eitaa logo
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
2.8هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
229 فایل
☎️ تلفن تماس: ۳۴۶۴۲۰۷۲- ۰۲۶ 👥 ارتباط با مدیریت کانال: @admin_zeynabiyeh غنچه های زینبی: @ghonchehayezeynabi ریحانه الزینب: @reyhanatozeynab بنات الزینب: @banatozeynab فروشگاه: @zendegi_salem_zeynabiyehgolshahr کتابخانه: @ketabkhaneh_zeynabiyeh
مشاهده در ایتا
دانلود
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
: 💠 سفرنامه اربعین. قسمت اول. یه جورایی سفر خاصه از کوله جمع کردن تا رسیدن و ...‌ باید هم باشی و هم چیزی جا نذاشته باشی ... این وسواس آدم رو برای انتخاب سخت تر میکنه! از دیشب که داشتم لیست وسایل لازم رو می‌نوشتم همش این فکر تو ذهنم بود راستی برای چی؟ قسمت اونجاست که طبق لیست همه چی رو دور خودت میچینی و میبینی نمیتونی تو کوله جا بدی! چقدر یاد کردم .... کلی تو زندگیت عمل انجام دادی ولی نمیتونی ببری! کاش اعمال نشیم. باز هم انتخاب میکنی و مهمتر ها را جا میدی،، حالا کوله پشتی آماده شده و منتظری که ندای حرکت سر داده بشه. اما دلشوره رهات نمیکنه ... کلا اینطوریه تا پات نرسه و چشمت ضریح امام علیه السلام رو نبینه باورت نمیشه که رسیدی و دلشوره داری نکنه تو آخرین لحظه امام بگه فردوه.... عادت دارم برای خودم رو از همه زیور آلات خالی کنم تا یه کم شبیه زنان اهل بیت بشم.. دو سه تا تکه زیور آلات رو در میارم ... انگار با هر کدوم یه بخشی از تعلقاتم از تنم جدا میشه. یه نگاه به اونها میکنم و روی میز پرت میکنم ... کاش دم هم همینطور راحت بتونم ازشون بگذرم ... اما روی یه انگشتر که بهم هدیه دادن متوقف میشم ... انگار دلم میخواد همراهم باشه... دوباره دستم میگیرم و بهش نگاه میکنم راستی چرا؟ بخاطر انگشتر یا صاحب انگشتر ؟ یه کم تامل ... خوب که فکر میکنم بخاطر صاحب انگشتره. میزارمش کنار، ترجیح میدم به نیابتش زیارت کنم. حالا نوبت نامه هست. با اینکه سالی یه بار نگاهش میکنم ولی بد نیست یه بار دیگه بهش سر بزنم. نامه را که تو یه دفترچه سبز نوشتم در میارم یه نگاهی بهش میکنم. دلم میخواد بعضی جاها رو تغییر بدم. یه حرفهای جدیدی برای گفتن دارم ولی وقت نیست. میخونم و دوباره میزارم سر جاش. وصیت نامه قبلی تو یه دفترچه جلد کاهی نوشته شده. اون هم حال و هوای عجیبی داره. هر دو رو کنار هم میزارم پیش مدارک دیگه... غذای بچه ها رو درست میکنم ... چند مدل غذا ولی باز هم می‌دونم که برای این مدت کافی نیست. یهو تو دلم میگم خوب اگر من بر نگردم چکار میکنند این چند روز هم همان کار را بکنند! انگار دارم آماده سفر آخرت میشم. 🔹 به قلم یک زائر اربعین. 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
: 💠 سفرنامه اربعین. قسمت سوم. ساعت ۱ بود که گفتند سوار اتوبوسها بشیم. یه نفر اضافه بود. هیچ کس دلش نمی‌ اومد بگه پیاده بشه! نه مدیر و نه مسافرها. تا تونستیم او را جا بدیم. دلمان مثل چی می‌لرزید. اما بالاخره بعد ۴۵ دقیقه تمام شد و یک نفس راحت کشیدیم... بعد از این قسمت نوبت ماجرا شروع شد . نمیدونستم کدام مرز و چطوری هست. آدم یاد برزخ میفته.... منتظری ببینی بالاخره نتیجه نکیر و منکر چی میشه و کدام طرفی میری. حسین جان ... آقای من .... زندگیمو دستت دادم .... احساس خاصی تو این بامداد صبح شنبه وجود داره ... یاد آن روایت افتادم که با اولین قدم که برمیداره و از منزل خارج میشه همه پاک میشه... پس باشم که دوباره نامه عملم رو کثیف نکنم توی مسیر که وسط اتوبوس دراز کشیدم به زیر اندازی که روش خوابیده بودم فکر کردم. حدود هفته پیش یه بنده خدایی که مهاجرت کرده بود خارج کشور، جزو وسایل آفرود و تفریحشون بود و چون نمی‌خواست با خودش ببره ، بهم داده بود. یه نگاهی بهشون کردم و تو دلم گفتم اشیا هم عاقبت بخیری دارند ... بعد یه عمر استفاده در تفریحات مادی حالا تو مسیر ، زیر انداز زائران شده.... دستی بهش کشیدم و گفتم چقدر التماس خدا کردی که عاقبت بخیرت کنه؟! چشمهایم را که بستم گفتم خدایا منم بخیر کن..... با هر تکان ماشین چشمهایم یک بار باز و بسته میشد و هر بار یه یا ..... من آن تو راه را می‌خوام.... اگر بهم نخندید باید بگم آنقدر جا تنگ بود که یاد قبر و فشار افتاده بودم..... اما چه لحظات سخت قشنگی که میدونی بعدش دیدار مولایت است... کاش توی هم بدونی که هر لحظه مولایت علیه السلام وارد میشود! 🔹 به قلم یک زائر اربعین. 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : 📍قسمت دوم. گفت این مانتو و آستین تا زده و موهای ... گفتم مگه من چند سالمه که آنقدر میگیرید؟ گفت چند سالته؟ گفتم ۱۵ سال. گفت خوب به هم رسیدی. ظاهراً که خیلی هم به خودت هست!! راه بیفت برو تو ماشین. دیدم شد. شروع کردم معذرت خواهی، حسابی بودم. اما فایده نداشت!! اون یکی که ساکت بود داد زد که سوار شو زود باش! گفتم خودم میرم خانه ببخشید دیگه تکرار نمیشه. اما فایده نداشت و مجبورم کردن که سوار بشم. تو ماشین زدم زیر و التماس که من رو نبرند! آنقدر التماس کردم که شدن گفتند پس آدرس خونه رو بده ببریمت خونه. گفتم نه توروخدا. بابام منو می‌کشه. اما راستش رو بخواهید بیشتر از اینکه محل ببینند ناراحت بودم. حالا دیگه برام دست میگرفتند!! آخر سر یه نفرشون که لباس شخصی تنش بود گفت باشه اگرقول بدی از این به بعد درست بیای بیرون تا سر کوچه میبریمت که ها وپدرت نفهمند... منم تشکرکردم و آدرس دادم. سر کوچه که اومدم پیاده بشم اون لباس شخصی که بعدها فهمیدم فامیلی اش آقای قائمی هست با من پیاده شد. گفتم شما کجا؟ گفت می‌خوام باهات بیام ببینم گفتی! چاره ای نبود راه افتادم کوچه رو نگاه کردم خدا را شکر هیچ کس نبود تا برسیم در خونه. کرد که مراقب خودت باش تو نباید اینطوری خودت رو در معرض مردها قرار بدی و ... منم تند تند میگفتم که فقط بره زودتر. تا اینکه رسیدم در خونه و زنگ زدم خواهرم آیفون رو جواب داد. گفتم باز کن ... خیالش که راحت شد رفت ...‌ منم رفتم تو. رو پاک کردم، صورتم رو مرتب کردم که نفهمند چی شده و رفتم بالا. 💠 چند روزی از این ماجرا گذشت و من کم کم فراموشش کردم و دوباره مثل قبل بیرون میرفتم. چند روزی بود از خبری نبود تو کوچه ... تا اینکه یه روز که کارنامه گرفته بودم و تازه داشتم از مدرسه برمیگشتم همین که از تاکسی پیاده شدم دیدم ایستاده با اون چشمهای سبزش کرد و خنده ای ... سلام بلند بالا و منم لبخند و سلام ... همین طور که به سمت خانه قدم می‌زدیم گفت که باید این چند سال حسابی بخونیم تا هردومون قبول بشیم و بعد هم بریم یه دانشگاه ... گفتم اجازه نمیده شهرستان برم برای دانشگاه .. گفت با هم که قبول شیم می‌زاره! گفتم تهران فقط..‌ گفت سخته ... گفتم تلاش میکنیم ... گفت معدلت چند شد ؟ گفتم اول تو بگو ... کارنامه اش رو از جیبش درآورد ... اصلا اومده بود که پز بده. یه نگاه کردم و خندیدم ... با افتخار کارنامه خودم رو از کیفم در آوردم ۱۹/۷۸ .. کارنامه مهدی ۱۹/۶۵ بود... خندیدم و گفتم دیدی بازم نتونستی ... دستاش رو به هم کوبید و گفت ای بابا... همیشه بالاتری ... گفتم اینه دیگه...😉 رسیدم در خونه مثل همیشه سرم رو کمی عقب دادم و نیم رخ نگاهش کردم و گفتم بای.... گفت صبر کن کارت دارم ... گفتم بگو ... نگاهی کرد که دلم لرزید ... من من کرد و گفت هیچی.... خودت باش... گفتم چرا؟ گفت بخاطر من ... باز هم خندیدم بهش و زنگ آیفون رو زدم ... مامانم گفت کیه... گفتم منم .. گفت برو شیر بگیر. گفتم چشم. مهدی چشمهاش برقی زد و گفت خدا با منه...😜 گفتم چرا با تو؟ گفت چون با هم میریم. گفتم چرا با هم؟ گفت تا برنامه ریزی درسی کنیم! گفتم اخی ... تو واقعا فقط نگران درس خوندن من هستی؟ گفت بسه.. همش من رو مسخره میکنی! آخه کی میخوای بفهمی که ... و من حرف رو عوض کردم چون واقعا از اذیت کردنش لذت می‌بردم 🙈 ادامه دارد.... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : : تقریبا سه سال شاگرد همون به اصطلاح کلاس بودم و تو نواختن ریتم به مرحله ای رسیده بودم که استادم گفت: " دیگه چیزی برای یاد دادن به شما ندارم!" و آدرس یه آموزشگاه رو داد تا تو نواختن هم آموزش های لازم رو ببینم. راست میگفت، من دیگه گوشهام میتونست ریتم ها رو تفکیک کنه...😉 یه همسایه داشتیم که سه تا پسر داشت و طبقه پایین خونه ما زندگی میکردن. یکی از اونها بود. هر وقت شروع میکرد به تمرین من گوشم رو میچسبوندم به فرش و سعی میکردم تکنیکهاش رو دربیارم! روز آخر که داشتیم از اون خونه میرفتیم با اجازه مامانم رفتم پایین و بهش گفتم: "ببخشید اونی که شما هر روز تمرین می کنید، اینه؟" 🤓 با تعجب گفت: "بله! دقیقا! فقط خط آخر به جای فلان آکورد بهتره اینو استفاده کنید" خیالم راحت شد که بدون دیدن میتونم متوجه تکنیک های ریتم بشم! 😍 بنابراین برای ثبت نام سطح بعدی با مامانم رفتیم همون آموزشگاهی که استادم معرفی کرده بود. البته باز هم از خونه ما خیلی دور بود! 🙄 داخل آموزشگاه پر از صداهای جور واجور بود و هر استادی برای خودش یه اتاق کوچیک داشت! انواع سازها با چند استاد مختلف... اینجا دیگه برای پدر و مادرهایی که بچه هاشون رو می آوردند یه سالن انتظار داشت. بنابراین همیشگی من بیرون منتظرم می موند...😍 هر وقت از کلاس می اومدم بیرون، مامانم رو میدیدم که بین اون همه مامانه رنگی رنگی و کم حجاب، با چادر مشکی و یه لبخند منتظرم نشسته...☺️ بعضی وقتها متوجه تعجب بقیه و نگاه های متفاوتشون به مامانم می شدم... انگار همه ی اون سالها من فقط نواختن یاد نمیگرفتم! بلکه مامانم بود که داشت رو بهم یاد میداد! توی اون آموزشگاه دوستهای زیادی پیدا کرده بودم ولی این دوستها کجا و دوستهای کلاس قرآنم کجا!! دوستهای کلاس قرآنم دغدغه شون لبخند دسته جمعی بود و اینجا فقط دنبال حاشیه بودن! از تولد گرفتن برای استاد گرفته تا دورهمی های بی فایده! 🙄 کم کم داشت صبوری های مامانم جواب میداد و من دیگه وارد مقایسه شده بودم! دائم صدای نت های مختلف رو با لحن آیات مقایسه می کردم! آیاتی که هرچی بیشتر میخوندی تشنه تر می شدی! ولی این از یه جایی به بعد سیرت میکرد! با این حال سعی خودم رو کردم که بهترین باشم! پنج جلد کتاب بود که انتهای هر کدوم یه آزمون خیلی داشت برای رفتن به مرحله بعدی... از سطح سوم دیگه به عنوان نوازنده انتخاب شدم! چون تنها کسی که تو اون جمع خیلی خوب میزد من بودم! 🎶 تمرین های شبانه شروع شد.... تمرین های مختلطی که گاهی تا دیر وقت طول میکشید و پدر و مادرها باید آخر شب می اومدن دنبال بچه هاشون... بنابراین مامانم تو خونه منتظرم می موند... با همون سوال همیشگی: "خسته نباشی! چطور بود؟" ☺️ و من مثل همیشه مو به مو براش توضیح میدادم... اصلا همه ذوقم برای اینهمه تمرین های سنگین کنسرت های متفاوت، حضور مامانم تو اون مراسم بود که مثل بین اون همه آدم می درخشید... 😍 تا اینکه سال چهارم دبیرستان تو سخت ترین آزمون نوازندگی قبول شدم و استادم جلد پنجم رو داد دستم! اما نمیدونم چرا دیگه خوشحال نشدم.... ادامه دارد.... 💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f