eitaa logo
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
2.8هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
230 فایل
☎️ تلفن تماس: ۳۴۶۴۲۰۷۲- ۰۲۶ 👥 ارتباط با مدیریت کانال: @admin_zeynabiyeh غنچه های زینبی: @ghonchehayezeynabi ریحانه الزینب: @reyhanatozeynab بنات الزینب: @banatozeynab فروشگاه: @zendegi_salem_zeynabiyehgolshahr کتابخانه: @ketabkhaneh_zeynabiyeh
مشاهده در ایتا
دانلود
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : : روز کنسرت فرارسید... و من اون یک ثانیه رو اصلاح کرده بودم! 😍 مامانم برعکس تمام اجراهای قبلی نتونست بیاد، مهمون داشتیم و من تنها رفتم... بابام من رو رسوند تالار اجرا و آخر شب هم اومد دنبالم... تو تمام اجرا به این فکر میکردم: تنها کسی که الان من رو می بینه خداست! ☺️ قرار بود همه لباس مشکی بپوشن. یه مانتو بلند مشکی با شلوار مشکی و یه شال عرض پهن سرم کرده بودم. برای اولین بار یه هِد بستم به سرم و حتی یه تار موم هم معلوم نبود... رضا نوازنده ی ویولنسل تا منو دید بلند گفت: "بعضی ها انگار اومدن هیئت 😏 " به روی خودم نیاوردم چون میدونستم این تازه شروع ماجراست! وارد سالن شدیم. رفتیم بالا و مثل همیشه چند قدمی اومدیم جلو نزدیک تماشاگرها... بعد رو عمود بر بدنم گرفتم و تعظیم کردم! یاد رکوع های مامانم افتادم.... آخه مگه کسی جز خدا لایق این هست؟!😞 تمام طول اجرا متمرکز بودم تا باشم! همونی که مامانم میخواست....😍 اجرای اول خیلی شاد بود! همزمان با نواختن ما تمام اون سالن ششصد نفری دست میزدن! 🙈 وقتی برنامه تموم شد همه با دسته گل اومدن سمت هنرمنداشون! جز من که بودم... سازم رو گرفتم دستم، گذاشتم تو ساک مخصوص خودش و بدون خداحافظی از همه دوستایی که سرشون حسابی گرم بود آروم از تالار اجرا اومدم بیرون.... بابام با یه لبخند منتظرم بود و گفت: "مهمونا منتظرن! 😊 من بهشون گفتم باید برم دنبال دخترم کنسرت داره 😎" افتخار توی لحنش موج میزد اما نمیدونست اون آخرین اجرای من بود!! ذهنم پر از سوال شده بود؛ چرا باید به کسی جز خالقم تعظیم کنم؟ چرا باید تنها فایده ی من برای اینهمه آدم فقط چند ساعت دست زدن اونها باشه؟ چرا باید پوشش من روی نگاه اونها به من اثر داشته باشه؟ و کلی سوال بدونه جواب.... بنابراین تصمیم گرفتم برم آموزشگاه و تقاضای تعلیق کنم 😁 به استادم گفتم: "ببخشید من کنکور دارم و فعلا نمی تونم بیام" با ناراحتی گفت: "پشیمون میشی! طرف دکتری گرفته دوباره برگشته میگه کاش ول نکرده بودم..." گفتم: "حالا باشه بعد از کنکور دوباره خدمت میرسم" بلند شد و به تابلوش اشاره کرد و گفت: " چرا تولد مهسا نیومدی؟ آخه عکسی از تو اینجا نیست!" لبخند زدم و خداحافظی کردم. درحالی که داشتم در رو میبستم زیر لب گفتم: "خدا نمیخواست اثری از من اینجا بشه!" 😊 گیتارم رو به همراه اون همه کتاب نت موسیقی مختلف که تقریبا یه قفسه از کتابخونه رو پُر کرده بودن جمع کردم و گذاشتم کنار. همه فکر کردن من بخاطر درسم رو موقتا گذاشتم کنار و کلاس نمیرم... طبیعی هم به نظر می رسید 🤓 تا اینکه عید نوروز یا همون عید طلایی بچه مدرسه ای ها رسید... مادربزرگه مامانم فوت کرد!😔 همه تصمیم گرفتن برن شهرستان جز مامانم! گفت: " با اومدنه من سرنوشت مادربزرگم تغییر نمیکنه ولی شاید با نیومدنم سرنوشت بچه ام عوض بشه" مامانم موند و همه ی حرف و حدیث های فامیل رو به جون خرید تا من درس بخونم.... موند و بخاطر آینده من جنگید! مامانم برای سرنوشت تک تک بچه هاش وقت و انرژی گذاشته و هیچ وقت نگفته خسته شدم! ادامه دارد.... 💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f