🔖 #یک_صدف_پُر_از_نجوا:
در ایام عید، #پدرم عجیب دیدنی میشد، حتی وصف حالات آن روزها، حال دلم را #عیدانه میکند...
🔰 از مولا جانمان امام رضا (ع) شنیده ام که: الامام الوالد الشفیق.
«امام #پدری دلسوز است.»
راستش این مقدمه ها را برایت چیده ام تا راحت تر با واژه #پــدر خطابت کنم و پای #عیدی این روزها را پیش بکشم!🙈
وقتی با این "واژه ی زیبای نایاب" صدایت میزنم، لباس #ذوق سرتاسر وجودم را ابریشموار میپوشاند...
شنیده ام تو از همه #پدرها دلسوزتر و مهربان تری...
میشود لحظه ای که مرا #دختر_خودت صدا میزنی را بشنوم؟
میشود #عیدی مرا دیدن #پدرم قرار دهند، در حالی که رضایت از چشمانش موج میزند؟
بابای تنهای غریب من...
✍ ف. شاکری
#حضرت_عشق
#احادیث_را_عاشقانه_بخون
#یک_صدف_پُر_از_نجوا
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
#عاشقانه_های_یک_منتظر:
💠 سفرنامه اربعین. قسمت نهم.
نزدیک #اذان آماده نماز شدیم و بحث در مورد نحوه رفتار با مربی پیش آمد و نکاتی را مطرح کردم که از امیر المومنین علیه السلام در #نهجالبلاغه یاد گرفته بودم و لازم بود تذکر بدم.
تو این فاصله با #رفیقم هم ارتباط گرفتم الحمدلله آنها هم رسیدند.
بعد از نماز و #شام در رستوران آماده حرکت شدیم ولی چون یکی از بچه ها پایش آسیب دیده بود مجبور شدم دو نفر رو بزارم پیشش که با ماشین بیایند.
تو همین لحظه یکی از بچه ها از #کربلا خبر داد که اصلا جا نیست تو #موکب ها.
لذا برنامه را
یک تغییری دادیم به این ترتیب که تا عمود ۱۲۳۷ حرکت کنیم و بعد بقیه را پنجشنبه بعداز ظهر نزدیک غروب بریم که دیگه به موکب احتیاج نباشد.
راه افتادیم با ذکر #بسم الله...
یک بحثی بشدت #ذهنم رو مشغول کرده بود.
تا اومدم تو افکارم خودم غرق بشم.
یکی از بچه ها شروع کرد به سوال کردن، فهمیدم #ماموریت الان من این هست.
سعی کردم هر چی بلد هستم رو بگم.
در ضمن حرف زدن #توسل مثل همیشه چاشنی بود.
چون معتقدم که #مربی حقیقی پروردگار است و بس...
لذا اوست که باید تربیت کند.
بعد از کلی صحبت فکر کنم بازم منظور من رو خوب درک نکرد.
چقدر متاسفم از اینکه بعضی از افراد کتابهای زندگینامه عرفا را میخوانند و دچار #توهم میشوند.
فکر میکنند که با دو روز #عبادت و نه عبودیت میتوانند به کشف و شهود و... برسند.
غافل از اینکه خود این امر خلاف #بندگی است!
و خداوند عبارات را برای رسیدن به بندگی وضع کرده است
به هر حال من فقط گوینده هستم و اثر گذاری با #پروردگار...
بعد از اینکه صحبتم باهاش تمام شد،
بچه هایی که صحبت ما را شنیده بودند استفاده های خودشان را از بحث گفتند.
هر کس #رزق خودش را دریافت کرده بود.
بعد از آن در #افکار خودم فرو رفتم موضوع "قبول" ذهنم رو در گیر کرده!
اینکه حضرت زهرا سلام الله علیه و امام حسین علیه السلام هم به مقام قبول رسیدند.
قبول همه چیز از طرف پروردگار...
بحث مهمی است!!
تو این سفر در گیر ماجرایی شدم که برام سخت بود و این چند روز ذهنم در گیر بود.
#امشب گفتم خدایا خیلی درد داره ولی قبول کردم!
بعد یهو ذهنم رفت سراغ علت #پیاده_روی و اثر گذاری اش.
میتونه یکی از نیت های پیاده روی در جهت #تحقق هدف خلقت باشه که با آمدن ولی عصر ارواحنا به الفدا محقق میشه.
انگار سیر تاریخ از جلوی #چشمم رژه میره!
میدونم خیلی زود دلم برای این شبها تنگ میشه...
رفتیم تا به دانشگاه #عمید رسیدیم.
موکب خانم ام البنین.
آنقدر خسته بودیم که نای راه رفتن نداشتیم لذا به مدیر موکب که یک خانم عراقی مهربان بود گفتم : نحن تعبان...
او هم به خادمهای آنجا یک چیزی گفت و ما را راهنمایی کردند
همه جا پر شده بود لذا تو محیط چمن #دانشگاه تشک دادند و خوابیدیم.
#ماه شب هجدهم داشت میدرخشید و ستاره ها چشمک میزدند.
یاد ایوان خانه #پدرم در طالقان افتادم.
همیشه آسمان برای من نشان معنویت و نزدیکی به خدا داشت...
🔹 به قلم یک زائر اربعین.
#سفرنامه
#نه
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 #عشق_پایدار:
📍قسمت دوم.
گفت این مانتو #کوتاه و آستین تا زده و موهای ...
گفتم مگه من چند سالمه که آنقدر #سخت میگیرید؟
گفت چند سالته؟
گفتم ۱۵ سال.
گفت خوب به #تکلیف هم رسیدی.
ظاهراً که خیلی هم #حواست به خودت هست!!
راه بیفت برو تو ماشین.
دیدم #جدی شد.
شروع کردم معذرت خواهی، حسابی #ترسیده بودم.
اما فایده نداشت!!
اون یکی که ساکت بود داد زد که سوار شو زود باش!
گفتم خودم میرم خانه ببخشید دیگه تکرار نمیشه.
اما فایده نداشت و مجبورم کردن که سوار بشم.
تو ماشین زدم زیر #گریه و التماس که من رو نبرند!
آنقدر التماس کردم که #راضی شدن گفتند پس آدرس خونه رو بده ببریمت خونه.
گفتم نه توروخدا. بابام منو میکشه.
اما راستش رو بخواهید بیشتر از اینکه #پسرهای محل ببینند ناراحت بودم.
حالا دیگه برام دست میگرفتند!!
آخر سر یه نفرشون که لباس شخصی تنش بود گفت باشه اگرقول بدی از این به بعد درست بیای بیرون تا سر کوچه میبریمت که #همسایه ها وپدرت نفهمند...
منم تشکرکردم و آدرس دادم.
سر کوچه که اومدم پیاده بشم اون لباس شخصی که بعدها فهمیدم فامیلی اش آقای قائمی هست با من پیاده شد.
گفتم شما کجا؟
گفت میخوام باهات بیام ببینم #راست گفتی!
چاره ای نبود راه افتادم کوچه رو نگاه کردم خدا را شکر هیچ کس نبود تا برسیم در خونه.
#نصیحت کرد که مراقب خودت باش تو نباید اینطوری خودت رو در معرض #نگاه مردها قرار بدی و ...
منم تند تند میگفتم #چشم که فقط بره زودتر.
تا اینکه رسیدم در خونه و زنگ زدم خواهرم آیفون رو جواب داد.
گفتم باز کن ...
خیالش که راحت شد رفت ...
منم رفتم تو.
#اشکهام رو پاک کردم، صورتم رو مرتب کردم که نفهمند چی شده و رفتم بالا.
💠 چند روزی از این ماجرا گذشت و من کم کم فراموشش کردم و دوباره مثل قبل بیرون میرفتم.
چند روزی بود از #مهدی خبری نبود تو کوچه ...
تا اینکه یه روز که کارنامه گرفته بودم و تازه داشتم از مدرسه برمیگشتم همین که از تاکسی پیاده شدم دیدم ایستاده با اون چشمهای سبزش #نگاهم کرد و خنده ای ...
سلام بلند بالا و منم لبخند و سلام ...
همین طور که به سمت خانه قدم میزدیم گفت که باید این چند سال حسابی #درس بخونیم تا هردومون #پزشکی قبول بشیم و بعد هم بریم یه دانشگاه ...
گفتم #پدرم اجازه نمیده شهرستان برم برای دانشگاه ..
گفت با هم که قبول شیم میزاره!
گفتم تهران فقط..
گفت سخته ...
گفتم تلاش میکنیم ...
گفت معدلت چند شد ؟
گفتم اول تو بگو ...
کارنامه اش رو از جیبش درآورد ...
اصلا اومده بود که پز بده.
یه نگاه کردم و خندیدم ...
با افتخار کارنامه خودم رو از کیفم در آوردم ۱۹/۷۸ ..
کارنامه مهدی ۱۹/۶۵ بود...
خندیدم و گفتم دیدی بازم نتونستی ...
دستاش رو به هم کوبید و گفت ای بابا...
همیشه بالاتری ...
گفتم اینه دیگه...😉
رسیدم در خونه مثل همیشه سرم رو کمی عقب دادم و نیم رخ نگاهش کردم و گفتم بای....
گفت صبر کن کارت دارم ...
گفتم بگو ...
نگاهی کرد که دلم لرزید ...
من من کرد و گفت هیچی....
#مواظب خودت باش...
گفتم چرا؟
گفت بخاطر من ...
باز هم خندیدم بهش و زنگ آیفون رو زدم ...
مامانم گفت کیه...
گفتم منم ..
گفت برو شیر بگیر.
گفتم چشم.
مهدی چشمهاش برقی زد و گفت خدا با منه...😜
گفتم چرا با تو؟
گفت چون با هم میریم.
گفتم چرا با هم؟
گفت تا برنامه ریزی درسی کنیم!
گفتم اخی ...
تو واقعا فقط نگران درس خوندن من هستی؟
گفت بسه..
همش من رو مسخره میکنی!
آخه کی میخوای بفهمی که ...
و من حرف رو عوض کردم چون واقعا از اذیت کردنش لذت میبردم 🙈
ادامه دارد....
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f