eitaa logo
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
◝یا‌اللہ‌اعتمدنـٰا‌علیك‌ڪثیرا◟ خدایا ، ما رو تو خیلۍ حساب ڪردیما ◠◠ - اینجافقط‌یہ‌ڪانال‌نیسٺ🍯 - اینجاتا‌نزدیڪی‌عرشِ‌خداپرواٰز ‌مۍ ڪنیم🕊 - یہ‌فنجون‌پاڪۍ☕ مهمون‌ ابجۍ‌ساداٺۍ: > خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dokhte_babareza0313 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
_
طرفی حضرتِ‌شاه و طرفی‌ حضرت‌ِماھ بهترین‌جایِ‌ جهان: شارع‌بین‌الحرمین .. ! 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
نیاز دارم صدات بزنم (: میشه جواب بدی آقا ؟ 💔
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
. .
کاش شیخ عباس جایی در مفاتیج الجنان ذکر تسکین فراق کربلا را می نوشت . 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
کی میخاد جا مونده هارو اروم کنه ؟! :)💔
کاشکی‌اربعین‌با‌دست‌ساقی مهمونم‌کنی‌چای‌عراقی❤️‍🩹((:
لبم‌لبریزاز‌ناݥ‌حسیݧ‌است عروج‌نام‌مݩ‌بام‌حسیݩ‌است اگرجراح‌قلبم‌راشكافند‌♥️ به‌رو؎‌لوح‌دل‌نام‌حسین‌است🌱 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
- سکوت کنج ضریحت چه عالمی دارد .. - مرا ببر به همان عالمـی که می‌دانی ..(:💔 -باز دل بی قرار ضریحت شده
درسخت‌ترین‌زمان‌هاکہ‌یادت‌میکنم انقدرزیباآرامم‌میکنۍ کہ‌انگارهیچ‌آشوبۍدردل‌نداشتم🌱 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
درسخت‌ترین‌زمان‌هاکہ‌یادت‌میکنم انقدرزیباآرامم‌میکنۍ کہ‌انگارهیچ‌آشوبۍدردل‌نداشتم🌱 『#جَوانانِـ_مَــ
لُطفِ‌حُسین‌مآراتَنهآ‌نِمی‌گُذارد گَرخَلق‌واگُذارد، اووا‌نِمی‌گُزارد -رحمة‌الله‌الواسعة ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
درسخت‌ترین‌زمان‌هاکہ‌یادت‌میکنم انقدرزیباآرامم‌میکنۍ کہ‌انگارهیچ‌آشوبۍدردل‌نداشتم🌱 『#جَوانانِـ_مَــ
آقای‌امام‌حسین‌؛ ماهنوزسرِحرفمون‌که‌گفتیم "دوری‌ودوستی‌سرم‌نمیشه"هستیما! فلذاانظُرإلَینَاپلیز🚶🏿‍♂ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
bavaram-nemishe-ke.mp3
3.03M
باشه ولـي بالاخره منم یه روزي این مداحـي رو پلي میکنم و اماده‌ي اومـدن به حرمـِت میشـم❤️‍🩹 :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا💕" ‌ #قسمت‌صد ‌ لباس‌هام رو پوشیدم و رفتم پارک جلویی؛ همیشه ع
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ _میگم مهدیار! _یادته قول دادی من رو اسفند ماه ببری راهیان نور؟! _الان ثبت‌نامش شروع شده..! -خب دوتامون رو ثبت‌نام کن ان‌شاءالله _جدی؟! -آره،مرد و قولش _واااااای عااااشقتم *-* ‌ زنگ زدم به نارنج که مسئول ثبت‌نام بود، و اسم دوتامون رو نوشت.. امروز ۱/اسفند بود و حرکت سفر ۱۴/اسفند مهدیار: -امشب هیئت هفتگی هست بریم؟! _آره حتما،ان‌شاءالله رفتیم خونه، سفره ناهار رو انداختم؛ صبح غذا گذاشته بودم رو گاز تا اومدیم غذا بخوریم که گوشیه مهدیار زنگ خورد.. سریع پاشد آماده بشه بره /: _ناهار چی..؟! -حالا برمی‌گردم ان‌شاءالله _کجا؟! -خداحافظ رفت /: من هم نتونستم غذام رو تنهایی بخورم و ریختم‌ داخل قابلمه گوشیم رو برداشتم و دوتا پست سیاسی و مذهبی گذاشتم و چرخی هم زدم تو پیج مسیح‌علینژاد که نه بهتره بگیم پولی‌نژاد.. ببینم الان داره از چی می‌سوزه..!! حیف واقعا |: اگر یک هفته دخترای سرزمینم روسری نگیرن سر چوب و برن خیابون؛پولی‌نژاد بی‌دلار میشه و گِدا والا بخدااا.. کلید در خونه انداخته شد، مهدیار سریع اومد داخل و رفت سمت اتاق چمدانش رو برداشت و شروع کرد به چیدن وسایل‌هاش‌ _علیک سلام، _کجااا...؟! -سلام -دارم میرم سوریه، دوساعت دیگه پرواز هست ان‌شاءالله.. با خوشحالی اومد سمتم، و گفت: -لحظه‌های‌ آخر جووووور شد -واای خدایا شکررررت ‌
رمــــان "آنلاین در پناه زهرا 💕" ‌ ‌ من تو شوک بودم؛ "یعنی چی؟!" "سوریه؟!" "داعش؟!" "شهادت؟!" یاد شهادت که افتادم قلبم تیر کشید؛ داشتم خودم رو گُم می‌کردم.. "برم سمتش که نذارم بره" چشمم خورد به قاب "من دخترشم" نظرم عوض شد... رفتم داخل آشپزخونه: یکم غذا ، میوه و تنقلات برداشتم و گذاشتم داخل چمدانش مهدیار: -بابا تفریح که نمیرم! _همین که گفتم.. _جوراب برداشتی؟! رفتم و نصف لباس‌هاش رو انداختم داخل کیفش مهدیار: -می‌دونی اجرت چقدر از من بیشتره؟! "فقط خدا می‌دونست تو دلم چی می‌گذره" _برا من هم دعا کن! -چشم،حتمااااا _صبر کن لباسم بپوشم بیام فرودگاه.. -نمی‌خواد،نیای بهتره (: _آخه...! -آخه نداره.. لباس و پوتینش رو پوشید،چمدانش‌ رو هم برداشت من هم قرآن و آب به دست فقط نگاهش می‌کردم.. مهدیار: -هدیه‌جان! -بند پوتینام رو تو می‌بندی؟! "ای خداا"💔 "من از تو دلم داغووونم" "داغون‌ترم نکن" "ولی..." قرآن و آبی که تو سینی بود رو گذاشتم کنار؛ رفتم و بند پوتیناش رو بستم ((: بلند شدم "ته دلم می‌لرزید" "ولی باید مقاوم بود" از زیر قرآن ردش کردم.. مهدیار: -خداحافظ _درپناه‌حق.یاعلی‌مدد آب رو پشت سرش ریختم،در خونه رو بست به دست‌هام نگاه کردم داشت می‌لرزید.. رفتم جلو آینه،به خودم نگاه کردم صورتم رنگش پریده بود.. کنار آینه عکس من و مهدیار در سفر مشهد بود؛ به لبخندش نگاه کردم "بغضم گرفت،تنها بودم" :(( رفتم رو تخت، بالشت رو گرفتم جلو دهنم و تا می‌تونستم گریه کردم.. "ادامه دارد" ‌