#پارت۱۹
#زهراےشهید🥀
دسته بعد از دوساعت برگشت
باید غذا پخش میکردیم
من که دیگه تو حال خودم نبودم
رفتم توبخش خانما نشستم
فاطیما هم امد پیشم
من نذر داشتم بخاطرشادی و دل امام زمان هر محرم شربت بدم
اینو به فاطیما گفتم
تا قبل از ماه محرم ۷۰هزار جمع کرده بودم واسه این نذریم اما میدونستم نمیرسه
فاطیما:نگران نباش زهرا توپولتو بده میریم با داداش وسایل شربت نذریو میخریم فردا شربتو میدیم چطوره؟ تازه ماهم تو این ثواب تو شریک میشیم 😉
-واقعا این که خیلی خوبه خدا خیرتون بده حتمافقط کی بریم
فاطیما;همین فردا صبح ساعت۱۲بیا هیئت
با داداش میریم میخریم
-داداش؟
فاطیما:اره دیگه محمد رضا
ـاوووف با اون برم خرید وایی نه
-توکه میایی نه؟
فاطیما:معلومه که میام تازه شربتوهم خودم میخوام انتخاب کنم😌
خندم گرفت از حرف زدنش خواستم بخندم که یادم امد عذار دار برادر حسینم(ع) و خندم خوردم
فاطیما یه دختر ۱۶ساله که واقعاشبیه من بود
خیلی دوسش داشتم
صدای حاج خانم امد:خوب دخترا بیاید کمک میخوایم بکشیم غذارو
فاطیماگفته بود که هر سال تاسوعا عاشورا غذا نذری میدن البته کلا میدن نذریو اما این مخصوصه.
کلا هیئت و خانواده فاطیما تاسیس کرده بود
منم پاشدم واسه کمک رفتم پایینو تو اشپزخونه هیئت
حاج خانم نگاه مهربونی بهم کرد
+چادرتو در بیار نامحرم نمیاد نترس عزیزم
با حرف حاج خانم چادرمو در اموردمو گذاشتم روی یه میز
-خوب حالا من چیکار کنم حاج خانم
حاج خانم :بیا اینجا ظرف بده دستم
رفتمو همون کارو کردم فاطیما خورشت میریخت و حاج خانم برنج منم که ظرف میدادم خانما هم هر کس درحال کاری بودن
غذاها بسته بندی شدن فاطیما چادرشو سر کردو غذاهارو میذاشت بیرون تا پسرا ببرن پخش کنند منم رفتم کمکش
اونروز هم باهمه خوبیا و بدیا و اشکاش تموم شد حالاباید بخوابم تا فردابرم برای عذای حسین جانم
ـــــــــــــــــــــــ
صبح زود پاشدم به مامانم کمک کنم این چند روز کمتر کمک مامانم بودم همه خونه رو تمیز کردمو ظرفای دیشبو شستم
داداشم ساعت ۷صبح میرفت سرکارو قبلش خونه رو شخم میزد منه بدبختم بایدجمع میکردم ـ
مامان:زهرا بیا بشین خسته شدی
-باشه مامان الان میام
اخرین غاشقو اب کشیدمو گذاشتم سرجاشو رفتم نشستم
نیاز نبود چای ببرم بخاطر علاقه زیاد مامانو بابابه چای همیشه فلاکس کنارشون بود فقط دوتا لیوان بردم
ابجیم مثل هرو روز داشت شلوغ میکرد
عاطی:جی
-جونم
عاطی:نگا
نگاش کردم یه روسری بزرگ انداخته بود رو سر خودشو فکر میکرد خیلی خوشگل شده
مثلا ذوق کرده بودم و گفتم:وااای چقدر تو خشگلی اجیییی
اونم میخنندید از اون خنده بامزه هاش شاید از این دنیا فقط چند تا چیز بود که دوسش داشتم امام زمان ،مامانم ، اجیم و پدرو برادرم ،هستی رفیقم
و عاشق خدا و امام بودم که زمینی نبودن
امام زمان هم زمینی نیست و اهل اسمونه اما الان توو زمینه
و این نهایت زندگی بود برام
ساعت ۱۱شده بود
-مامان من ساعت دوازده میرم میخوایم با فاطیما بریم وسایل بخریم شربت درست کنیم
مامان:فاطیما کیه؟
-دختر حاج خانم مامان
فاطیما:باشه ولی جایی دور نمیریا
-چشمم مادر
مامان همینطکر که مشغول عوص کردن لباس عاطفه بود گفت:
مامان:کی میای
-نمیدونم
دیگه پاشدم اماده شم لباسامو پوشیدمو نشستم تا یازده و نیم با ابجیم بازی کردم
بعدم روسریمو سر کردمو با چادر از خونه زدم بیرون
*ادامه دارد...
#پارت۲۱
#زهراےشهید🥀
پاشدم که بریم خرید شربتو بکنیم
فاطیما گفت: وایسا برم به داداشم بگم که بریم
منم قبول کردم
چقدر خوب الان فکر کنم
خدایا خدای جونم خیلی عاشقتم
من همون دختری بودم
که گفتم خدا دیگه دوسم نداره
اما همون خدا من گذتشت تو دسته عذاداریای حسین
این یعنی خوشبختی
خداجانم شنیدنم تو خیر هرکسیو بخوای مهر امام حسینو تو دلش میزاری
حالا میفهمم چقدر خیرمو میخوای
خدایا میدونی اگه من جای تو بودم کسی که انقدر گناه کرده بودو هیچوقت نمیببخشیدم
خداجون نمیدونم چطور بشناسمت
تو خیلی رحیمی که منو بخشیدی
خداجان تو تنها کسی بودی که گناهمو به روم نیاوردی با اینکه تو باید از همه بیشتر شاکی باشی ازم
هعععی خدا جونم
چرا ما نعمتتاتو محبتاتو نمیبینیم
چرا خودمون درگیر اموری میکنیم که فقط باعث عذابمون میشه
ای کاش میدیدم که چقدر بهمون محبت داری همین لباسی که میپوشیم برای نخ به نخش هزار تا وسیله و ابزار نیازه که همون وسیله هام واسه ساختشون یه جیزای دیگه لازمه
خدا دیگه هیچوقت رهات نمیکنم هیچوقت!
اخ فاطیما داشت تکونم میداد داغون شدم
-ایییی چیه چرا اینجوری میکنی
+بابا مگه گوشاتو گرفتی دختر چهار ساعته دارم صدات میکنم
-واقعا
+اره بدو بریم دیگه
چادرمو صاف کردمو محکم گرفتمش
و با فاطیما همراه شدم
رفتیم جلوی در
برادرش اونجا بود ـخدایا به تو پناه میبرم
برادر فاطیما:خوب خانما بیاید سوار بشید بریم
چیی سوار چی بشین سرمو اوردم بالا فاطیما و برادرش رفتن سمت یه ماشین
یعنی برم؟
+چرا وایسادی بیا
-امدم
هعیی چاره ای نبود رفتم عقب نشستم وااای خدا ماشین حالمو بد میکرد ایکاش پیاده میرفتیم
ماشین راه افتادو منم پنجره رو تا اخر کشیدم پایین اصلا هوا نمیومد سر گیجه داشتم چون بد ماشین بودم همیشه حالم خیلی بد میشد
واای حالم بهم میخورد
ماشین وایساد
فاطیما:خوب رسیدیم زهرا جون پیاده شو
بدون حرفی بزنم سری پیاده شدم
وااای حالم بد بود
+کجاست داداش
صدای فاطیما بود که از برادرش میپرسید کجا باید برن
برادرش:بیاید دنبالم
+زهرا بیا
راه افتادم با فاطیما داداشش رفت تو یه مغازه
اوووه اینجا همچیز بود
–خوب خانم حیدری چه شربتی میدید
-فرقی نداره
+قرار شد من انتخاب کنماااا زهرا خااانم
-باشه شما انتخاب کن
پولمو از کیفم در اوردم دادم به برادر فاطیما
-بفرمایید
برادرش:نیاز نیست خودم پرداخت میکنم
-باشه ولی باید پول منم بگیرید
حرفی نزدو پولو گرفت
*ادامه دارد....
#پارت۲۲
#زهراےشهید🥀
شربتو خریدیمو برگشتیم
ساعت ۱۲:۳۰
بود حالم بهم میخورد
گوشیمو دراوردم تا یکم نوحه گوش کنم
هنزفریو از زیر روسری گذاشتم گوشم ـحالا کدومو بزارم
یه نوحه پیدا کردمو گذاشتم چه قدر قشنگ بود
بغض گلومو گرفت.
"
من دور افتادم ازت ـ
اما تو نزدیکے
امروزمو با تو شروع کردم که اینجایی
گناه من
به انتظار تو نشستنہ
نشستہ عاشقی گناه عشق رفتنہ
اگر که دلخوشے به من گناه از تو نیستـ
اگر که خیسہ چشـم تو گناه از مــنہ😭
اللهم ارنی طلعة الرشیده
دیگه جونم به لب رسیده
همه دنیا ازم بریده
تو اما نـــه
عهــد میبندم
دیگه اشکاتو در نیارمـ
ولی سخته دووم بیارم
توی عشق توکم میزارم تو اما نه
تو هفته ای دوبار گریه میکنی برام
تو هفته ای دوبار توبه میکنی بجام
تو منتظر تر از منی تموم شہ غیبتم
دروغ میگم عاشقم
ولی بزار بیام خداکنه نگی تمومه فرصتت
دعا بکن نشم دلیل گریه های هر شبت
"
😭😭😭😭
این در مورد امام زمان بود اییی که چقدر شرمنده بودم خدایا ببخشم اقاجون ببخشم
اقا یکاری کن نشم دلیل طول غیبتت
یه گوش کز کرده بودمو گریه میکردم
سرم رو زانوم بود جایی نمیدیدم
و فقط تو دلم خودمو تحقیر میکردم که چقدر بد بودم
عفوا یا حسین
شرمندتم من قلبا یا حسین عفوا یا حسیـن
یکی دست گذاشت روی شونم
سرمو اوردم بالا فاطیما بود
هنزفریو در اوردم
-جانم🙂
+چرا گریه میکنی
-نوحه گوش میکردم😭
+عزیزم 😣 عیب نداره حالا پاشو الان اذان میگن وضو داری ؟
-اره دارم
+خوب پاشو قامت ببند دختر
الان فقط خدا میتونست حالمو خوب کنه رفتم صورتمو شستم اونجا مثل یه خونه بود برام
چادرمو سرم کردمو بهش عطر زدم
همه خانما چادر رنگی سرشون بود و اماده واسه نماز
رفتم تو صف اول نشستم
*ادامه دارد...
#پارت۲۳
#زهراےشهید🥀
بلند شدم و ایستادم و با خانما نماز خوندم
الله اڪبر
فازیما برگشت سمتم و گفت:قبول باشه
و دستشو و دراز کرد که دستشو فشردم و جواب دادم
-قبول حق باشه فاطیما جان
خواستم تسبیحات و بگم بعد پاشم
تسبیح قرمزمو برداشتمو شروع کردم به ذکر گفتن
-الله اڪبر،الله اڪبر...
به ارومی میگفتمـ
اخرین سبحـان الله رو هم گفتم و یه صلوات فرستادم
خواستم یکم دعا کنم هنوز وقت داشتم
خدایا تورو به عزت و جلالت قسم میدم بزار اقا امام زمان ظهور ڪنه و به حضرت مهدے سلامتی بده خدایا خواهش میکنم من و همه مومنین رو عاقبت بخیر کن
خدایا کاری کن هرگز باعث خشم تو نشیم و لحظه ای مارو به حال خودمون رهانکن
خدا به ما کمک کن اونطوری باشیم که تو دوست داری و مارو از بندگان حقیقی خودت قرار بده
خداوندا همیشه یارو یاور ما باش که جز تو کسی رو نداریم خدایا عاقبت مارا به شهادت ختم کن اللهم ارزقنا شهادت فی سبیل الله
و خدایا اجازه بده به زیارت معصومین بریم خدا جان هر طور که به صلاح ماست همونطور برامون رقم بزن
آمین یا رب العالمین
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
بلند شدم و چادر نمازو تا زدم و گذاشتم سر جاش اکثر خانما بیرون بودنو فاطیما هم
منتظر من بود
دیگه صدای مداح میومد
امدم بیرون
فاطیما:بریم زهرا؟
-بریم
باهم از پله ها امدیم پایین و همه بیرون بودن بجز ما چند نفر ما هم رفتیم بیرون هیچکس تو هیئت نموند حاج اقا در هیئت قفل کرد
خواستیم بریم که مادرمو دیدم داشت با ابجیم میومد
پا تند کردم سمتش
-سلام مامان جان
مامان:سلام امدیم پشت دسته عیب نداره که
-نه مامان چه عیبی داره
بعد ابجیمو بغل کردم
وبا مامانم رفتیم سمت دسته
حاج خانم امد پیشمون
-حاج خانم ایشون مادرم هستن
حاج خانم با لبخند:سلام خانم حیدری خوش امدین به دسته عذاداران حسین
مامان:سلام ممنون حاج خانم دستتون درد نکنه من نذر دارم باید هر سال پشت دسته راه برم
حاج خانم:خواهش میکنم بفرمایید
ابجیمو گذاشتم زمین یه چفیه توکیفم بود در اوردم بستم به سرش و یه سربند قرمز هم بستم دور سر ابجیم
حالا اونم عذادار حسین بود
...
دیگه دسته راه افتاد
ما هم پشت سرش
*ادامه دارد...
#پارت۲۴
#زهراےشهید🥀
کنار مادرم راه میرفتمو دست خواهرمو گرفته بودم سرم پایین بودو گریه میکردم.
مداحیشو داشت از زبون حضرت زینب میخوند
اخ امان از دل زینب
تکرار میکردم:
گلهای پرپرم کو
حسین براااادرم کو
شهید بی سرم کو؟
گهلهای پرپرم کو
حسین برادرم کو
ای خااک گشته گلگون
سرو وصنوبرم کو؟
من امدم بگوئید
آن یاس پرپرم کو
من زینب حزینم
دل خسته و غمینم
تنها چه سازم اینجا
یاران برادرم کو
ای وادی شفق گون
میپرسم از تو اکنون
شمشاد غرق در خون
یعنی که اکبرم کو
وااای خدا حضرت زینب چی کشیده تو کربلا
اشک میریختم ابجیم خسته بود مامانم بغلش کرد
صحنه عاشورا میومد جلوی چشمم
نمیدونم چجوری حالمو بنویسم
انگار من اونجا بودم
حسینم سوار بر اسب علی اصغرو گرفته بود روی دست
تیر به گلوے اصغرم خورد
😭چجوری تونست اون ملعون اون بچه فقط شیش ماهش بووود...
تو دلم حرف میزدم و عمر ،ابوبکر،یزید ، شمر و همه ی قاتلین حسین (ع)و اهل بیتو لعنت میکردم
صدای مداحی باعث میشد اشکام بیشتر شه
قلبم درد میکرد
بخاطر گریه زیاد چند روز بود قلبم ازارم میداد
نمیدونم چیشد چشام سیاهی رفت و خوردم زمین
نمیخواستم مامانم نگران بشه طوری جلوه کردم که انگار پام به چادرم گیر کرد
اروم بلند شدم
و در جواب سوالای مامانم فقط گفتم: خوبم مامان
انقدر راه رفته بودم پاهام داشت میشکست.
فکر کنم یه دو سه ساعت بود راه میرفتیم مامانم که دیگه میخواست برگرده توهمین دو سه ساعتم خیلی تعجب کردم که نرفته بود
بازم دسته دور میدون وایساد و دسته های دیگه میومدن
تو این دنیا حسین خیلی عزیزه واسه خدا که مردم تو این گرما میانو عذاداری میکنند
واقعا مثل حسین هست بازم؟
در جواب سوالم اقا مهدی یادم امد
خدایا شکرت که بازم به ما حسین دادی
روی زمین نشستم کنار جدول مامانم میخواست بره
مامان:زهرا من میرم خونه دیر نکنیاااا
اینارو داد میزدو میگفت صدا به صدا نمیرسید
-باشــه مامااان مراقب خودتون باشیــن
خداحافظ
بعدم ابجیمو که بغلم بود یه ماچ کردمو دادم مامانم
اونم رفت
خیلی خسته بودم فاطیما رو دیدم کنار مادرشو یه دو سه تا خانم دیگه داشتن سینه میزدن و گریه میکردن متوجه من نبودن که امدم اینجا نشستم
*ادامه دارد...
#پارت۲۵
#زهراےشهید🥀
با این وجود سینه میزدمو به پرچم یا حسین خیره شده بودم دورو برم پر بود از این پرچما
مردم شربتو کیک یزدی پخش میکردن
صدای مداحی قطع شد
انگار مردم میخواستن استراحت کنند حق داشتن خیلی راه رفتن
یه لیوان شربت جلوی چشمم ظاهر شد
ترسیدمو رفتم عقب
سرمو اوردم بالا یه پسره بود
پسره:بفرمایید
ولی این همون بود که تو هیئت خواستگاری کرد
شصتم خبر دار شد که سمجه
خواستم بگم ممنون میل ندارم که
با صدای برادر فاطیما حرف تو دهنم موند
برادر فاطیما:سعید اینجا چیکار میکنی؟
یه لحظه نگاهش کردم اووووه شازده چه اخمی کرده
واای خدا سرمو انداختم پایین استغفرالله اخه دختر نمیتونی جلو چشتو بگیری
سعید:هیچی محمد رضا تو اینجا چیکار میکنی
بلند شدم برم اینطوری درست نبود من بین دوتا پسر
بازم صدای اون پسره که فهمیدم اسمش سعیده متوقفم کرد البته هنوز قدم اولو بر نداشته بودم
سعید:خواهش میکنم بفرماایید این شربتو بخورید گلوتون تازه شه این همه گریه کردید کلی انرژی ازتون رفته
با یه صدای کلافه گفتم :میل ندارم ممنونم
وااای اخه بگو بههه تو چهههه
بعدم صبر نکردمو فورا رفتم کنار فاطیما که داشت منو با چشماش میخورد میدونم الان چقدر فوضولیش گل کرده دیگه
اه نشسته بودما پاهام خیلی درد میکرد
فاطیما:زهرا کجا بودی؟
-اونجا
فاطیما کنجکاوی:محمدو اون پسره چی میگفتن ؟
واای کی برای این توضیح میده
-بزار بشینم میگم برات
نشستم و گفتم :خوب اون اقای سعید خان امدن شربت تعارف کنند تا خواستم جواب بدم داداش شما امدنو از اوشون پرسیدن اینجا چیکار میکنه بعدم دیگه من پاشدم امدم
فاطیما:این پسره چه سمجه ها چقدرم....
-عههه عههه غیبت ممنوع خوااهر گرامی
لبخندی زدو گفت: همین چیزات منو دیونه کرده دختر یکار نکن خودم بیام خواستگاریت
-بیاییم به تو نمیرم
فاطیما:واا مگه من چمه؟
-چت نیست هنوز بچه ای
اروم خندیدو حرفی نزد
منم باز نگاهمو دوختم به پرچم...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فاطیما:
تو این مدت فهمیدم واقعا دختر خوبیه
هرشب تو خونه درمورد زهرا حرف میزنیم البته میشه گفت همون بعد از نماز صبح که پامیشیم دیگه نمیخوابیم
مطمئنم محمد رضا خیلی از زهرا خوشش میاد کیه که خوشش نیاد دختر به این خوبی صاف و بی ریا
پاک و نجیب کم توقع مهربون
واقعا من جای مامان بودم مأتل نمیکردمو فورا میرفتم زهرارو میگرفتم واسه داداش
ولی مامان میگه بعد از ماه محرم ان شاءالله با مادرش صحبت میکنه برای خواستگاری
از طرفی نگرانم بیانو زهرارو ببرن ولی از این دختر بعیده تو زمانی که برای اقا عذاداره حتی درخواست ازدواجو قبول کنه
از موقعی که دسته وایساده زل زده به پرچما نمیدونم تو دلش چی میگفت با اقا ولی میدونم خیلی عاشقشون بود
پاشدم برم شربت بیارم خیلی گریه کرده بود حواسم بهش بود یبارم خورد زمین
دوتا شربت از داداش گرفتم
محمد:حالشون خوبه؟
-حال کی؟
*ادامه دارد...
#پارت۲۶
#زهراےشهید🥀
+فاطیمـا...
فهمیدم زهرارو میگه
–حالش خوبه داداش
سرشو انداخت پایینو به شربتا نگاه کرد داداشم خیلی باحیا بودو این حیاشو خیلی دوست داشتم
—داداش میشه برام دوتا شیرینی بیاری؟
+اره ابجی برو برات میارم
لبخند زدمو رفتن سمت زهرا
رنگش پریده بود عین گچ
–زهراجان،زهرا
برگشتو نگام کرد
+بله عزیزم
–بیا این شربتو بخور
حالت خوبه؟
شربتو ازم گرفت
+ممنون عزیزم
الحمدالله
-زهرا یسوال بپرسم؟
+بپرس
–تا حالا چند تا خواستگار داشتی؟
+وااا
انگار میخواست بخنده
–والا حالا بگو
+امممم یه ده دوازده تا
–واااقعاااا
+اره واقعا😄
خیلی تعحب کردم دوازدههه تااا
با کنجکاوی گفتم
–زهرا امسال میری هشتم
نگاهی گذرا بهم کرد اروم لب زد:اره
–میدونستی من راهنمایی مدرسه تو بودم؟!
+جدی؟
–باور کن.
+تاحالا ندیدمت من.
لبخند زدم.
–دیگه دیگه
من اونجا بودم اما الان دیگه میرم دهم
+ان شاءالله
خواستم دوباره حرف بزنم که صدای محمد امد
محمد:بیا فاطیما جان
شیرینیارو گرفت سمتم(البته کیک یزدی بود) یکی داد به من و یکیو گرفت سمت زهرا
ــ بفرمایید
ــــــــــــــــــــــــــــ
زهرا:
الان بگیرم یا نه
یکم دست دست کردمو اخر گرفتم
خیلی جدی گفتم
ـ تشـکر
اونم گفت؛ خواهش میکنم خانم!
بعدم رفت
از سوالای فاطیما تعجب میکردم وایی این از من بدتر بود
فاطیما:زهرا فکر کنم دسته میخواد راه بیوفته بدو بخور بریم
اما نمیتونستم تند تند بخورم روم نمیشد
ولی شربتو کیکو خوردمو پاشدم
اقایون داشتن صف میشدن
-فاطیما شربت منو کی میدیم
فاطیما:اونو شب پخش میکنیم
-ممنون گلم راستی غذا پخش میکنید؟اخه ندیدم کسی غذا بپزه
فاطیما:عزیزم از رستوران سفارش دادیم
-رستوران که خیلی گرون میشه
لبخند مهربونی زد و گفت:عیب نداره گلم دیگه اقا جون اینجوری خواست البته با دو تا عموهام باهم نذر دارن
*ادامه دارد...
#پارت۲۷
#زهراےشهید🥀
-خدا به حاج اقا خیر بده و حفظشون کنه.
فاطیما:ممنونم عزیزم ان شاءالله
یهو صدای مداحی امد.
وااای کر شدم
ولی بعد از چند ثانیه به حالت عادی برگشتم!
دسته راه افتادو ماهم پشت سرش
احساس میکردم
امام حسین هم همینجاست و این حسم خیلی قوی بود
واای گریم گرفته بود
مداح خیلی سوزناک میگفت
حالا مداح برادر فاطیما بود.
مداح میگفت:
میگن رفیق اونیہ که تورو بخندونه
و پای حرفات بشینه
اقاااااا ما خیلی کنار تو گریه کردیم
تو خیلی پای اشکامون نشستی
اخه رفیقـــ تر از حسیـــن؟😭
حالا اگه حسینو رفیق خودت میدونی با من بگو
یا ثارالله یاحســـین
یا ثارالله،... صدا نمیاااد
یا حـسیـــن
امروز پسر فاطمه رو سـر بریدن ...هیهااااااات
اینارو با اشک و داد میگفتو همه باهاش تکرار میکردن.
صدای ظبت بلند شد
دل بی تاب امده چشم پر از اب امده
امده ماه عذا لشڪر ارباب امده
لشکر مشکی پوشان سینه زنای ارباب
شب همه شب میخونند
نوحه برای ارباااب
جان اقاام سنه قربان اقام
سید الطشان آقام...
وااااای همه داشتن گریه میکردن
و منم صورتم خیس بود از اشک
😭😭
اینبار داشتیم برمیگشتیم هیئت ساعت ها گذشته بودو الان ساعت نزدیکای شیش عصر بود دیگه اشکم خشک شده بودو چشمام میسوخت همراه با صدای نوحه رسیدیم هیئت
مردم از هم جدا میشدنو در هیئت باز شد البته حاجی بازش کرد
یه چند نفر از مردا رفتن دنبال غذا تا تو محله پخش کنند امشب شام غریبان بود اما امشب نمیتونستم وایسم ولی فردا هم مجلس شام غریبان برگزار میشه.
منو فاطیما و دوتا دختر دیگه که اسمشون
لیلا و مهسا بود رفتیم شربت درست کنیم
فاطیما تخم شربتی گرفته بود و با آبلیمو
با کمک هم درستش کردیم و لیوانارو چیدیم تو سینی
و من و فاطیما شربت میریختیم تو لیوانا قرار بود ما چهار نفر شربتارو پخش کنیم
چهار تا سینی بزرگو پر کردیم از شربت
هرکدوم یه سینو برداشتیمو راه افتادیم تو کوچه و این ور اونور
هر کس از راه میرسید شربت برمیداشتو میگفت قبول باشه منم تشکر میکردم رفتم در خونمونو زدم
صدا:کیه
-منم مامان شربت اوردم
مامانم تخم شربتی خیلی دوست داشت امد جلو درو
سلام کردمو جواب دادو چندتایی شربت برداشت
+دستت درد نکنه مامان جان
-نوش جان
-مامان کاری نداری من برم بقیشو پخش کنم
+نه مامان برو مراقب خودت باش بعد از نماز هم برگردی خونه
-بله چشم
در همسایه هارو زدمو بهشون شربت دادم و وقتی سینی خالی شد برگشتم هیئت تا دوباره سینیو پر کنم هلاک شده بودم مهسا و فاطیما برگشته بودن ولی لیلا هنوز نیومده بود من که رسیدم یا پنج دقیقه بعدش لیلا امد
لیلا:وااای خیلی خسته شدم بچه ها
فاطیما: دو تا سینه دیگه مونده
مهسا کمک میکنی ببریم بدیم
مهسا:اره منکه زیاد خسته نشدم همین دورو بر بودم تو همین کوچه
بردار بریم
-من نیام
فاطیما:نه زهرا تو لیلا بمونید خسته شدید
خیلی گرسنه بودم دیگه داشت نزدیک اذان میشد حاجی قرار بود بعد از نماز یکم برامون،محفل بزاره و بعدم شام غریبان
*ادامه دارد...
#پارت۲۸
#زهراےشهید🥀
اما من،نمیتونستم بمونم خیلی حیف شد
تو اشپز خونه نشسته بودم که لیلا صدام کرد
+زهرا
-بله
+تا حالا کربلا رفتی؟
-کربلا؟هعععی من فقط عکسشو دیدم...
+چه حیف خوشبحال حاج اقا و خانوادش هر سال اربعین میرن کربلا امسالم قراره برن
فاطیما الان دیگه حاج خانمیه.
این اولین بار بود که این حرفو میشنیدم
-خوشا به سعادتشون،نمیدونستم فاطیما کربلا رفته خدا قسمت همه بکنه حتما واسه اقا خیلی عزیزن که اقا هر سال میطلبه
+اره بخدا شاید تو نشناسی ولی،حاجی خیلی نام داره
خواستم چیزی بگم که فاطیما و مهسا امدن
فاطیما:ایندفه دیگه خیلی خسته شدیم دیگه نزدیک اذانه
-خسته نباشید دخترا خداا خیرتون بده
حالا این شربتای باقی مونده چی؟
فاطیما:اوناروبعد از شام میدیم بچه های هیئت
تو دلم یه ان شاءالله گفتم و همونجا نشستم
+وااا گرفتی نشستی پاشو برو حاضر شو الان اذانه
-چشم الان میرم
بعد سه چهار ثانیه بلند شدمو از اشپز خونه زدم بیرون افتاب داشت غروب میکردو هوا خنک بود
از پله ها رفتم بالا چون خانما بالا نماز میخوندن
یه یالله گفتمو رفتم تو بعدم سلام کردمو همه جواب دادن
رفتم سمت اتاقی که چادر نماز توش بود در زدم کسی نبود رفتم داخلو چادرمو عوض کردم امدم بیرون وضو داشتم
خانما کمو بیش اماده بودن
صدای اذان امد واای که چه ارامشی داشت
همه خانما بلند شدنو صف بستن من وایستادم تو یکی از صف های اخر بخش بانوان خیلی بزرگ بود همه راحت بودن
نمازرو به جماعت بجا اوردیم و طبق معمول من دعا کردمو تسبیحات حضرت زهرارو گفتم
بعدم بلند شدم رفتم توی اتاقو چادر مشکیمو پوشیدم وااای ابجیم چفیمو به فنا نده
رفتم از حاج خانم خداحافظی کنم
-حاج خانم من دیگه میرم ببخشید مزاحمتون شدم
+کجا دختر هنوز شام نخوردی که
-ممنون حاج خانم نذرتونم قبول باشه
+خیلی زود داری میریا
-شرمنده مادرم گفتن بعد از نماز برم منزل
+میخوای تلفون مادرتو بده من باهاش صحبت کنم بمونی
-نه حاج خانم اگه اینکارو بکنم مادرم فکر میکنند حرفش برام مهم نیست
دیگه ببخشید با اجازه
+باشه دخترم ظاهرا چاره ای نیست برو خدا نگهدارت
بعدم بلند شد تا بدرقم کنه
-حاج خانم بشنید کجا من خودم میرم
+باشه تا دم در میام دختر
لبخندی زدمو با نگاهم تشکر کردم
تا جلو در رفتمو برگشتم سمت خانما و گفتم خدانگهدار همگی یاعلی مدد
بعضی خداحافظی کردنو بعضیام نشنیدن
یبار دیگه خداحافظی کردمو راه پله هارو گرفتمو رفتم پایین نمیدونم فاطیما کجا بود یه نگاه به دورو برم کردم فاطیما از اشپز خونه امد بیرون
+عه زهرا اینجایی
-نماز خوندی فاطیما
+ندیدیم اره بابا خوندم وقتی شما داشتی با خدا حرف میزدی من امدم پایین
-قبول باشه گلم
+قبول حق باشه جایی میری
-اره میرم خونه
+خونه اما هنوز شام نخوردی
-عیب نداره ان شااءالله یوقت دیگه
+ای بابا حیف شدکه زود میری
-شرمنده عزیزم دیگه برم دیرم شد یاعلی مدد
+یاعلی عزیزم
*ادامه دارد...
#پارت۲۹
#زهراےشهید🥀
خسته شدم انقدر خداحافظی کردم واقعا حالم بد بود از همون موقع که سوار ماشین شدم حالت تهوع دارم
اروم اروم راه میرفتن دیگه شب بودو منم میترسیدم برای همین یکم پاتند کردمو رسیدم کوچمون و رفتم داخل و خودمو رسوندم به در ـ
در زدم چند بار فکر کنم نمیشنیدن رفتن پنجره رو زدم
داداشم امد درو باز کرد و رفت تو
واینساد سلام کنم عجبا
رفتم داخلو درو بستم تو حیاط چادرو مغنعمو در اوردمو رفتم داخل انداختم روی چوب لباسی
کسی خونه نبود فکر کنم مامانمو عاطفه با بابام رفتن جایی
رفتم تو اتاقمو لباس خونگیه زردمو پوشیدم با شلوار دامنی قهموه ایم
لباسام کثیف شده بود
انداختمش تو سبد تا بعد مامانم بزاره ماشین
خودم بلد نبودم با ماشین لباسشویی کار کنم وگرنه مینداختمش ساعت ۹:۱۵بودرفتم تلویزونو روشن کردمو زدم شبکه سیزده تا حرم اقارو ببینم
بعدم یکم میوه و اب اوردم بخورم
تلویزیون حرم اقارو نشون میداد
چه قشنگ بود چه بزرگ
مجری یه شعریو خوند
"بشنـو از باد صبا
پیغام خونین مرا
یا حسیـن کوفه میا
یاحسیـن کوفه میا
امام حسین خیلی مرد بود که کم نیاوردو بخاطر اینکه امر به معروف بکنه رفت زیر سم اسب
داداشم امد بیرون از اتاق
+یه چایی بده
با قیافه گرفته گفتم
-من خستما بعدم سلام خوبی ممنون منم خوبم سلامتی خبری نیست
+مسخره بازی در نیار یه چایی بده
-تو فقط بشین دستور بده خوووب
بعدم بلند شدم یه چایی بریزم
یه لیوان ریختم دادم بهش رفت اتاقش
چایی نمونده بود باید دم میکردم یکم اب ریختم تو سماور و روشنش کردم تا اب جوش بیاد
بعد بیست دقیقه اب جوش امد رفتم ریختم تو قوری و چایی و گلاب ریختم توش و گذاشتم رو سماور دم بیاد بعدم رفتم نشستم تلویزیون خاکی بود اخی بمیرم مامانم حتما خیلی خسته شده
دیگه یادش رفته تلویزیونو تمیز کنه
رفتم دستمال اوردمو تلیویزونو میز تلویزینو تمیز کردم صدای ماشین امد
رفتم ببینم چایی دم شده که دم کرده بود لیوان گذاشتم تو سینی با قندون
خوشم نمیومد مامان اینا تو فلاکس چایی میخورن
مامان با عاطفه از در امدن تو
*ادامه دارد...
#پارت۳۱
#زهراےشهید
اون شب خوابیدمو الان دارم اماده میشم برم هئیت
میخواستم چادر صدفیمو بپوشمو چادر سادمو روش سر کنم
چادر صدفیم پوشیه داشت و فقط چشمام معلوم بود
میخواستم کسی منو نشناسه
امشب باید غریب باشم
کامل اماده بودم رفتم کفشمو پوشیدم
از مامان اینا خداحافظی کردمو رفتم جلو در
بسم الله الرحمـن الرحـیم
خدایا توکل بر خودت
یا صاحب الزمان خودت کمکم کن
قلبم درد میکرد
و بخاطر حرفای بابا بود که هر کاری میکردم یه ایرادی میگرفت
دیگه راه افتاده بودم سمت هیئت
رسیدم هیئت تو کوجه یه دسته بودکه سینه میزدن
و اشک میریختن
از کنارشون گذشتم هر جا چند تا خانم شمع روشن کرده بودنو تو حیاطو تو هیئت نشسته بودن رفتم یگوشه حیاط نشستمو شمعو روشن کردم و خیره شدم به شمع
مدااح میخوند
یاعلیو یا عظیم
یا غفورو یا رحیم
بین بستر
ذکر حیدر
یتیم یتیم سفاارش اخر پدره
حسن حسین بچه یتیما یادتون نره
یادتون باشه کوله بار من یه شب زمین نمونه
چشم خیلی از بچه خای شهر پیه یه لقمه نونه
الله بلینا
الله الله
الله بلینا
اهااای اهااای مردمی که یک عمره سیرید شدهه یبار دست یک یتیمو بگیرید
رقیه یتیم بودااااا
زینب یتیــم بوود😭
حالم خیلی بد بود گریه امونمو بریده بودسرمو تکیه دادم به دیوار
ساعت ۹:۱۵بود و الان ده دقیقه بود امده بودم همه سینه میزدن بارون گرفته بود چند تا از خانما رفتن داخل من زیر بارون بودمو داشتم خیس میشدم مثل هر سال تو این شب بارون میومد ولی تو حال خودم غرق بودم ولی مداح یه جمله گفت که دیگه جیزی نشنیدم
حق نون منو ادا کنید به اشک من بخندید
اما روزی که زینبم میاد چشماتونو ببندید
حق نون منو ادا کنید به اشک من بخندید
اما روزی که زینبم میاد چشماتونو ببندید
بعدش از حال رفتم و چشمامو بستم
وقتی چشمامو باز کردم
*ادامه دارد...
#پارت۳۲
#زهراےشهید🥀
همونجا بودم همون گوشه خیس بودم یکی امد بالا سرم کسی تو حیاط نبود ـیه خانم با چادر سفید
ترسیدم واقعا داشتم از ترس میمردم
پوشیه داشتو چشماشم پیدا نبود ـ
+پاشودخترم منتظرته
وااای خدا این کی بود چرا هیچکس اینجا نبود
- ش شما کی کی هست..هستید
+من زهرام...
یا فاطمه زهرا نکنه من مردم
-زهرا؟
+همونی که الان تو دلت اسمشو بردی
بعدش چیزی ندیدم و همه جا روشن شد
ـیه دختر کوچولو دیدم فکر کردم عاطفه است ولی لباسش خاکی بودو یه چادر سرش بود به عاطفه نمیخورد
صدای گریش امد
خواستم برم پیشش اما نمیتونستم
یهو همون خانمو دیدم وایسا ببینم گفت حضرت زهراست؟
مگه میشه نکنه دارم خواب میبینم
اون خانم رفت سمت دخترو اونو به اغوش کشیدو از در رفت بیرون
بهم الهام شده بود که اون دختر رقیه حسینمه
که یهو چشمامو باز کردم
فاطیما بالا سرم بود +خااانممم
وااای فکر کردم از حال رفتید
خوبید خانم
منو نمیشناخت حق داشت من پوشیه داشتم حرفی نزدم سعی کردم بلند شم بارون شدت گرفته بود همه وجودم خیس بود صدا مداحی میومد ولی نه از بیرون از داخل
فاطیما کمکم کرد رفتیم بالا ـ
از اینکه صدای خانم فاطمه رو شنیده بودم خوشحال بودم
ایشون گفتن دخترم منتظرته یعنی چی؟
از پله ها بزور رفتم بالاو رفتیم تو داشتن گریه میکردنو و من حالم بد بود انگار داشتم از حال میرفتم فاطیما گفت حالتون خوب نیست انگار بشینید براتون اب قند بیارم
بازم صدای مداح تو سرم بود روزی که زینبم امد چشماتونو ببندید
یکم که نشستم حالم بهتر شده بود ولی انگار توی یه قبر بود توی ظلمات هیئت این حس بهم دست داد
یعنی اهل بیت چی کشیدن تو اون خرابه
فاطیما با اب قند امد کنارم نشست
+خانم بفرمایید بخورید بهتر شید
نمیخواستم منو بشناسه واسه همین یکم صدامو تغیر دادمو گفتم ـ ممنون و ازش گرفتم اب قندو
+خواهش میکنم نگاهش کردم اونم چشماش قرمز بود ـ
سرمو انداختم پایینو دوباره اشکامو به جون خریدم
نمیتونستم اب قندو بخورم چون باید پوشیه رو بر میداشتم
چشمامو بستم و اما اشکام راهشونو باز کرده بودن
*ادامه دارد...
#پارت۳۳
#زهراےشهید🥀
حواسم به اطرافم نبود انقدر اونجا نشستمو گریه کردم که ساعت نزدیک دوازده شب شد.
دیگه خانما داشتن میرفتن روضه خون حرفای اخرو میزد
خواستم برم اشپز خونه صورتمو بشورم دیگه صدای مداحی و روضه خون نمیومد
یه دختر برقو روشن کرد بعدم سمت
اشپز خونه گفت :ـبا اجازه منم میرم حاج خانم مراقب خودتون باشید شبتون بخیر خدانگهدار
حاج خانمم از اشپز خونه گفت :برو دخترم ممنونم ازت اجرت با فاطمه زهرا خدانگهدارت
انگار نمیدونستن من هنوز اونجام چون خونه طوری بود که کنار در اشپزخونه جا بود برای نشستن و من معلوم نبودم
شنیدم صدای خانم صالحیو که با فاطیما حرف میزدن
خانم صالحی:امشب زهرا نیومد فاطیما؟
فاطیما:فکرنکنم اگر امده بود حتما میومد پیش ما هرچیم نگاه کردم ندیدمش
خانم صالحب:نمیدونم چرا این دختر نیومد
فاطیما فردا اگر امد شماره بگیر باهم در ارتباط باشید
فاطیما:اره حتما میگیرم مامان
بعد از این حرف پاشدم دیگه برم
یکم صدامو تغییر دادم رفتم جلوی در اشپز خونه و گفتم
-ببخشید؟
فاطیما:عه شما اینجایید
-بله دیگه داشتم میرفتم ببخشید مزاحمتون شدم
فاطیما خانم این لیوانی که بهم دادید بفرمایید
امد جلو و لیوانو گرفت
+من دادم؟
-بله من حالم خوب نبود اب قند دادید بهم ـ
+اها شما اون خانم هستید پس
-بله دیگه ببخشید خدانگهدار
بعدم سریع رفتم بیرون خیلی هوا تاریک بودو فقط چند تا از پسرا تو حیاط بودن ترسیدم تا خونه برم
نمیدونستم چی کار کنم
از پله ها رفتم پایین خیلی ارومـ
هنوز سر درد داشتم
رفتن جلوی در تیر چراغ برق روشن بود ـ
خوابم میومد کوچه تاریک بودو میترسیدم ولی رفتم خیلی تند تند راه میرفتمو به اطرافم نگاه میکردم منکه هر شب تو این موقع میرفتم نمیدونم چرا امشب میترسیدم
دیگه کسی تو کوچه نبود چادرمو جمع کردمو دوییدم تا خونه
وقتی رسیدم در زدم بعد از چند دقیقه پدرم درو باز کرد
*ادامه دارد...
#پارت۳۴
#زهراےشهید🥀
بابا:چرا انقدر دیر امدی
-ببخشید زمان از دستم در رفت
وقتی رفتم تو خونه دیدم ساعت ۱۲:۴۰دقیقه است تعجب کردم اما من تازه از هیئت امدم که فهمیدم اشتباه فکر کردمو تو تاریکی درست ساعت هیئتو ندیدم
انقدر خوابم میومد که لباس عوض نکردمو همینجوری خوابم برد
ـــــــــــــــــــــــــــ
خستتون نکنم بعد از اون روز هر روز رفتم هیئتو مثل همیشه دسته بود وگریه و ماتم اقا
الان یک ماه بود هیئت میرفتمو فاطیما قراره چهلم با کاروان برن کربلا دیگه بیرون نمیرمو تو گوشی با فاطیما حرف میزنم.
دلم برای هیئت تنگ شده الان دوروزه نرفتم
ولی هیچوقت حرف حضرت زهرارو یادم نمیره دخترم منتظرته این شاید معنی شهادت بده چیزی که ارزومه!
تو خونه بودمو به مامان کمک میکردمو یا داشتم با دوستم هستی که مثل خواهرم بود حرف میزدم
فازیما بهم پیام داد
+سلام دختر چطوری توخبری از ما نمیگیری
-سلام عزیزم خودت خوبی الحمدالله
چه خبری ما که صبح حرف زدیم🤨😂
+شکر خدا گلم منم خوبم خوب حالا یچیزی گفتم
چخبر کجایی
-باش
خونمونم سلامتی خبری نیست
+بزودی مهمون میاد براتونا
-مهمون ؟وا تو از کجا میدونی فکر نکنم
+میاد حالا میفهمی
یکم دیگه با فاطیما حرف زدمو بعد داداشم از سر کار امد منم گوشیو گذاشتم زمین
-سلام لواشک اوردی
لواشک خیلی دوست داشتم و همش به داداشم میگفتم برام بیاره ولی مگه چی میشد اقا یکم برام میخرید
+نه بابا گرونه
-ببین حاضر نیستی یه لواشک واسه من بخری
+بیست تومنه ها
-😐حالاااا هییی بگو بیست تومنه انگاری میخواد ۲۰۰هزار بده اصلا نمیخوام
+بهتر
-واقعا که
لباس بندازی زمین میکشمت
بعدم رفتم دنبال ابجیم که بازداشت میرفت حیاط این بچه منو کشت
-کجاااااا عاطفهههههه
اصلا نگاهم نکرد عجبا از دست اینم باید حرص بخوریم
-مگه با تو نیستـــم بیــا توببینـــم مــاماااان
اینم بگم که خیلی جیغ جیغو بودم
اخر مامانم اوردش تو
واااای این بشر کی یاد میگیره لباسشو نندازه زمین 😭
بازم لباس داداشمو برداشتم گذاشتم رو چوب لباسی که
*ادامه دارد...
#پارت۳۵
#زهراےشهید🥀
گوشی داداشم زنگ خورد رفتم نگاه کردم
"علیرضا"
دوست داداشم بود
رفتم دم در اتاقو که بهش بگم ولی رفته بود حموم
-ماماان دوست اشکانهههه چیکار کنم اشکان حمومه
+جواب بده ببین چی میگه
-نه مامان نمیخوام جواب اینو بدم
دلم نمیخواست نامحرم صدامو بشنوه البته قبل از اینکه مذهبی بشم جوابشو میدادم ولی حالا مدتها بود جواب اونو نمیدادم
و فقط واسه اینکه مرتکب گناهی نشم نه من نه اون
میترسیدم اون بدخت از صدای من شگفت زده بشه و این گناهه برامون
دلم،نمیخواست مرتکب گناه بشم باید ازصحنه گناه فرار کرد
انقدر جواب ندادم قطع شد
مادرم میدونست جوابشو نمیدم واسه همین اصراری نکرد
خیلی وقت بود هستی دوستمو ندیدم بومد دلتنگش بودم صبح که حرف زدیم گفت با مامانم صحبت کنم که فردا برم خونشون
مامان منکه با بدبختی راضی میشد و باید کلی التماسش میکردم
-مامااان جووون
+ها
-میگم ....اممم میشهه فردا برم خونه هسـتی تو خدااا
+نـه
-تورو خدا مامان
+دوبارش نکن گفتم نـــه
بغض گلومو گرفت عادتم بود
-مامان اذیت نکن دلم براش تنگ شده بزار برم زود میام خوااااهش
و بعدم حرفای همیشگی راضی نشد گفتم به بابام بگم که باهاش حرف بزنه و بابام معلوم نبود کی میاد
حوصلم سر رفت رفتم تو گوشیو وارد برنامه روبیکا شدم
رفتم تو گروهی که برای امام زمانم ساخته بودم و توش فعالیت میکردم
و این پیامو فرستادم
#تلنگر
تو تلگرام ۳۰۰ دوست ❗️
تو اینستا ۲۰۰ دوست ❗️
توی موبایل ۱۰۰ دوست !❗️
وقت ناراحتي ۱ همراه ‼️
اما داخل قبر تنهای تنها ....⚠️
پس مراقب باشیم فریب دنیا را نخوریم🌀
آی
اهل نت😍😍
بی
اهل بیت😊😊
نشید.
پیام قشنگی بود و شاید تاثیر گذار
بعدم یکم تو گوشیوگشتم پست نگاه کردمو امدم بیرون داداشم از حموم امده بود و میدونستم الان میخواد سرم غر بزنه که گوشی دستته
+زهرا این کولرو خاموش کن
-بیا باز شروع کردی گرمههههه😫
بشــدت گرمایی بودمو اصلا طاقت گرمارو نداشتمو تو خونه خودمون بیشتر گرمم میشد
+خاموش کن بابا
و بعدم مثل همیشه مامانم کولرو خاموش کرد
-ماماان گرمه
مامان:خوب حالا یه دو دیقه دیگه روشن میکنم
*ادامه دارد...
#پارت۳۶
#زهراےشهید🥀
حرفی نزدمو ساکت شدم ولی داشتم میپختم که دیگه رفتم کولر زدم
بعد از چند ساعت بابام امد بلند شدمو سلام کردم
جواب سلاممو دادو نشست
چون چایی پیشش بود نیاز نبود چایی ببرم
نشستم تا چند دقیقه بعدم رفتم پیش بابامو بهش گفتم مخ مامانو بزنه تا بزاره من برم خونه هستی
اونم گفت:مامانت به حرف من گوش نمیده
-بابا حالا تلاشتو بکن لطفا
بابا:باشه
مامانم امد نشست
دیگه نگم چقدر حرف زدیمو بحث کردیم تا رضایت داد من برم منم که دیگه دل تو دلم نبودو خیلی خوشحال بودم
بازم دلم برای هیئت تنگ شده بود
هعییی گوشی زنگ خوردو داداشم جواب داد
+بله؟.
...
+سلام
........
+بله یه لحظه
گوشیو اورد برای من تا بدم مامانم انگار با مامان کار داشتن
منم گوشیو گرفتم سمت مامان مامانمم با اشاره گفت کیه
منم اروم گفتم نمیدونم
بعد مامانم گوشیو گرفت
+سلام
..............
مانان:اها بله خوب هستید
..........–
مامان:ممنونم شکر خدا همه خوبن سلامت باشید
...................
مامان:خواهش میکنم بفرمایین
.......................................................................
مامان:واقعا؟
........................
مامان:اخه اون هنوز بچه اس اصلا....
.........................................
یه نگاه به من کرد و گفت:یه لحظه
بعدم مامانم پاشد رفت حیاط درم بست ـ
یعنی کی بود کی بچس وااای داشتم از فضولی میمردم
منتظر موندم مامان بیاد بعد از ده دقیقه مامان امد تو
+بیا بگیرش زهرا
رفتم گوشیو گرفتم و فورا پرسیدم
-کی بود مامان چی میگفت؟؟؟؟؟
+خانم صالحی بودهیچی احوال پرسی میکرد
-مامان بگو چی میگفت چرا رفتی حیاط
+حالا بزار بعدا میگم
-جیییغ مامانننن من تا بعدا از فوضولی میمیرم
+گفتم بعدا
وااای چرا نمیگفت
خانم صالحی با مامان چکار داشت اصلا
خیلی فکرم درگیر بود ولی سعی کردم بیخیال بشم ـرفتم سر کیفمو خودکارو دفترمو اوردم یکم خوش نویسی کنم البته فقط یکم
دفترو باز کردم خوووب حالا چی بنویسم
بعد از یکم فکر کردم یه شعر به ذهنم رسید شعر که چه عرض کنم مداحی
"چـادرےگشـٺن من قصـہ نابـی دارد
او قـسم داده مـرا حـافظ خونش باشــم"
بعدم یه امضا زدم زیرش و شروع کردم نوشتن چیزای دیگه....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فاطیمـا:
مامان زنگ زد به مادر زهرا و بالاخره خواستگاری کرد روی ابرا بودم تا مامان بیادو بگه چیا گفتن
مامانم بالاخره از اتاق امد بیرون
بلند شدمو دوییدم سمتش
-مامان چیشـد؟
مامان:اروم دختر ترسیدم
*ادامه دارد...
#پارت۳۷
#زهراےشهید🥀
-ببخشید ،میشه بگی مامان جان
—خواستگاری کردمو گفتم خیلی وقته زهرارو در نظر دارم واسه پسرم بعد از محمد رضا تعریف کردم اونم گفت هنوز زهرا بچه اس بعدش گفتم خانم حیدری میدونید که الان دخترای کم سن تر از زهرا ازدواج میکنند و حضرت زهرا هم موقع ازدواج نه سال سن داشتن شما اجازه بدین ما برای خواستگاری بیایم
بعدم کلی حرف زدم تا راضی شدو گفتم با پدر زهرا هم باید صحبت کنه بهمون خبر میدن
_وا مامان زهرا کجاش بچه اس
+خوب دخترم بعضی مادرا اینطوری فکر میکنند
–واای خداکنه نه نگن
+نمیگن فاطیما بعد از این همه مدت محمد از یه دختر خوشش امد مگه میزارم این دخترو از دست بده
خوشحال بودم که مامان انقدر در تلاشه
واقعا خسته بودمو خوابم میومد
رفتم تو اتاق تا یکم بخوابم
چشمامو که بستم فورا خوابم برد
وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود ترسیدم نکنه اذان گفتن یهو یادم امد نمیتونم بخاطر عذر شرعی نماز بخونم اخیش ترسیدم
بلند شدمو خودمو مرتب کردمو از اتاق امدم بیرون
سلام محمد رضا از سر کار امده بود بابا هم امده بود
همه جواب سلاممو دادن
رفتم نشستم و مامان گفت :چایی میخوری
-نه مامان جان
+باشه
محمد رضا:خوب مادر الان چی میشه
+هیچی دیگه منتظر میمونیم تا جواب بدن
-کی مامان
+خانواده زهرا
-اهاااااا به محمد نگاه کردم
کلککککک من که میدونم چیا تو دلت میگذره
محمد رضا نگام کردو خندید
ولی حرفی نزد کلا ماها عاشق زهرا شده بودیم دیگه بعد از شام یکم با خانواده گپ زدیمو گرفتیم خوابیدیم تا ببینیم خدا چی میخواد
ـــــــــــــــــــــ
زهرا:
صبح شده بودو میخواستم برم خونه هستی
یه لباس پیدا کردمو پوشیدم باید ساق مینداختم ساق مشکیمو برداشتم انداختم
بعدم یه شلوار نسبتا گشاد مشکی با لباس ابی با گلای سفید
یه روسری نخی مشکی با طرح های زرد برداشتمو عربی بستم گفتم میرم پیش دوستم مشکی کامل نباشم حالا یه چهار تام طرح و رنگ داشته باشه
کلا مشکی و سفید با صورتی خیلی بهم میومد
چادر مشکیو برداشتمو از مامان اینا خداحافظی کردم رفتم حیاط تا کفشامو بپوشم
بعدش راه افتادم
برای رفتن به اون ور خیابون باید از پل هوایی رد میشدم
خواستم از پله ها برم بالا که یادم امد چادرمو یکم جمع کنم ـاینکارو کردمو شروع کردم پله هارورفتن بالا باد با چادرم بازی میکردو من بزور نگه داشته بودمش باز نشه نمیدونم یه نفر داشت میومد پاین که پاش به چادرم گیر کرد
کم مونده بود از پشت بیوفتم که دستمو گرفتم به میله ها اون ادم هم داشت میوفتاد که خودشو نگه داشته بود
برگشتم تا عذر خواهی کنم
-وااایی ببخشید واقعا شرمنده
چند تا کتاب دست اون اقا بود که افتاده بود رو پله ها
اونارو برداشتو سرشو اورد
بالا
+خواهش می...
که حرفشو خورد
+خانم حیدری ؟
چقدر صداش اشنا بود ـیه لحظه نگاهش کردم بعدم فورا نگاهمو گرفتم واای باز این پسرهههههه
همون سعید بود
+شما اینجا چیکار میکنید ـ
-محل گذره منم داشتم میرفتم بالا کار داشتم
+اه بله ببخشید درست میگید خوبین
-بله ممنونم ـ
خواستم بحث ادامه پیدا نکنه
-ببخشید بازم شرمنده،یاعلی
خواستم برم که
*ادامه دارد...
#پارت۳۸
#زهراےشهید🥀
+وایسید
-بله؟
+میخوام باهاتون حرف بزنم
-در چه مورد؟
بعد از یکم سکوت گفت
+ازدواج
بدون زدن حرفی رامو گرفتمو رفتم بالا ولی دنبالم امد به صدا کردناش توجه نکردم که چادرمو کشید
از این حر کتش انقـدر عصبی شدم که وقتی برگشتم کشید عقب
-به چه حـــقی به چادر من دست میزنید
+خوب من صدا میکنم واینمیسید کارتون دارم خوب
-وقتی میرم یعنی نمیخوام بشنوم
+لطفا بزارید حرفمو بزنم
روی پل هوایی بودیم گفتم خب بزنه ببینیم چی میگه
-خب بفرمایین
+راستش میخوام به مادرم بگم برای خواستگاری بیایم منزلتون
-نه خیییر زحمت نکشید جوابم منفیه
+اما من...من.....دوستون دارم
-این دوست داشتن شما به درد من نمیخوره
+من ثروت دارم باور بفرمایید
-چی؟
این حرفش باعث شد ازش بدم بیاد
از کسی که فکر میکنه واسه دخترا فقط پول مهمه متنفر بودم
+مگه نمیگید به دردتون نمیخوره خب من بعلاوه دوست داشتن پول هم دارم تا هر چی بخواید براتون تهیه کنم
-ببینید اقای ظاهرا محترم بااار اخرتون باشه این حرفارو میزنیدو این پیشنهادو تکرار میکنید
دلیل جواب منفیم اینه که
از نظر من پسر خوب راه نمیوفته دنبال دختر مردم واسه خواستگاری به خانوادش میگه قدم بردارن،
از نظر من پسری که سنش به بیست سال نرسیده یه بچه محسوب میشه
از نظر من کسی که فکر میکنه من واسم پول مهمه بدرد زندگی با من نمیخوره
از نظر من کسی که حریم دیگرانو رد میکنه و به خودش اجازه میده چادر یه خانمو بکشه بدرد من نمیخوره
از نظر من پسری که نمیدونه روزی که همه مسلمین واسه سیدشهدا عذا دارن نباید کوچکترین حرفی از خواستگاری بزنه بدرد من نمیخوره
وســلام دیگه هم مزاحم نشید
بعد خیلی سریع رفتم پایین از پل هوایی خیلی عصبی بودم
قدم هام تند شده بود واسه رسیدن خسته بودم از این ادما
رسیدم در خونه دوستمو در زدم ـ
+کیه
-منم خاله زهرا
مادر هستی با روی باز به استقبالم امد خیلی خانم خوبی بود
-سلام خاله ببخشید مزاحم شدم هستی خونست؟
+سلام زهرا جان خوش امدی خواهش میکنم چه مزاحمی بیا تو اره هستی هست
رفتم تو و باز عذر خواهی کردم
هستی و تو خونه دیدمو رفتم سمتش و بلند شد همو بغل کردیم
+سلام اجی
واای دیونه دلم برات تنگ شده بود
-سلام عزیزم منممم
دلم میخواست تا ابد خواهرمو بغل کنم ولی دیگه بس بود از هم جدا شدیمو با لبخند به هم نگاه کردیم عاشق رفیقم بودمو خیلی دوسش داشتم
+بیا بشین اینجا واست چایی بیارم
-اووو برو بابا کی چایی میخوره
+بیخود باید بخوری من میگم
بازم بحث همیشگی جایی خوردنمون که خیلی دوسش داشتم
*ادامه دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۳۹
#زهراےشهید🥀
-باشه بابا دیونه
+😁
چاایی رو که اورد
گفت+میگم زهرا مثل اون دفعه یه فیلم طنز درست کنیم
-اممم باشه ولی با مرسمات مذهبی نباشه
+باش
خوب پس چجوری
-میگم مثلا درمورد خونه داری ها؟
+اره بعد مثلا ما بلد نیستیم همش خراب کاری میکنیم 😂
-دقیقا بعد یجوری باشه بخندیم
+پس بدو چاییتو بخور که بریم
-باش
چایی رو که خوردیم بلند شد دوتا چادر اورد ببندیم به کمرمون
+بگیر ببند یجوری به خودت 😂
-بده ببندم
بستم دور کمرم بعدیه قسمتش رو سرم بود روسیمم یجور بامزه بستم
+ارایش زشت هم بکنیم بنظرت؟
-چجوری زشت حالا😂
+وایسا
-بیا این خط چشم بزن یه دراااز بکش
-خوب باش
ورداشتم یه خط چشم کجو و کوله و بلند کشیدم
حواسم به هستی نبود
منکه فقط همون خط چشمو کشیدم به هستی نگاه کردم وااایی خودشو عین دلقکا کرده بود🤣
-چیکا میکنییی😂 بدو
+بریم بریم
رفتیم یه فیلم خییلی طنز درست کردیمو خندیدیم کلی
بعدش فیلمو برام فرستاد
+خوب الان چه کنیم
-اسم و فامیل میای؟
+باشه بزار برم برگه بیارم
برگه و خودکار اوردو داد دستمون و نوشتیم
+خوب با چی شروع کنیم
-خودت بگو
+یه چیز سخت...ح حلزون
-هستیییی
+بنویس شروع میکنما
-وااای باشه اخه با ح خدااا
بعدم شروع کردم نوشتن اصلا چیز زیادی پیدا نکردم رسیدم به حیوان مگه با ح حیون داریم اخخخ خدا
+استب
-ایی بترکی
+خودت
بخون بدو
-حلما
+حانیه
-حمیدی
+حامدی
-ننوشتم
+منم
-ننوشتم
همینجور گفتیم تا به حیوان رسیدیم
+بگوـ
-ننوشتم بابا
+تو چی نوشتی پس،حلزون دارم میگما ح حلزون ـ
-جیییییییغ راست میگیااااا
+خوووب خودکشی نکن
-ببین سر همین امتیازم کم میشه همشم تقصیر توعه😞🤨
بعدش کلی بازی کردیمو تمومش کردم بعدم نشستم دو سه ساعتی حرف زدیمو درمورد همچی گفتیم
خواستگاری اون پسره رو هم براش تعریف کردم که کلی خندید
ساعت ۷بود که گوشی هستی زنگ خورد فکر کنم مامانم بود
-الو
*ادامه دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۴۰
#زهراےشهید🥀
+بیا بیرون بریم
-باشه امدم
از هستی خداحافظی کردمو راهی خونه شدم
وقتی برگشتیم خونه خیلی خسته شده بودم داشتم میمردم
عادتم بود واسه مامان تعریف کنم چیشده واسه همین همیشه واسش میگفتم امروزم مثل همیشه واسش تعریف کردم
دیگه از صبح هیچکاری نکرده بودم
گوشیو برداشتم فاطیما بهم پیام داده بود پیامو باز کردم
«سلام عزیزم خوبی خانواده چطورن
میخواستم بگم به مادرت بگو فردا منتظر جوابیما»
سلام عزیزم شکرالله خودت خوبی خانواده خوبن چه جوابی؟ جواب چی
پیامو فرستادم که مامانم گفت برم پیشش میخواد برام حرف بزنه گفتم لابد مثل همیشه میخواد نصیحت کنه چه اشکالی داره خیلیم خوب رفتم پیشش
-بلی مادر بفلمایین
+زهرا میخوام یچیزی بگم به بابا تو اشکانم گفتم
-بفرمایید فقط من یچیز بگم
فاطیما بهم پیام داد گفت بهتون بگم فردا منتظر جوابم چه جوابی میگن؟منظورشون چیه اخرش بهم نگفتی مامانش بهت چی گفتا
+خوب مهلت میدی مگه همینو میخواستن بگم دیگه
-بله
+ببین دیروز مامان فاطیما زنگ زد در مورد تو باهام حرف بزنه درواقع تورو خواستگاری کنه واسه ی پسرش محمد رضا منم که شنیدی اول چی گفتم ولی خوب خیلی اصرار کرد گفتم به بابات بگم بعد بهشون دوروز دیگه جواب بدیم
به بابات گفتم مخالفتی نکرد گفتش بیان ببینیم چی میشه حالا میخوان بدونم تو چی میگی
واااییی خدا اون احساسو چجوری وصف کنم نمیدونم یجوری خجالت کشیدم که اب لازم شدم یعی عرق کردم از خجالت وااای چی بگم هیچی نگفتم اصلا شوکه شدم 😓😓😓
دیگه عرفان و بابا هم بودن نمیدونستم چیکار کنم ای کاش زمین دهن وا میکردمنو میخورد پاشدم فرار کردم تو حیاط گفتم یکم نفسم تازه شه بتونم حرف بزنم از شیر حیاط یه اب به صورتم زدم بهتر شدم
گلوم خشک شده بود چرا اینجوری شدم کسی نیومد دنبالم فکر کنم فهمیدن خجالت کشیدم
حالا چیکار کنم چه جوابی بدم یعنی اون چیزایی که میخوامو داره غیرت،اخلاق،خوب عمل به واجباتش
مذهبی و چشم پاک
چشم پاکه بود غیرتشم دیده بودم
اما بقیش؟!
نمیدونم
من اـگر اونطوری باشه که میخوام مخالفتی ندارم ولی بهتر نیست اول بگیم نه لاقل یکم لفتش بدیم
اممم نمیدونم
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
فاطیما:
پیامو که فرستادم یک ساعت بعد صدای گوشیم امد دستمو خشک کردمو رفتم سراغش زهرا بود
«سلام عزیزم شکرالله خودت خوبی خانواده خوبن چه جوابی؟ جواب چی؟»
یعنی خانوادش بهش نگفتن عجیبه
شکر خدا عزیزم همه خوبن سلام دارن
عزیزم مادرت اینا بهت چیزی نگفتن؟
اینو براش فرستادم
میدونی ولی حس میکردم جوابش مثبته
رفتم بالا پیش رضا یکم باهم حرف بزنیم
*ادامه دارد....
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۴۱
#زهراےشهید🥀
محمد رضا:
بدجوری تو فکر بودم یعنی حوابشون چیه چند روز دیگه قرار بود بریم کربلا شکر خدا
اصلا دست و دلم به کارو و این چیزا نمیرفت
دست خودم نبود انگار دیونه شدم
چیشد که انقدر یه دختر واسم مهم شد که با سعید اونطوری رفتار کنم
ازش عذرخواهی کردم ولی دست خودم نبود وقتی نزدیکش میشد انگار یه کاسه اب یخ ریخته باشن روم
دلم نمیخواست باهاش هم صحبت شم چون در ذهنم نمیگنجید بی دلیل با نامحرم خلوت کنم
صدای در اتاقم من از فکر کشید بیرون یه نگاه به کامپیوتر کردم ساعت ها رو یه عکس حرم خیره مونده بود مو فکر میکردم چشام درد گرفتم
-بفرمایید
+منم داداش با اجازههه
فاطیما امد تو
+سلام بر تو چیکار میکردی
چون اسمش به فاطمه نزدیک بود گاهی فاطمه صداش میکردم
-فکر خواهرم فـکر
+او که اینطور چہ فرکری؟
-دیگه بماند فاطمه خانم
+باشه نگواصلا:/
-خوب کاری داشتی
+داداش چه کاری میخوان باهم یکم حرف بزنیم خوب چخبرا
-سلامتی فاطمه جان حدود ۵روز دیگه اربعینه نمیدونم چه کار کنم دقیقا
-چه کار عزیز من مثل هر سال ساکو میبندیمو نصف راهو پیاده نصف راهم سواره میریم انشاءالله
-انشاءالله
از درسات چخبر دیگه حدود ده۲۰ روز دیگه مدرسه باز میشه
مامتو سفارش دادی
+نه داداش هنوز سفارش ندادم
-خوب فردا با مامان برید مزون بخر دیگه تا تموم نشده دختر
-الان دیگه تموم شده مانتو هاشون باید سفارش بدیم که انشاءالله تا مدرسه اماده بشه
+انشاءلله
یکم دیگه با فاطمه حرف زدیمو بعدم مامان صدامون کرد تا بریم واسه نماز
ـــــــــ،ـ،ـــــــــــ
زهرا:
دیگه رفتم داخل جوابم این بود که بیان اونم فقط به مامانم گفتم با کلی خجالت این همه
*ادامه دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۴۲
#زهراےشهید🥀
فکر کردم حالا اگه واقعا خوب باشه ...
هععی بیخیال برم یکم تو گوشی بچرخم
رفتم تو گوشی یکی از گروه ها
یه فیلم در مورد امام حسین بود نوحش کامل نبود فقط یه حسین رو کشیده میگفت با یه بیت شعر
"دلےگم کرده ام اینجا میجویم سراغش را"
خییلی قشنگ بود نوحه فقط من چجوری پیداش کنم نمیدونم بعد از اون یکم تو گوشی با هستی حرف زدم ولی اصلا حواسم نبود فاطیما پیام داده
از برنامه.....امدم بیرون
که بعدش پیام فاطیمارو دیدم حوصله نداشتم باهاش صحبت کنم
برای همین جواب ندادم دلم میخواست بخوابم ولی اذان نزدیک بود بیدار موندم تا اذان گفت نمازمو خوندم ولی بعدش خوابم پرید عجبا یبار نشد عین ادم باشم من.
دیگه مامان شامو اوردو نشستیم خوردیم الحمدالله امروزم گذشت .
یه متن دیده بودم،میگفت میگن ازدواج اسان اما الان دختر انقلابی بدون بودن مایکروفر و ماشین ظرفشویی نمیتونه زندگی کنہ
بعدم ادعا دارن فاطمی هستن
کجا حضرت زهرا اینچنین بود؟-
راست میگفت خداروشکر من اصلا واسم این جیزا مهم نبود تصمیم داشتم تو این مورد ازدواج دقیقا شبیه حضرت زهرا عمل کنم.
الان حتی حاضر بودم تو ظرف چوبی غذا بخورم ولی زندگیم بوی زندگی مولا علی و خانم زهرا رو بده .
خیلی وقت بوده از مادیات بریده بودم نه فقط مادیات از دنیا بریدم ولی شهید نشدم!چه بسا یه مشکلی باشه این وسط.
راستی چه زود بزرگ شدم انگار نه انگار دوسه سال پیش صدام مثل بچه های دوساله بود با مامان بابام
هععی چه زود میگذره و نمیفهمیم
ای کاش یادمون نره از فرش به ارش رسیدیمو همه رو مدیون خداییم
ما هر چه داریم ز اوست
ای خدا جان هیچوقت منو به حال خودم نزار ...
دیگه نمیدونم چیشد تو جام خوابم برد .
ـــــــــــــــــــــــــ
صبح که پاشدم واسه نماز خیلی خوابم میومد و بزور خوندم
بعدم جونم نگرفت دعای عهد بخونم خوابیدم ولی خیلی حیف شد کاش میخوندم
صبح ساعت ۱۰ پاشدم
وااای چقدر خوابیدم یه بسم الله گفتم و به امام زمان سلام کردم بعدم پاشدم رفتم موهامو شونه کردمو با کیلیپس بستم رو سرم
بعدم مسواکو کارای همیشه ولی دیر پاشده بودم اونم شکر به لطف جیغای ابجیم خدا این کوچولو رو واسمون نگه داره همه کوچولو هارو نگه داره
معمولا صبحونه خور نبودم واسه همین رفتم سر گوشی که حسابی به خدمتش برسم :)))
کار زیادی تو خونه نبو یه نیم ساعت دیگه قشنگ خواب از سرم بپره پامیشم کمک مامان
تا این گوشیو برداشتم زنگ خورد
این کی بود؟
یکم معتدل کردم چون شماره ناشناس جواب نمیدم ولی دیگه جواب دادم
-بله؟
+سلام زهرا جان خوبی عزیزم
-سلام ممنونم شما؟
+خانم صالحی هستم دخترم مادر محمد رضا
ووووووییی ای کاش جواب نمیدادم
-عه ببخشید خانم صالحی نشناختم
نمیشه بگه مادر فاطیما بخدا من اون بیشتر میشناسم این ماماناهم خوب بلدن یاداوری کننا
+دخترم فکرکنم از پیشنهاد ما خبر داری حالا میتونی گوشیو بدی مادرت یکم صحبت دارم
از یاداوری مجددش خجالت کشیدم
-بله حتما
پاشدم رفتم اشپز خونه
-مامان ماماااان خانم صالحی با شما کار دارن گوشیو دادم دست مامانمو عاطفه رو زدم بغلمو الفراااررر
*ادامه دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۴۳
#زهراےشهید🥀
نمیدونم،چیا گفتن ولی طول کشید
-عاطی بیااااا
+نمیآم
-یعنی چی بیا اینجا بینم
+نمام
مامان:زهرا بیآ
لرز به تنم افتاد یعنی چیشده
-بله
_واسه جمعه شب ساعت ۶قرار گذاشتم
ظاهرا دوروز بعدش راهی کربلا میشن
از حرف اولش خجالت کشیدم ولی از حرف دومش قند تو دلم اب شد خوش به سعادتشون
حرفی نزدم رفتم نشستم فقط نگران یچیزی بودم مهریه!
از مهریه سکه بدم میومد این چیزا ضامن خوشبختی من نمیشه حتی زن اگه از همسرش هم جدا شه این پولا فوقش دو سه ماه تامینش میکنه ضامن اول و اخرزندگی ما خداست.
برای همین دلم میخواست مهریم
۱۲۴هزار صلوات یه سبد گل محمدی با اب کربلا باشه.
قبلا در مورد ازدواج با مامان بحث میکردمو کلی مخندیدم چون وقتی میگفتم مهریه پول و سکه نمیخوام فحشم میدادو میگفت مگه از سر راه اوردمت یا موندی رو دستم
دیگه اینطوری فکر میکرد میدونم حداقل ۱۴تا سکه میگه ولی بابارو ول کنی بالای دوهزار سکه میگه مشکلی ندارم فوقش بعد از تفاهم بین منو اون فرد میرم مهریه سکه رو میبخشم
حالا دوسه شب دیگه میان وااای چی بپوشم حالا
دامن بپوشم یعنی
یا نه شلوار دامنی
روسری سر کنم یا شال مانتو یا پارچین
پوووووف چقدر انتخاب سخته واقعا
+زهراااا
-بله
+مگه با تو نیستم نمیشنوی
-حواسم نبود مامان
+بیا یکم کمک کن
واای بلند شدم واسه کمک
رفتم تو اشپزخونه مشغول شدم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمد رضا:
یه احساسی داشتم خودمو درک نمیکردم سه روز دیگه باید میرفتیم خواستگاری
هنوز علی اصغر نمیدونست این قضیه رو علی داداش کوچیکم بود که فردا خدمتش تموم میشه و بر میگرده
وقتی دیپلم گرفت رفت سربازی تو ۱۸سالگی الان برگرده باید بره دانشگاه
نخبه ست و درسش خیلی خوبه همه کتاب های دوره دبیرستانشو حفظه الان برگرده خیلی راحت میتونه کنکور بده
دلم واسش خیلی تنگ شده از تخت بلند شدمو رفتم تو حال
-مادر؟
+اشپز خونم محمد جان
رفتم سمت اشپز خونه
-سلام مادر جان
+سلام پسرم
-چیکار میکنی مامان
+غذا میپزم رضا همون که فاطیما دوست داره
-قیمه؟
+بله
-بسلامتی ته تغاریه دیگه
+چقدر حسودی تو پسر
خنده ای کردمو رفتم سمت یخچال اب بخورم
+چی میپوشی
-جان؟
+برای خواستگاری لباس میخری؟
بعد چند ثانیه سکوت گفتم
-حالا مادر، هنوز اون روز نرسیده که 😅
+خب پسرباید یچیزی بپوشی بهت بیاد الان دنبال لباس باش میخوای اون کت مشکیتو بپوش که قبل ماه محرم خریدی ها تا حالا هم نپوشیدیش
*ادامه دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۴۴
#زهراےشهید🥀
-بله مادر همونو میپوشم
+خب خوبه
-مادر من یه سر برم بیرون
+برو مادر
رفتم بالا و لباس بیرون پوشیدم خواستم برم پایین صدای گریه مامان امد خیلی ترسیدم دوییدم پله هارو امدم پایین رفتم تو راه رو چیزی که دیدم باورم نمیشد اشک تو چشمام حلقه زد پسشون
زدم با صدای لرزون گفتم:
-داداش؟
رفتم سمتشو محکم بغلش کردم
علی:سلام داداش دلم برات تنگ شده بود
-سلام علی جانم خوش امدی به خونه داداش گلم
گریم گرفته بود خیلی دلتنگ علی اصغر بودم حالا که با این لباس خدمت امده بود دوسال ندیدمش
علی:مامان جان چرا گریه میکنی
_پسرم عزیزم من جونم به لبم رسید تا امدی😭
علی:قربونت برم مامان جان شرمنده ام به علی
-خدا نکنه دشمن علی شرمنده باشه خدایا شکرت
چیزی نگذشت که فاطیما برگشت .
فاطیما:سلااام به همگی
_سلام مامان جان
فاطیما هنوز نمیدونست علی امده
+خوبید چخبر اخخ مامان انقد خسته شدم
تو بسیج انقدر کار ریخته
-سلام فاطمه خوبی
+به سلام داداش رضا شکر خدا خودت خوبی
-الحمدالله
علی:سلام چطوری زلزله
این صدای اصغر بود که به فاطیما میگفت زلزله
فاطیما تا علیو دید جیغ کشید واای گوشاام
علی:—اخخخ گوشممممم
فاطیما:داداااااششییی
بعدم هرچی دستش بود انداخت زمینو پرید بغل علی اصغر
علی:جانم زلزله من
علی و فاطمه خیلی باهم جور بودن چون فاصله سنیشون زیاد نبود بهتر بودن باهم البته من از فاطیما بزرگتر بودم نسبت به علی واسه همین بیشتر از
اینکه باهام شوخی و دعوا های الکی بکنه با احترام رفتار میکنه
علی:دلم واست یزره شده بود
فاطیما صورتش از اشک خیس شده بود چرا این خانما هرچی بشه گریه میکنند عجیبه ها!
فاطیما:منممم کی امدی
از بغلش امد بیرونو نگاهش کرد
فاطیما:چققدرر زشتتت شدی اییی😂
علی:یه نیم ساعته
بابا سیندرلا نکوشیمون😐
-خوب حالانرسیده دعوا نکنید
فاطیما:نمیدونی چقدر دعوا با این حال میده که داداش
-عجببب
مامان با خنده گفت:خوبه دیگه بیاید ناهار الان حاضر میشه
*ادامه دارد...
#پارت۴۵
#زهراےشهید🥀
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زهرا:
دیگه بعد از شام گرفتم خوابیدم وااای فردا نه پس فردا میومدن ولی من هنوز نمیدونستم چی باید بپوشم تو جام بودمو فکر میکردم چه لباسی بپوشم که خوابم برد
در عالم رویا و خواب:
چه جای قشنگی
یه جای خیلی خوشگل بودم انگار اسمون بود
—زهرا
یه صدایی میومد
صدای یه خانم چقدر صداش قشنگ بود
-بله کی اینجاست
یه خانم با چادر سفید و پوشیه جلوم پیدا شد
یکم ترسیدم ولی چقدر اشنا بود
این ،این همون خانمی بود که تو شب شام غریبان دیدم اره خودش بود
از ترس جیغ کشیدمو گفتم:
-ســـبحان اللہ
شماا،کی....هستید
—من زهرام
فاطمة زهرا دختر رسول اللہ
چی میدیدم چی میشنیدم مگه میشه من کجا و دیدن روی دختر نبی اللہ
باورم نمیشد
-حرفی باتو دارم
مات و مبهوت نگاهشون میکردم ولی یهو سرم افتاد پایید
یه صدایی شنیدم صدایی خانم نبود ولی عحیب ترسیده بودم
صدا:چشم ها فرو افتند که طاقت دیدن فاطمه را ندارند
دیگه داشتم،گریه میکردم من کجا بودم
—اروم باش یادته اون شب چی گفتم؟
با صدای لرزان ناشی از ترسم لب زدم
-...بـ....له
از ترس به من من افتاده بودم واای خدا چرا میترسیدم اخه
—دخترم چشم انتظار توعه
-م..ن چکار کنم با....نو جان
—به دیدنش برو
زینبم،منتظر دیدن توست...
یهو چشمامو باز کردم
رو مبل خوابم برده بود نزدیک اذان بود.
من هنوز تنم لرز میکرد و ترس داشتم
حضرت زینب منتظر منه؟خدا جان این خوابا چه معنی میده
داشتم از خوشی اینکه حضرت زهرا رو دیدم و صداشونو شنیدم پرواز میکردم
منتظر بودم صبح شه به مامانم بگم
وایسا چشمای من چرا طاقت دیدن بانو رو نداره
ولی اون صدا انصافا راست میگفت من داشتم از هیجان نابود میشدم خانم واقعا نورانی بودن
اگه سرم نمی افتاد شاید چشام از نورشون کور میشد چون همش نور بیشتر میشد.
واای چه صداشون قشنگ بود خدایا شکرا
بعد از دعای عهد خوابیدم
صبح ساعت نه پاشدم
کارای همیشگیو انجام دادم امروز میخواستم برم مسجد واسه اولین بار
خیلی خوشحال بودم از این بابت
خوابو که واسه مامان گفتم تو فکر رفت
تو دلم گفتم نکنه قراره شهید شم اخ جـون
مامان قیافش یجوری شد انگار ناراحت بود
-مامان چیشده
+ها هیچی
-مامان بگو اذیت نکن
+من خواب حضرت زینبو دیدم
وااای دلم میخواست از خکشحالی جیغ
بکشم
-جدییی چی گفتن
چیزی نگفتن
فقط روی یه تیکه سنگ،بزرگ سفید بزرگ،نشستن بودن کنار حرم امام حسین و منتظر بود تو بیای
-مـــن؟
+اره تو با یه چادر مشکی از دور میومدی توی خیابونی که خاکی بود رسیدی به حضرت بعد ایشون بغلت کردن و گفتن خوش امدی تو باهاشون رفتی حرم دیدم اونجا حضرت زهرا امدو بهت گفت ممنونم که امدی منتظرت بودیم
بعدم،از خواب پریدم
با خواب ت خیلی شبیه!یعنی چی قراره بشه
-جیییییییییییییغ ماماااااان هوراااا من میرم کربلاااااا جییییغ
از خوشحالی جیغ جیغ راه انداخته بودمو طفلی ابجیم ترسید
و دویید بغل مامانم
+😤چته اروم دیونه شدی
-وااای مامانی جوون نمیدونی الان روابرااام😍😭
*ادامه دارد...
#پارت۴۶
#زهراےشهید
دیگه از خوشحالی داشتم سکته میکردم رفتم اب خوردم بعد امدم کلی با مامان در این مورد حرف زدم دیگه وقتش بودم برم مسجد.
قرار بود جز سیو حفظ کنم البته خودم با خودم قرار گذاشته بودم گفتم تو این دوماه حفظ نکردم لاقل میرم مسجد هر روز حفظ میکنم حتما!
وقتی وارد مسجد شدم کسیو نمیشناختم
هیچکسو!
یه اقا اونجا بود رفتم جلو.
-سلام ببخشید مسجد بخش خواهران داره
اقا:علیکم سلام بله داره اون سمته خواهرم
-ممنونم
رفتم طرفی که گفت یه در بود بازش کردم فقط چند تا خانم اونجا بودن که متوجه حضورم نشدن یکم دورو برمو نگاه کردم یه قفسه کتاب بود اول اروم سلام کردم میدونم هیچکس نشنید!
رفتم سمت اون قفسه دنبال قران کریم گشتم که تو اون قفسه کتاب خدا راحت معلوم بود،یکیو برداشتمو یه گوشه نشستم.
بسم الله الرحمن الرحیم✨
اروم قرانو باز کردم،رفتم جز سی اولین سوره سوره ی نبأ بود، شروع کردم ایه هارو میخوندم. هر ایه ای که حفظ شدم رفتم سراغ بعدی عادت کرده بودم با صوت بخونم واسه همین خیلی دوست داشتم بلند بخونم ولی بین اون خانما ممکن نبود.
یک ساعت گذشت و اون سوره رو حفظ شدم خداروشـــکر!"
وقتی اطرافمو دیدم چند نفر بیشتر امده بودن یه خانم میان سال امد سمتم
خانم:سلام دخترم
-علیکم سلام
به عنوان احترام بلند شدم
خانم:عه چرا پاشدی بشین دخترم مزاحمت نمیشم
-مزاحم چیه شما مراحمید بله حاج خانم امری دارید با بنده؟!
خانم:نه دخترکم چه امری اگرم حرفی هست عرضه حواستم سوال کنم تازه امدی اینجا؟چون تا حالا اینجا ندیدمت دخترم
لبخند گرمی زدم و گفتم:
-بله با اجازه
خانم:خوش امدی صفا اوردی عزیزمانشاءالله هر روز بیایی و ماهم شمارو ببینیم دخترکم
چقدر قشنگ حرف میزدو چقدر قشنگ دخترم میگفت
*ادامه دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۴۷
#زهراےشهید🥀
-ممنونم حاج خانم
خانم:سلامت باشی دخترم با اجازه
-اجازه ماهم دست شماست خدا نگهدارتون
چه خانم خوبی بود.
خواستم یه نگاهی به مسجد بندازم کفشامو پوشیدمو امدم بیرون چقدر گرم بود
یه ابخوری اون گوشه بود رفتم سمتش یکم اب ریختمو خوردم! واای خیلی تشنم بود.خداروشکر باز خوبه اب اینجا هستا!
یه در سبز دیدم که باز بود دقیقا رو به روم
یعنی چی بود؟!
نگاه سر درش کردم واای باورم نمیشد.
پایگاه بسیج مالڪ اشټر....
بسیج بود اخ جون یعنی بانوان داشت؟!
نمیدونم تصمیم گرفتم برمو ببینم داره یا نه؟
ــــــــ،ـــــــــــــــــــــ✨🌷
رضا صالحی:
قرار شده بود امروز با علی بریم بسیج یکم به کارا برسیم.
راه افتادیم سمت مسجد!
+داداش اینجا یکم عوض شده نه
-اره یکم به اینجا رسیدگی کردن ظاهرش خوب شده الان
مامان بهم گفته بود تو بسیج قضیه خواستگاریو بگم براش! همه چیزو.
پیاده شدمو رفتم داخل بخش خواهران و برادران دقیقا کنار هم بود منکه امدم تو یه خانم از در خواهران وارد شدو درو بست.
استغفراللہ ربی و اتوب و الیه
-علی بسیجو که بلدی
+اره داداش
-برو اونجا الان منم میام
+چشم نوکرتم هستم!
گفتم برم با حاج اقا سلام احوال پرسی کنم اقاجون حاج اقای این مسجد بودنو به خوبی اینجارو اداره میکردن گفتم برم یه سلامی کنم البته اگه حاجی بیرون نرفته باشه
در و آروم باز کردم و رفتم داخل!
-یااللہ
اقایون منو میشماختنو برای احترام بلند میشدن ازاین حرکت خوشم نمیومد!
-خواهش میکنم اینکارارو نکنید من خیلی ناراحت میشم همه جای پدر و برادرم هستین
حاج اقا قریشی :سلام علیکم و رحمت الله پسر جان دلمون برات تنگ شده بود توقع داریم میشستیمو احترام نمیزاشتیم؟!
-حاج اقا شما به من لطف دارید خدا هم میدونه من لایق نیستم.
یه پنج دقیقه نشستمو پاشدم رفتم پیش علی!
*ادامه دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۴۸
#زهراےشهید🥀
-علی جان؟چه میکنی؟
+به امدی هیچی داداش یه کم اینجارو چک کردم ببینم وسایلا کجان
-باشه داداش
خوشحالم که امسال هستی و باهم میریم کربلا
+اخ گفتی خیلی دلم تنگ شده
-انشاءالله چند روز دیگه میریم
+انشاءالله
یکم سکوت کردم تا حرفامو تو ذهنم مرتب کنم
-علی جان من باید یه موضوعی رو بهت بگم.
خودکارشو رو میز گزاشتو دستاشو تو هم گره زد و گفت:
+بفرما
شروع کردم از اولین روزی که با خانم حیدری حرف زده بودم تا وقتی که خواستگاری کردیم گفتم واسش.
حدود ۴۰دقیقه طول کشید چون همش سوال میکرد
بعد از اتمام حرفام با یه لحن تعجبی و هیجانی گفت:
+باورم نمیشه
مگهههه میشههه محمد رضاصالحی و این حرفا؟
بعد چپ چپ نگاهم کردو بلند زد زیر خنده.
-ااااای اروم بابا ابرومونو بردی الان مادری میشنوه
(مادری مادر بزرگم بود مادر مادرم که واقعا خادم مسجد بودو هر کاری کوچیکو بزرگ برای مسجد انجام میده ما بهش میگفتیم مادری و فاطیما مادر جون)
خودشو یکم جمع کرد و با صدایی که تهش خنده است گفت:
+اخ اصلا حواسم نبود چقدرم دلم براش تنگ شده یادم باشه برم ببینمش
-باشه
چند ثانیه سکوت کردیم پرسید:
+داداش جدی گفتی اینار
-پسر خوب تو تاحالا شنیدی من حتی به شوخی دوروغ بگم؟
یه دستشو آورد بالا
+نه به علی (ع)
-نمیخواد حالا قسم بخوری ـ
+ببخشیدداداشه عاشقم😂
میدونی محمد باورم نمیشه!
-خودمم باورم نمیشه حالا یه چند دقیقه میرم تو دفتر بر میگردم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ✨🌷
زهرا:
صدای خنده میومد
قدم برداشتم به سمت بسیج کنار دیوار وایسادمو در زدم
صدا:بفرمایید
اروم امدم اینورو رفتم داخل
-سلام علیکم
آقا:علیکم سلام خواهر بفرمایید امری دارید
-ببخشید برای ثبت نام امدم اگه ثبت نام میکنید!
+بله، حتما فقط الان مسئول بسیج خواهران نیست که!ایرادی نداره بنده ثبت نامتون میکنم.
مدارکتونو اوردید؟
-ممنونم
چه مدارکی نیاز دارید؟
همینطور که نگاهش رو برگه بود گفت:کپی کارت ملی
دو قطعه عکس.
کپی از صفحه اولو دوم شناسنامه
این مدارک همیشه تو کیفم بود.
برگشتم سمت دیوارو یه نگاه انداختم دوربین نباشه که نبود
چادرمو باز کردمو کیف رو هم باز کردمو اون مدارک در اوردم بعد در کیفو بستم چادرمو گرفتم
و برگشتم.
-بفرمایید فقط بنده کارت ملی ندارم
اقا;ایراد نداره خواهرم
مدارکو نگاه کردو بهم یه برگه داد
آقا:لطفا بشینید این فرمو پر کنید
فرمو گرفتمو نشستم رو صندلی
دستمو از زیر چادر بیرون اوردم و فرمو گذاشتم رو پام
بسم الله
شروع کردم پر کردن فرم
وقتی تموم شد بلند شدمو فرمو تحویل دادم
*ادامه دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۴۹
#زهراےشهید🥀
+چند دقیقه منتظر باشید تا ثبتتون کنم
-بله
نشستم و منتظر شدم
+خانم حیدری؟
-بله
+برای کارت عضویت بسیج باید متظر باشید اگر هم نمیتونید وایسید فردا بیاید کارتتون اماده بشه
-نه ممنونم من میرم انشاءالله بر میگردم
+چشم
-ممنونم
+خواهش میکنم
خواستم برم که یکی گفت علی جان نگاه نکردم ولی نمیدونستم برم یا وایسم
_علی جان
+بله داداش
_چیزی شده ـ
+نه حاجی چیزی نشده این خواهرمون امدن ثبت نام کنند منم ثبت نامشون کردم با اجازه
صدای اون اقا خیلی نزدیک بود
_عه که اینطور
خواهرم خیلی خوش امدید به بسیج ما
کارتشون حاضره
+یه دو ساعت دیگه اماده میکنم
-ممنونم تشکر
_ مشخصاتشونو بدید برم کارتو اماده کنم
+خانم...زهرا حیدری اینم مابقی مدارکشون بفرمایید داداش
_چی ....خانم حیدری واقعا
+بله!
چرا تعجب کرد
چرا دیگه چیزی نگفتن
-ببخشید بنده میرم بر میگردم کاری با بنده ندارید
اون اقا:خانم حیدری چقدر خوشحال شدم بازم دیدمتون
این اقا که ثبت نامم کرد:میشناسیدیشون؟
اون اقا :ایشون همون خانمی هستن که چند دقیقه پیش دربارش باهات صحبت کردم خانم حیدری اون خانمن
خیلی کنجکاو شدم یعنی کیه یعنی چیشده
اون اقا:من محمد رضا صالحی هستم خانم حیدری
وااای وااای مگه میشه غیر ممنکنههه
سرمو به شدت بلند کردم تا این دو نفرو دیدم رنگ از رخم پرید واای کجا امدم من
ای خدا کاش زمین منو میبلعید
سرمو انداختم پایین
-ببخشید من..من باید برم یاعلی
پا به فرار گذاشتم البته نمیدوییدم فقط سریع راه میرفتم
+خانم حیدری وایسید خانم حیدری
سر جام وایسادم
امد رو به روم
+ببخشید شما صبر کنید من الان کارتتونو حاضر میکنم ـ
-من الان باید برم هر وقت حاضر شد میام میبرم شماره ام را نوشتم
ببخشید یاعلی مدد پا تند کردمو از مسجد امدم بیرون انگار به اقایون الرژی دارم چرا انقدر حول میشم و خجالت میکشم
باورم نمیشد اون اونجا، چه کار میکرد
اوووف
خسته شدم تا رسیدم به خونه خودمو پرت کردم رو مبل
-وااای ماماننننن گرمههه
ببخشید سلاااام
+سلام مامان جون اره دیگه گرمه
-واای مامانی رفتم بسیج ثبت نام کردم یه بسیج تو مسجد بود هوراااا
+بسلامتی مامان دیگه چخبر
-بعد مامان قراره دو ساعت دیگه برم مسجد دوباره بعد از نماز بیام میزاری مامان
بعد باید کارت بسیجو هم بگیرم
+بعد از نماز که شب میشه
-مامانی زود زود میام نترس
+باشه
-قربونت برم من
+خدا نکنه وت هم تا کارت لنگ نشه قربون صدقه من نمیری
با خنده گفتم
-وااا مامان
+الان بیا این عاطفه رو بگیر باهاش بازی بکن
با اینکه خسته بودم اما نباید نه میگفتم
با خنده و شوخی صدامو کلفت کردمو گفتم
-نوکرتم هستم ننه 😁
+نگو ننه مگه من پیرم
-معلومه که نه
بعدش عاطفه رو گرفتمو بردمش رو مبل نشستیم
*ادامه دارد...
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#پارت۵۰
#زهراےشهید🥀
یکم باهاش بازی کردم و به مامان کمک کردم بعد حاضر شدم رفتم مسجد
وارد حیاط شدم نزدیک اذان زود جمعیت زیاد بود
از دور آقای صالحی رو دیدم گفتم حالا بعد از نماز میرم کارتمو میگیرم
رفتم سمت در ورودی خواهران
_خانم حیدری
صدای آقای صالحی بود برگشتم
آمد نزدیک و گفت
_سلام خوبید
-علیکم السلام تشکر کاری داشتید
نمیتونستم به خودم اجازه بدم حال یه نامحرم و بپرسم
_بله کاراتون حاضره
-بعد از نماز انشاءالله میام میگیرم
_بله حتما منتظرتون هستم
-یاعلی
دیگه اجازه ندادم جواب بده و فورا خودمو رسوندم جلو در خواهران و کفشام گذاشتم قفسه جا کفشی رفتم داخل
یکم که نشستیم اذان گفتن همه واسه نماز حاضر بودن پاشدیمو نماز رو باهم خوندیم بعد از نماز یکم نشستم قرآن خوندم دیگه باید میرفتم
پاشدم رفتم کفشامو بر داشتم
و پام کردم
حالا برم کارتمم بگیرم
رفتم سمت بسیج
در زدم کسی جواب نداد رفتم تو کسی نبود حتما همین دورو بران
دورو برم و نگاه کردم
_خانم حیدری
تند برگشتم خیلی ترسیدم و یه صدایی در آوردم که دست خودم نبود یچیزی شبیه
-ههه
_ببخشید ترسیدین
همون آقایی بود که ثبت نامم کرد
-ایراد نداره بفرمایید
_بفرمایید داخل بشینید الان داداش میاد کارت دست ایشون
دست اون چه میکنه ای بابا
-ممنون همینجا وایمیسم
_هر طور راحت هستید خانم. حیدری چیزی خواستید بفرمایید
-تشکر
یکم وایسادم تا آقا خودش آمد ای بگم چی نشی بابا بدو مگه لاک پشتی باید برممم
_سلام خانم
-سلام ببخشید میشه کارتو بدید باید برم دیر شده
_بله بله حتما
یه دو سه ثانیه بعد یه کارت جلوم بود
-خیلی ممنونم تشکر
_خواهش میکنم خانم
-ببخشید با اجازه من برم
_خدا نگهدارتون باشه در پناه حق
-همچنین یاعلی
بعدشم پا تند کردم سمت خونه
ادامه دارد...