7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔖 #جهاد_تبیین:
🎥 زن، زندگی، آزادی از زبان محمدرضا شاه (!) در حضور فرح پهلوی!!!
#جهادتبیین
#باانقلاب_می_مانیم
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 #تفسیر_قرآن:
🔰 لازمه یک رشد مناسب فراهم کردن زمینه رشد در خودمان است...
🎙 برگزیده کلاس تفسیر قرآن
📚سرکار خانم شامی زاده
#تفسیر_قرآن
#تلنگر
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت دوم.
گفت این مانتو #کوتاه و آستین تا زده و موهای ...
گفتم مگه من چند سالمه که آنقدر #سخت میگیرید؟
گفت چند سالته؟
گفتم ۱۵ سال.
گفت خوب به #تکلیف هم رسیدی.
ظاهراً که خیلی هم #حواست به خودت هست!!
راه بیفت برو تو ماشین.
دیدم #جدی شد.
شروع کردم معذرت خواهی، حسابی #ترسیده بودم.
اما فایده نداشت!!
اون یکی که ساکت بود داد زد که سوار شو زود باش!
گفتم خودم میرم خانه ببخشید دیگه تکرار نمیشه.
اما فایده نداشت و مجبورم کردن که سوار بشم.
تو ماشین زدم زیر #گریه و التماس که من رو نبرند!
آنقدر التماس کردم که #راضی شدن گفتند پس آدرس خونه رو بده ببریمت خونه.
گفتم نه توروخدا. بابام منو میکشه.
اما راستش رو بخواهید بیشتر از اینکه #پسرهای محل ببینند ناراحت بودم.
حالا دیگه برام دست میگرفتند!!
آخر سر یه نفرشون که لباس شخصی تنش بود گفت باشه اگرقول بدی از این به بعد درست بیای بیرون تا سر کوچه میبریمت که #همسایه ها وپدرت نفهمند...
منم تشکرکردم و آدرس دادم.
سر کوچه که اومدم پیاده بشم اون لباس شخصی که بعدها فهمیدم فامیلی اش آقای قائمی هست با من پیاده شد.
گفتم شما کجا؟
گفت میخوام باهات بیام ببینم #راست گفتی!
چاره ای نبود راه افتادم کوچه رو نگاه کردم خدا را شکر هیچ کس نبود تا برسیم در خونه.
#نصیحت کرد که مراقب خودت باش تو نباید اینطوری خودت رو در معرض #نگاه مردها قرار بدی و ...
منم تند تند میگفتم #چشم که فقط بره زودتر.
تا اینکه رسیدم در خونه و زنگ زدم خواهرم آیفون رو جواب داد.
گفتم باز کن ...
خیالش که راحت شد رفت ...
منم رفتم تو.
#اشکهام رو پاک کردم، صورتم رو مرتب کردم که نفهمند چی شده و رفتم بالا.
💠 چند روزی از این ماجرا گذشت و من کم کم فراموشش کردم و دوباره مثل قبل بیرون میرفتم.
چند روزی بود از #مهدی خبری نبود تو کوچه ...
تا اینکه یه روز که کارنامه گرفته بودم و تازه داشتم از مدرسه برمیگشتم همین که از تاکسی پیاده شدم دیدم ایستاده با اون چشمهای سبزش #نگاهم کرد و خنده ای ...
سلام بلند بالا و منم لبخند و سلام ...
همین طور که به سمت خانه قدم میزدیم گفت که باید این چند سال حسابی #درس بخونیم تا هردومون #پزشکی قبول بشیم و بعد هم بریم یه دانشگاه ...
گفتم #پدرم اجازه نمیده شهرستان برم برای دانشگاه ..
گفت با هم که قبول شیم میزاره!
گفتم تهران فقط..
گفت سخته ...
گفتم تلاش میکنیم ...
گفت معدلت چند شد ؟
گفتم اول تو بگو ...
کارنامه اش رو از جیبش درآورد ...
اصلا اومده بود که پز بده.
یه نگاه کردم و خندیدم ...
با افتخار کارنامه خودم رو از کیفم در آوردم ۱۹/۷۸ ..
کارنامه مهدی ۱۹/۶۵ بود...
خندیدم و گفتم دیدی بازم نتونستی ...
دستاش رو به هم کوبید و گفت ای بابا...
همیشه بالاتری ...
گفتم اینه دیگه...😉
رسیدم در خونه مثل همیشه سرم رو کمی عقب دادم و نیم رخ نگاهش کردم و گفتم بای....
گفت صبر کن کارت دارم ...
گفتم بگو ...
نگاهی کرد که دلم لرزید ...
من من کرد و گفت هیچی....
#مواظب خودت باش...
گفتم چرا؟
گفت بخاطر من ...
باز هم خندیدم بهش و زنگ آیفون رو زدم ...
مامانم گفت کیه...
گفتم منم ..
گفت برو شیر بگیر.
گفتم چشم.
مهدی چشمهاش برقی زد و گفت خدا با منه...😜
گفتم چرا با تو؟
گفت چون با هم میریم.
گفتم چرا با هم؟
گفت تا برنامه ریزی درسی کنیم!
گفتم اخی ...
تو واقعا فقط نگران درس خوندن من هستی؟
گفت بسه..
همش من رو مسخره میکنی!
آخه کی میخوای بفهمی که ...
و من حرف رو عوض کردم چون واقعا از اذیت کردنش لذت میبردم 🙈
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 #مکالمات_عاشقانه
🔷️ادْعُ إِلَىٰ سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ
🔷️[مردم را] با #حكمت و اندرز نیكو به راه پروردگارت دعوت كن، و با آنان به #نیكوترین شیوه به بحث [و مجادله] بپرداز، یقیناً پروردگارت به كسانی كه از راه او گمراه شدهاند و نیز به راه یافتگان داناتر است.
نحل_۱۲۵
#هرروزباقرآن
#با_من_حرف_بزن
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 #اطلاعیه:
🔰 فکر میکنی زندگیت تکراری شده؟
میخوای یکی یه دونه ی آقاتون باشی؟
دلبری کردن مهارت میخواد...
🔶 #دلبرانه😍
کلاسی جذاب ویژه #متاهلین...🔞
⚜کلاسی #متفاوت که تا حالا تجربه اش نکردی...
❗️پس اگر متاهل هستی، همین حالا ثبت نام کن...
برای ثبت نام به آیدی زیر مراجعه بفرمایید:
🆔@zeynabiye_amuzesh
#اطلاعیه
#دلبرانه
#تلنگر
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
مکارم الاخلاق، قسمت اول.mp3
3.79M
🔖 #مکارم_الاخلاق:
🔰 چطوری امام سجاد علیه السلام در کمترین زمان ممکن #شیعه ی واقعی تربیت می کردند؟؟!
🎙 برگزیده کلاس مکارم الاخلاق
📚سرکار خانم شامی زاده
#مکارم_الاخلاق
#پادکست
#تلنگر
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت سوم.
روزهای تابستان با سرعت میگذشت و چند بار دیگه گشت من رو تو خیابان دید و هر بار در رفتم.
هر روز غروب کارمون شده بود والیبال و استپ هوایی تو کوچه!
دوستهام میامدن و بازی میکردیم ..
بعضی شبها هم پدر و مادر هامون تو کوچه صندلی میزاشتن و میوه و چای با هم میخوردن.
هوا که گرم بود تو خانه میخزیدیم و کتاب میخوندم ...
کلی رمان و ...
تقریبا هیچ کتابی تو خونه نمانده بود که نخونم ...
بعضی از روزها هم تولد و دورهمی میگرفتیم و خوش میگذروندیم...
تا اینکه یه روز مامانم گفت میخواهیم بریم تهران خانه خانم اعظم...
خانم اعظم حکم مادربزرگ مامانم رو داشت.
یه خانم پیر خوش زبان و گرد و قلمبه...
با یه خانه بزرگ استخر دار تو تجریش...
کلی با فامیل خوش میگذشت خانه خانم اعظم ...
خوشحال آماده شدم که بریم غافل از اینکه تقدیر برای من چی طراحی کرده!
💠 با صدای زنگ موبایلم یهو به خودم آمدم ...
قبل از اینکه تلفن همراهم رو جواب بدم یه نگاهی به ساعت کردم نیم ساعت بود که روی صندلی جلوی آینه نشسته بودم ...
بلند شدم و تلفن رو جواب دادم ...
چند تا کار عقب افتاده هفته بود که باید انجام میدادم ...
مشغول کار شدم ...
بخار اطو که بلند شد دوباره من رو به خاطراتم فرو برد ...
شبیه بخاری که از قابلمه خانم اعظم بلند بود و خانمهای فامیل که به رسم زنهای تهرانی دور قابلمه جمع شده بودند و هم میزدن و دعا میکردن و بقیه امین میگفتند.
نوبت من شد ..
ناهید خانم با یه نگاه خاصی گفت بیا عزیزم تو هم یه دعایی بکن.
بعد هم خودش خندید و گفت عروس بشی انشاالله...
همه خندیدند و امین گفتند ...
چند تا از زنها سر تو گوش هم کردند ...
یاد پسر قد بلندش افتادم که وقتی من میخوام نگاهش کنم باید سرم را بالا بگیرم و اون هم دولا بشه ...
یه چپ چپ نگاهش کردم که با سقلمه مامانم توپهلو متوجه شدم همه دارن نگاهم میکنند
نفهمیدم چی شد که یکی گفت بریم امامزاده داود ...
مامانم گفت آره موافقم...
چند نفر دیگه هم موافقت کردن ...
من تا حالا نرفته بودم و نمیدونستم کجاست ؟
فکر کردم همین امام زاده سرمیدون تجریش هست.
گفتم ما پیاده میریم تا شما بیایید.
همه با تعجب نگاه کردن و گفتند پیاده!!!!!
بعد هم خندیدن ...
فهمیدم سوتی دادم ...
چند تا ماشین روشن شد و سوار شدیم و راه افتادیم ...
به سر بالایی که رسیدیم پیاده شدیم...
نمیدونم چرا قلبم میلرزید ...
یه حس عجیب ...
نمیفهمیدم چی شده ...
اما یه استرس خاصی وجودم رو گرفته بود.
نمیفهمیدم چرا ...
وارد محوطه امام زاده که شدیم یه چادر از تو کیفم در آوردم و سرم کردم
تپش قلبم رو حس میکردم ...
از جمع فاصله گرفتم ...
رفتم پشت ضریح یه گوشه که هیچکس منو نبینه ...
صورتم رو که روی ضریح گذاشتم ...
انگار وارد یه دنیای دیگه شدم
حس میکردم یه چیزی تو وجودم تکان میخوره ...
انگار دلم برای کسی تنگ شده بود و حالا بهش رسیدم
یه وقت به خودم آمدم که صورتم غرق اشک بود...
دلم تنگ شده بود برای خدا....
حس عجیبی که تا آن روز برام غریبه بود...
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 #مکالمات_عاشقانه
🔺️الَّذينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ الْكاظِمينَ الْغَيْظَ وَ الْعافينَ عَنِ النَّاسِ وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنينَ.
🔺️همانها كه در راحت و رنج انفاق مىكنند و #خشم خود را فرو مىخورند و از مردم در مىگذرند، و خدا #نيكوكاران را دوست دارد.
آل عمران-۱۳۴
#هرروزباقرآن
#با_من_حرف_بزن
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f