eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.9هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
پرچم‌زده‌اند‌از‌غم‌تو‌کوچه‌به‌کوچه انگار‌عوض‌کرده‌زمین‌،پیرهنش‌را . . . !🖤 ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
رمــــان " آنلاین در پناه زهرا 💕" ‌ #قسمت‌چهل‌وهشتم‌ ‌ _هدفتون برای آینده چیه؟! مهدیار: -
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" ‌ ‌ لباس‌هام رو عوض کردم و پریدم روی تخت گوشیم رو برداشتم.. "هوووووووووووووووو، ده‌تا میسکال از ناری و فاطمه" "فوضول‌هااا" تماس تصویری گرفتیم و از جزء به جزء براشون تعریف کردم ناری: -تو هم دیگه قاطی مرغااا شدی _چـــه جـــــووووورم فاطمه: --مهدیار و هدیه! --چقدر هم بهم میان.. _تـــــــف تو ریاااا.. ناری: -واقعا تف؛ -وای بچه‌ها آقام اومد من برم دیگه.. فاطمه: --خداحافظ فاطمه: --کی میشه من و آقام هم بریم زیر یه سقف؟! _مگه بابات راضی نشده؟! فاطمه: --نه،میگه فقط باید خونه داشته باشه.. --بدبخت آقام هم بیست و چهار ساعته سر کاره.. _ان‌شاءلله درست میشه.. --ان‌شاءلله، خب آجی من هم برم،کاری نداری؟! _قرربونت،یاعلی فاطمه: --علی یارت.. گوشی رو انداختم کنار تخت؛ "وای خداا یعنی هفته دیگه این موقع من نامزد مهدیار هستم؟!" نمیدونم از شدت شوق چه جوری خوابم برد‌ ‌
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" ‌ ‌ صبح با صدای درب اتاقم که به شدت باز شد از خواب پریدم.. "وااای خاله زبیدهـ...!!" خاله: -تو چه غلطی کردی هاااان؟! دایی صادق هم اومد تو اتاق: --خاستگار نداری یا تو این خونه سخت می‌گذره بهت که می‌خوای اینجوری شوهر کنی؟! خاله: مردم دختر ترشیدشون هم اینجوری شوهر نمیدن پاشدم جواب بدم؛ باید دفاع می‌کردم ولی نباید بی‌احترامی می‌کردم _ببینید،من مهدیار رو.. در همین حین جواب‌دادن سوزشی روی صورتم احساس کردم "دایی صادقم زد تو گوشم" "جلوی اشک‌هام رو گرفتم" بابام سراسیمه اومد تو اتاق... بابا: --ببین صادق‌جان، من تاحالا دخترم رو نزدم که شما میزنی...! --دایی هستی درست، زبیده خاله‌اَش هست درست.. ولی پسرِ خوبیه و ما تصمیممون رو گرفتیم... خاله: -لابد جهاز با شماستـ..؟! بابا: --یه دختر بیشتر ندارم که! --دندم نرم براش می‌خرم.. صادق: --این چه وضعشه آخه..؟! زبیده: -بگو دخترت رو از تو خیابون پیدا کردی دیگه!! دیگه باید حرفم رو می‌زدم: _ببینید من دیشب با بابام هم حرف زدم.. _نمی‌خوام ازم ناراحت بشید ولی من هم که می‌خوام با مهدیار ازدواج کنم نه شما...!! _بابام هم اجازه داده... خاله: -چه به اسم هم صدا میزنه..! _دایی یه بار به حرف شما گوش کردم، با فردین بدون چون و چرا نامزد کردم.. _آخرش به کجااا ختم شد..؟! _پس بزارید خودم و خانوادم تصمیم بگیریم.. ‌ ‌زبیده: -واقعا برات متاسفم.. کیفش رو برداشت و با داییم رفت بیرون.. ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مرا عهدیست با جانان...❣ اول هر صبح قرار دعای ❤️ قرار عاشقی❣ ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•