متنی زیبا و جذاب که وجود شهدا رو در دنیای ما اثبات میکنه😍😍
حس غریبی دارم نمی دانم شاید هم از آن قریب ها نباشد، و از این غریب ها باشد. آمده ام اینجا تا فرزند شهید صالحی را ببینم با کوله بار سنگین عشق و هوس است. پس از شهادتش هم بازگشت تا مهر تاییدی بزند در کارنامه فرزند برکه بر کارنامه شهید از راه می رسد آنچه در ذهن داشتم برایم تداعی می شود .متین و موقر حضورم را بر گرمی می پذیرد زهرا صالحی دختر شهید سید مجتبی صالحی است شهید روحانی است.
اما زهرا تاکید میکند که بنویسم پدرش هیچگاه روحانی بودن را به چشم یک شغل نمی نگریست.
معتقد بود وقتی لباس مقدس پیامبر را بر تن کرده یعنی دارد و آن خدمت به مردم است روحانی بودن یعنی وصل شدن به عالم روحانی و کنده شدن از دنیا تنها مسئولیت شغلی پدر را اداره یکی از فعال ترین پایگاه های بسیج می داند که آن هم برای پشتیبانی از جبهه بود به جاذبه و دافعه پدر اشاره می کند و می گوید روحانی بود که در بین مردم بسیار نفوذ داشت او خودش را بیشتر همنشین فقرا می دانست در عین حال با همه رابطه بسیار خوبی داشت .مثلاً به او پیشنهادات شغلی متعددی از قبیل نمایندگی مجلس مسئولیت در سپاه ارتش و غیره و یا در اختیار داشتن محافظ ماشین ضد گلوله می شد ولی هیچکدام را نمی پذیرفت چون معتقد بود که اینها ممکن است مانع خدمت به مردم شود خدمتی که عبادت است. وقتی از تو می خواهم ماجرای امضای پدر را برایم تعریف کند یاد روزی میافتد که خبر شهادت پدر را برایش آوردند اشک در چشمانش حلقه می زنند و می گویند سال ۶۲ کلاس اول راهنمایی بودم یک هفته از شهادت پدرم گذشته بود در زادگاه پدرم شهر خوانسار برای او مراسم گرفته بودند بنابراین مادر و برادرم هم در خانه نبودند و من باید به مدرسه میرفتم وقتی وارد مدرسه شدم دیدم که برای تجلیل از پدرم مراسم تدارک دیدند پس از مراسم راهی کلاس شدم خانم ناظم از راه رسید و برنامه امتحانی ثلث دوم را به من داد در غیاب من همه بچهها برنامه امتحانی شان را گرفته بودند و فقط من مانده بودم ناظم از من خواست که حتماً اولیا آن را امضا کنند و فردا ببرم به فکر فرو رفتم و چه کسی آن را برایم امضا کند وقتی به خانه رسیدم چیزی خوردم و خوابم برد خواب پدر را دیدم که از بیرون آمده و مثل همیشه با ما بازی میکرد و ما هم از سر و کولش بالا می رفتیم پرسیدم آقا جون ناهار خوردی گفت نه نخوردم آشپزخانه رفتم تا برای پدرم غذا بیاورم پدر گفت زهرا برنامه امتحانی را بیاور امضا کنم گفتم آقا جون کدام کارنامه گفت همان برنامه امتحانی که امروز در مدرسه دادند رفتم و برنامه امتحانی را آوردم اما هرچه دنبال خودکارآبی گشتم پیدا نشد می دانستم که پدر هیچ گاه با خودکار قرمز امضا نمیکند بالاخره خودکار آبی ام را پیدا کردم و به پدر دادم و رفتم آشپزخانه اما وقتی برگشتم پدرم را ندیدم گریان به دنبال او دویدم اما دیگر پیدایش نکردم صبح از خواب بیدار شدم موقع رفتن به مدرسه با عجله وسایلم را آماده می کردم ناگهان چشمم به برنامه امتحانی افتاد که با خودکار قرمز امضا شده بود یکباره خواب دیشب برایم تداعی شد. که در قسمت ملاحظات برنامه نوشته بود این جناب رضایت دارم سید مجتبی صالحی و امضا کرده بود خبر خیلی سریع پخش شد علمای ان زمان صحت ماجرا را تایید کردند...
#شهید_سید_مجتبی_صالحی
#شهیدان_زنده_اند
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f