حیفنوکࢪنیستبامࢪگطبیعیجاندهد؟!
هیچمرگۍجزشھادٺنیستشأننوڪرٺ💔
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
حیفنوکࢪنیستبامࢪگطبیعیجاندهد؟! هیچمرگۍجزشھادٺنیستشأننوڪرٺ💔 『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
حسینجان خدا تو را برای خودش
کنار گذاشته بود! آغوشش را باز کرد
و گفت: ارْجِعِي إِلَىٰ رَبِّكِ
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
حیفنوکࢪنیستبامࢪگطبیعیجاندهد؟! هیچمرگۍجزشھادٺنیستشأننوڪرٺ💔 『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
حسین؏ کشتی نجات است . .
این را کسی میفهمد که در حال غرق شدن باشد !
_السلام علیك یا سفینة النجاة(:
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
حیفنوکࢪنیستبامࢪگطبیعیجاندهد؟! هیچمرگۍجزشھادٺنیستشأننوڪرٺ💔 『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
ماندهبودمچهبگویمبهتوازدردِدلم💔؛
اشکمازدیدهروانگشتوخودتفهمیدی ..(:
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
پرچمزدهاندازغمتوکوچهبهکوچه
انگارعوضکردهزمین،پیرهنشرا . . . !🖤
#محرم
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
رمــــان " آنلاین در پناه زهرا 💕" #قسمتچهلوهشتم _هدفتون برای آینده چیه؟! مهدیار: -
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتچهلونهم
لباسهام رو عوض کردم و پریدم روی تخت
گوشیم رو برداشتم..
"هوووووووووووووووو،
دهتا میسکال از ناری و فاطمه"
"فوضولهااا"
تماس تصویری گرفتیم و از جزء به جزء براشون تعریف کردم
ناری:
-تو هم دیگه قاطی مرغااا شدی
_چـــه جـــــووووورم
فاطمه:
--مهدیار و هدیه!
--چقدر هم بهم میان..
_تـــــــف تو ریاااا..
ناری:
-واقعا تف؛
-وای بچهها آقام اومد من برم دیگه..
فاطمه:
--خداحافظ
فاطمه:
--کی میشه من و آقام هم بریم زیر یه سقف؟!
_مگه بابات راضی نشده؟!
فاطمه:
--نه،میگه فقط باید خونه داشته باشه..
--بدبخت آقام هم بیست و چهار ساعته سر کاره..
_انشاءلله درست میشه..
--انشاءلله،
خب آجی من هم برم،کاری نداری؟!
_قرربونت،یاعلی
فاطمه:
--علی یارت..
گوشی رو انداختم کنار تخت؛
"وای خداا یعنی هفته دیگه این موقع من نامزد مهدیار هستم؟!"
نمیدونم از شدت شوق چه جوری خوابم برد
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
رمــــان
"آنلاین در پناه زهرا 💕"
#قسمتپنجاهم
صبح با صدای درب اتاقم که به شدت باز شد از خواب پریدم..
"وااای خاله زبیدهـ...!!"
خاله:
-تو چه غلطی کردی هاااان؟!
دایی صادق هم اومد تو اتاق:
--خاستگار نداری یا تو این خونه سخت میگذره بهت که میخوای اینجوری شوهر کنی؟!
خاله:
مردم دختر ترشیدشون هم اینجوری شوهر نمیدن
پاشدم جواب بدم؛
باید دفاع میکردم ولی نباید بیاحترامی میکردم
_ببینید،من مهدیار رو..
در همین حین جوابدادن سوزشی روی صورتم احساس کردم "دایی صادقم زد تو گوشم"
"جلوی اشکهام رو گرفتم"
بابام سراسیمه اومد تو اتاق...
بابا:
--ببین صادقجان،
من تاحالا دخترم رو نزدم که شما میزنی...!
--دایی هستی درست،
زبیده خالهاَش هست درست..
ولی پسرِ خوبیه و ما تصمیممون رو گرفتیم...
خاله:
-لابد جهاز با شماستـ..؟!
بابا:
--یه دختر بیشتر ندارم که!
--دندم نرم براش میخرم..
صادق:
--این چه وضعشه آخه..؟!
زبیده:
-بگو دخترت رو از تو خیابون پیدا کردی دیگه!!
دیگه باید حرفم رو میزدم:
_ببینید من دیشب با بابام هم حرف زدم..
_نمیخوام ازم ناراحت بشید ولی من هم که میخوام با مهدیار ازدواج کنم نه شما...!!
_بابام هم اجازه داده...
خاله:
-چه به اسم هم صدا میزنه..!
_دایی یه بار به حرف شما گوش کردم،
با فردین بدون چون و چرا نامزد کردم..
_آخرش به کجااا ختم شد..؟!
_پس بزارید خودم و خانوادم تصمیم بگیریم..
زبیده:
-واقعا برات متاسفم..
کیفش رو برداشت و با داییم رفت بیرون..