eitaa logo
زن_زندگی_آرامش🌻
722 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
217 ویدیو
30 فایل
🌟 اینجا بهت یاد میدم چطور یه خونه پر از آرامش بسازی🌿. چیزایی که اینجا یادمیگیری : هویت حقیقی زن ازدواج صحیح تربیت خانواده اسلامی ⭐️♥ همکاری با مجموعه راه و رفعت خانواده، سرمربی حوزه414💚 👈🏻 ارتباط با من😇: (پژوهشگر و مدرس خانواده) 🔅 @azad_sepide
مشاهده در ایتا
دانلود
طبق برنامه ان شاءالله روزها برنامه آموزشیمون را داریم وتامدتی شب ها رمان های عاشقانه واقعی مذهبی براتون قرار میدم😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥 اول ماه صفر 💢اعمـــــال مـــــاه صفـــــر 💠 سفارشات مخصوص بمناسبت ورود به ماه صفر ▪️ماه صفر ماه حزن اهل بیت علیهم السلام و ماه مهم و شریفی هست، ♦️لذا در مفاتیح الجنان اعمالی برای کل این ماه و اعمال مخصوص بعضی روزها آمده است: ۱- خواندن نماز اول ماه دو رکعت در رکعت اول بعد از حمد سی مرتبه سوره قل‌هوالله احد در رکعت دوم بعد از حمد سی مرتبه سوره قدر بعد از نماز صدقه دهد. ۲- خوانده دعای؛ " یَا شَدِیدَ الْقُوَى وَ یَا شَدِیدَ الْمِحَالِ یَا عَزِیزُ یَا عَزِیزُ یَا عَزِیزُ ذَلَّتْ بِعَظَمَتِکَ جَمِیعُ خَلْقِکَ فَاکْفِنِی شَرَّ خَلْقِکَ یَا مُحْسِنُ یَا مُجْمِلُ یَا مُنْعِمُ یَا مُفْضِلُ یَا لا إِلَهَ اِلّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَ نَجَّیْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ وَ کَذَلِکَ نُنْجِی الْمُؤْمِنِینَ وَ صَلَّى اللهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ. " روزی ۱۰مرتبه که در مفاتیح الجنان آمده. ۳- روز سوم نمازی دارد به این نحو: دو رکعت در رکعت اول سوره حمد سوره فتح و در رکعت دوم حمد و توحید. بعد از نماز صد مرتبه صلوات، صد مرتبه بگوید: اللهم العن آل ابی سفیان و صد مرتبه استغفار کند. ۴- صدقه دادن هم در طول ماه مطلوب است. 📘منبع :مفاتیح الجنان @sahifeye_fatemieh https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
🔻خانمی مراجعه کرد و گفتش که: - دکتر شوهر من خانمهای دیگه رو به من ترجیح میده، + گفتم: چطور همچین برداشتی داری؟ - گفت شما خودتون قضاوت کنید .. 💬 شوهر من ازمحل کارش خسته اومده بود، من با لحن ملایم گفتم: [علی جان بریم تا خونه مامان؟گفت: حرف نزن که دارم از خستگی میفتم، فقط یه بالش بهم برسون من بخوابم] . ✅ منم قبول کردم و صرف نظر کردم از درخواستم ... رفتم براش بالش بیارم که تلفن زنگ خورد، ☎️ گوشی رو برداشتم: سلام پروین خانم، شمایید؟آقا رضا چطوره؟با علی آقای ما کاری داری؟ گوشی خدمتتون .... بیاعلی، پروین خانم،زنه آقارضا همکار 📞 شوهرم گوشی رو گرفت: بله؟ عِه؟ 10دقیقه دیگه من اونجام🏃‍♂️ 🚨 بعلههههههه؟؟؟؟!!! 😳🤯 من میگم بریم خونه مامان، جون نداری!! الان پروین خانم زنگ زد به جون اومدی؟💪💯 🔺آقای دیدیدن این مرد، خانم ها رو به من ترجیح میده؟ + گفتم: نه عزیزم!! - گفت: پس علت کجاست؟ + گفتم: علت اینجاست که پروین خانم... ادامه دارد... @z_z_aramesh 1
✨❤️✨❤️✨ ۲ ... ادامه بحث قبلی: 📌 دکتر دیدیدن این مرد، خانم ها رو به من ترجیح میده؟ + گفتم: نه عزیزم!! - گفت: پس علت کجاست؟ + گفتم: علت اینجاست که پروین خانم از یه جمله خاص اومده، تو از این جمله نمیای 👈پروین خانم چی خواسته بود؟ گفته بود: آقا رضا(شوهرم) نیست، بچه تب داره، شماره یه درمانگاه رو میخوام، اینجاست که شوهرت میگه : علت چیه⁉️ بهش درخواست هم که نشده 💡دلیلش اینه که چون اگه الان بره و بیاد، با تأمین کردن نیاز اون خانم، به میرسه!! چه بسا پروین خانم هرجا هم بشینه و پا بشه میگه: اگر نبود علی آآآقا.... 🌼🌸🌼➖➖➖➖➖🌼🌸🌼 ✔️ خب این از پروین خانم، 🔰حالا همسرها تو این موقعیتا چی میگن؟ میگن: وظیفه‌ته... وظیفه‌ت به اون خانم گفتم شما اگه جای پروین خانم بودی چی میگفتی؟ گفت من میگم: علی اومدی؟ بدوووو ... این بچه تب داره🤒 خب! وجدانا شما با این جملات، شیرینی رو به مردتون میدین؟ یعنی مردتون با تامین همچین درخواستی، احساس اقتدار و شکوه بهش دست میده؟ شما با این جمله به مردتون میدین؟ میگه: نه!! . . . ادامه دارد.... @z_z_aramesh 2
🌸💚🌸 ۳ + مادری اومد گفت : آقا، پسر منو چیزخورش کردن. - خانم این خرافه ها چیه میگی؟ + گفت: بچه من اینقد به بکر بودن دختر حساس بود که میگفت جایی که برای خواستگاری میریم خواستگار قبلی نداشته باشه. 🔺حالا رفته یک خانمی رو اصرار داره بگیریم براش، که هفت سال از خودش بزرگتر، دو تا بچه داره، شوهر قبلیش هم معتاد بوده و مطلقه هم هست. 🔺بعد میگه یا این یا مرگ، همه دخترای بکر هم گذاشته کنار. . 🔺خب اینو چیز خورش کردن دیگه، - گفتم راست میگی چیز خورش کردن ولی نه با اون چیزی که گمان میکنی. با جمله و صحبت، میدونی چطوری و چرا؟ این خانم به این پسر جوان چی گفته بود⁉️ ✔️گفته بود من با اون شکستی که تو زندگی قبلیم خوردم همه چیزو از دست داده بودم، اما از اون موقعی که تو پیدا شدی.. دوباره احساس احیا شدن دارم . آقاهه با تامین کردن نیاز زن به شکوه میرسید ... حالا با این موقعیت چی؟ به چه مقام رسیده؟ ، کننده. 😍💪 وجدانا این مورد رو بذاره بره در خونه‌ی اون خانمی که میگه: و اما مهریه‌ی من ... شرایط من!! مگه دیوونه اس؟ پس پسرتون مطمئنا همینجا و رو همین مورد میمونه، همین!! حساسیت‌هاش هم می ریزه. @z_z_aramesh 3
شکوه مرد در تامین کردن زنه》...!! 😔متاسفانه خانم ها صاف پا گذاشتن روی همین شکوهه. تبدیلش کردن به ... 👈مثلا زنه به مردش میگه: تازه برو آقاشونو ببین خجالت بکش... میخواید که این مرد راه بیفته با این حرفا؟ متاسفانه خانم از اون لحظه اولی که ورود میکنه به زندگی، میکنه. چی میگه؟ خواستگار داشتم ، اونم چه خواستگاری.. ✅ ببینید .. مرد اومده شده شوهر این خانم، خانمه میگه خواستگار داشتم .. اینجا و با این حرفا فاتحه‌ی تامین مردانه رو میخونن. چطور مردکشی میکنه زن؟؟ چون نمی‌دونه و خبری از اثرش نداره، داره هی تنه میزنه به این در ... هی می‌کوبه ... هی خودشو آزرده میکنه، ⭕️ خاااانم!!! گیرم این در شکست ، داخل اومدی، آخه دیگه این در نمیشه که .. اینجا زندگی نمیشه .. آهای خانمایی که ایستادید و فشار میدید تا یک امتیازاتی رو از مرد بگیرید... گیرم گرفتید ، اون امتیازه رو گرفتید بدونید مرده از دست رفت . تامینی رو پیدا کردید و بهش رسیدید، دور شد... اصلیه رفت. ادامه دارد ... @z_z_aramesh 4
💛💚💛 ۴ چون نمی‌دونه و خبری از اثرش نداره، داره هی تنه میزنه به این در ... هی می‌کوبه ... هی خودشو آزرده میکنه، خاااانم‼️ گیرم این در شکست ، تو اومدی تو، دیگه این در نمیشه که .. اینجا زندگی نمیشه .. آهای خانمایی که ایستادید و فشار میدید تا یک امتیازاتی رو از مرد بگیرید... گیرم گرفتید ، اون امتیازه رو گرفتید بدونید مرده از دست رفت . تامینی رو پیدا کردید و بهش رسیدید، دور شد... اصلیه رفت. 🔺آخه این دیگه چجور تامینیه، آدم وقتی پای یک رفتاریش هزینه می‌پردازه ، باید میزان بهره‌شم محاسبه کنه. بنده بیام شادی کنم بگم این قلم رو گرفتم، میگن آقا چقدر پاش دادی؟ میگم دو میلیون!😳☹️ خب این قلم که دو هزار تومن بیشتر نمی ارزه تو دو میلیوووووون پای این هزینه دادی؟ درسته که حساب کردی چی بدست آوردی اما حساب نکردی چی پاش دادی!!! 😔آخ که طرز زندگی غلط خانما اینه، مرده داره میپره، مرده داره میره. چون کلید مرد رو نمیشناسن.ــ @z_z_aramesh 4
💭 دیدین شما خانما میگید آقایون تو همون چند ماه اول فوقش چند سال اول شیرینین براشون، بعد دیگه ولمون میکنن و علتشو چی میدونین؟ میگید: براشون کهنه میشیم.. از تازگی میفتیم.. 👢👗لذا بعضی خانما بخاطر اینکه کهنه نشن و از تازگی نیفتن، هی لباس عوض میکنن ... آرایش تغییر میدن ... مو مش میکنن ... فکر میکنن اینجوری هی برای مرد تجدید میشن، ♦️در حالی که اصلا قصه این نیست... پس چرا اون چند ماه براش جذاب و شیرین بودیم ⁉️ خیلیم با شور و هیجان به ما می رسید؛ بعد دیگه دعواها شروع میشه!!! علت . تو اون چند ماه این رو میدادی، بعد دیگه نمیدی. 🪴@z_z_aramesh ..... ادامه دارد... 5
اونایی میگن شوهرم بحرف دیگران بهتر گوش میده، یا درگیر خیانت شده، یا هرکاری میخوام برام انجام نمیده و یا میخوام بریم مسافرت و سرکار و کلاسی اجازه نمیده و... خوووووووب مطالب اموزشی این چندروز را دنبال کنید تا بفهمید که علت چی... نبینم خانمی عضو کانال بنده باش و مهارت همسرداری را یاد نگیره😎😎 https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d سریع دوستانتو هم به کانال معرفی کن و سوالاتت را اخر هر مبحث آموزشی بپرس و پاسخ بگیر. 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت داستان...
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۷ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | احمقی به نام هانیه پدرم که از اش متنفر بود بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم فوق ساده برگزار کرد ... با ۱۰ نفر از بزرگ‌های دو طرف ... رفتیم بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به و شیرینی، هر چند مورد استقبال قرار گرفت اما آرزوی هر دختری یه آبرومند بود و من بدجور دلخور هم هرگز به فکر نمی‌کردم، هم چنین مراسمی ... هر کسی خبر ازدواج ما رو می‌شنید شوکه می‌شد ... همه بهم می گفتن تو یه ... خواهرت که ... یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد تو هم که ... زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می‌خوای چه کار کنی؟ هم بدبخت میشی! هم بی پول! به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی دیگه رنگ نور رو هم نمی‌بینی ... گاهی وقتا که به حرف‌هاشون فکر می‌کردم ته می‌لرزید ... گاهی هم پشیمون می‌شدم اما بعدش به خودم می‌گفتم دیگه دیر شده من جایی برای برگشت نداشتم!! از طرفی هم اون روزها به شدت کم بود رسم بود با سفید می‌رفتی و با کفن برمی‌گشتی حتی اگر در فلاکت مطلق می‌کردی ... باید همون جا می‌مردی ... واقعا همین طور بود ... اون روز می خواستیم برای عروسی و بریم بیرون مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره اونم با عصبانیت داد زده بود از شوهرش بپرس و قطع کرده بود ... به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه صداش بدجور می لرزید با نگرانی تمام گفت: سلام می‌خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون... ..... ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۸ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | خرید عروسی با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا می‌خواستیم برای جهیزیه بریم بیرون امکان داره تشریف بیارید؟ - شرمنده ، کاش زودتر اطلاع می‌دادید من الان بدجور درگیرم و نمی‌تونم بیام، هر چند، ماشاء الله خود خانم خوش سلیقه است فکر می‌کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید، هر کاری که بود، به روی فقط لطفا باشه اشرافیش نکنید!! مادرم با چشم‌های گرد و بهم نگاه می‌کرد ، اشاره کردم چی میگه؟ از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت میگه با خودت بخر، هر چی می‌خوای ... دوباره خودش رو کنترل کرد این بار با بیشتری گفت: علی آقا، پس اگه اجازه بدید من و هانیه با هم میریم البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه‌مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن تا هم وقت کمه و ... بعد کلی تشکر، گوشی رو قطع کرد هنگ کرده بود چند بار تکونش دادم چی شد؟ چی گفت؟ بالاخره به خودش اومد، گفت خودتون برید دو تا خانم و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز اجازه بگیرن ...!! برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم فقط خریدهای بزرگ همراه‌مون بود پدرم بود، نظر می‌داد و نظرش رو تحمیل نمی‌کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی‌اومد اصرار نمی‌کرد و می‌گفت : شما باید راحت باشی باورم نمی‌شد یه روز یه نفر به‌راحتی من فکر کنه! یه مراسم ساده یه ساده یه شام ساده حدود ۶۰ نفر مهمون پدرم بعد از خونده شدن و دادن امضاش رفت برای عروسی نموند ولی من برای اولین بار خوشحال بودم علی جوانِ آرام، طبع و بود... ادامه_دارد ...... ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۹ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | غذای مشترک اولین روز مشترک، بلند شدم غذا درست کنم من همیشه از کردن می‌ترسیدم و فراری بودم برای همین هر وقت اسم آموزش وسط میومد از زیرش در می‌رفتم بالاخره یکی از معیارهای سنجش در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می‌ریخت! تفریبا آماده شده بود که از برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید : - به به، دستت درد نکنه عجب بویی راه انداختی... با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه‌ای به خودم گرفتم انگار فتح الفتوح کرده بودم رفتم سر درش رو برداشتم ،آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود قاشق رو کردم توش بچشم که بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن‌هام، نه به این مزه اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود م گرفت هانیه مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر و بعد شدیدی به دلم افتاد ... ! حالا جواب علی رو چی بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ... - کمک می‌خوای ؟ با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ..!!! قاشق توی یه دست، در قابلمه توی دست دیگه همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... + با بغض گفتم: نه برو بشین الان سفره رو می‌ندازم یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد منم با های لرزان بودم از آشپزخونه بره بیرون + کاری داری علی جان؟ چیزی می‌خوای برات بیارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن، شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت - حالت خوبه؟ + آره، چطور مگه؟ - شبیه آدمی هستی که می‌خواد گریه کنه! به زحمت خودم رو کنترل می‌کردم و با همون اعتماد به فوق معرکه گفتم : + نه اصلا من و ؟ تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود، اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد - چیزی شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم قاشق رو از دستم گرفت خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید مُردی هانیه ... کارت تمومه ... ... ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d 🌸🍃
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۱۰ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | چند لحظه مکث کرد زل زد توی چشم‌هام و گفت : واسه این ناراحتی می‌خوای کنی؟ دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه .. - آره افتضاح شده با صدای بلند زد زیر با صورت خیس، مات و مبهوتِ خنده‌هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می‌خورد که اگر یکی می‌دید فکر می‌کرد غذای یه کم چپ چپ زیرچشمی بهش نگاه کردم - می‌تونی بخوریش؟خیلی شوره، چطوری داری قورتش می‌دی؟ از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده‌اش گرفت + خیلی عادی همین طور که می‌بینی، تازه خیلی هم عالی شده .. دستت درد نکنه - مسخرَم می‌کنی؟ + نه به خدا رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می‌خورد، کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم، گفتم شاید برنجم خیلی بی‌نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم، غذا از دهنم پاشید بیرون ... سریع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست ام رو گرفتم نه تنها برنجش بی‌نمک نبود بلکه اصلا درست دَم نکشیده بود، مغزش خام بود!! دوباره چشم‌هام رو ریز کردم و زل زدم بهش حتی سرش رو بالا نیاورد + جان گفته بود بلد نیستی حتی درست کنی! سرش رو آورد بالا با بهم نگاه می‌کرد + برای بار اول، کارت بود اول از دستم مادرم شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم شاید بشه گفت برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می‌کرد ... . ... 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۱۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | فرزند کوچک من هر روز که می‌گذشت ام بهش بیشتر می‌شد، لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود و من چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می‌کردم تا کانون و رضایتش باشم من که به لحاظ مادی، همیشه توی و نعمت بودم می‌ترسیدم ازش چیزی بخوام ... یه ساده بود می‌ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه !! هر چند، اون هم برام کم نمی‌ذاشت، مطمئن بودم هر کاری برام می‌کنه یا چیزی برام می‌خره با اینکه تمام توانش همین قدربود ... علی الخصوص زمانی که فهمید اونقدر خوشحال شده بود که توی چشم‌هاش جمع شد دیگه نمی‌ذاشت دست به سیاه و سفید بزنم این رفتارهاش پدرم رو در می‌آورد ... مدام سرش غر می‌زد که تو داری این رو لوسش می‌کنی و نباید به رو داد، اگه رو بدی سوارت میشه ... اما علی گوشش بدهکار نبود منم تا اون نبود تمام کارها رو می‌کردم که وقتی برمی‌گرده با اون خستگی، نخواد کارهای رو بکنه فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و باشم منم که مطیع محضش شده بودم و باورش داشتم ... ۹ ماه گذشت... ۹ ماهی که برای من، تمامش بود ،اما با شادی تموم نشد ...!!!! وقتی علی خونه نبود، به اومد مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه‌اش رو بده .. پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت : لابد به خاطر دخترزات هم می‌خوای؟ و تلفن رو قطع کرد! مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم‌های پر اشک بهم نگاه می‌کرد... ... منتظر باشید!! 🌸🍃ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d ❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۱۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | تو عین طهارتی بعد از زینب و بی‌حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود همه رو بیرون کرد، حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه حتی اصرارهای مادر علی هم فایده‌ای نداشت ... خودش توی ایستاد تک تک کارها رو به انجام می‌داد مثل و گاهی کارگر دمِ دستم بود تا تکان می‌خوردم از خواب می‌پرید اونقدر که از خودم می‌کشیدم اونقدر روش فشار بود که نشسته پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می‌برد .. بعد از اینکه حالم خوب شد با اون حجم و کار بازم دست بردار نبود اون روز همون جا توی در ایستادم فقط نگاهش می‌کردم .. با اون دست‌های و پوست کن شده داشت کهنه‌های رو می‌شست ... دیگه طاقت نیاورد همین‌طور که سر تشت نشسته بود با های پر اشک رفتم نشستم کنارش چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد - چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ تا اینو گفت خم شدم و خیسش رو خودش رو کشید کنار - چی کار می کنی ؟ دست‌هام نجسه نمی‌تونستم جلوی هام رو بگیرم مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... - تو عین علی، عین هر چی بهت بخوره میشه هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... من می‌کردم متحیر، سعی در کردن من داشت اما ... هیچ چیز حریف اشک‌های من نمی‌شد... ... . ــــــــــــــــــــــــــــــ 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d ❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۱۲ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | زینت علی مادرم بعد کلی دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و اش بود و می‌خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخوردهای اونها باشم... هنوز توی شوک بودم که دیدم علی جلوی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود ، چشمم که بهش افتاد ام گرفت نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... روی لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه می‌کرد چقدر گذشت؟ نمی‌دونم مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین - شرمنده‌ام علی آقا، دختره!! نگاهش خیلی جدی شد هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم : ، عذر می‌خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو بزارید مادرم با ترس در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می‌کرد رفت بیرون ... اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه نبود با صدای بلند زدم زیر گریه بدجور دلم سوخته بود - خانمِ آخه چرا ناشکری می‌کنی؟ دختر خداست زندگیه خدا به هر کی نظر کنه بهش میده عزیز دل و آسمان و زمین هم دختر بود ... و من بلند و بلند تر گریه می‌کردم با هر جمله‌اش، شدت گریه‌ام بیشتر می‌شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می‌کنه ... بغلش کرد و در حالی که می‌گفت و می‌فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت کنار داد چند لحظه بهش خیره شد حتی پلک نمی‌زد در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود دانه‌های اشک از چشمش سرازیر شد .. گفت: - بچه اوله و این همه زحمت کشیدی حق خودته که اسمش رو بزاری اما من می‌خوام پیش دستی کنم! مکث کوتاهی کرد یعنی پدر .... پیشونیش رو بوسید :) . و من هنوز گریه می‌کردم اما نه از غصه، ترس و نگرانی .... .... 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و نور خیر مقدم عرض میکنم خدمت عزیزانی که بما پیوستند😍