eitaa logo
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
2.9هزار دنبال‌کننده
10.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
230 فایل
☎️ تلفن تماس: ۳۴۶۴۲۰۷۲- ۰۲۶ 👥 ارتباط با مدیریت کانال: @admin_zeynabiyeh غنچه های زینبی: @ghonchehayezeynabi ریحانه الزینب: @reyhanatozeynab بنات الزینب: @banatozeynab فروشگاه: @zendegi_salem_zeynabiyehgolshahr کتابخانه: @ketabkhaneh_zeynabiyeh
مشاهده در ایتا
دانلود
. ▪️برداشت دوم. مسیر بهشت شروع شده بود، اونقدر لحظات ناب و دوست داشتنی وجود داشت که لحظه لحظه ی آن باید میشد! قبل از رفتن، کفش سبکی برای گرفته بودم و گذاشته بودم توی برای وقتی که خسته شدم! یک کوله پشتی که هرچقدر بیشتر میگذشت، بیشتر به وجود بارهای اضافی داخلش پی می بردم!! من هنوز نشده بودم... این رو وقتی فهمیدم که دختران نوجوان فقط با یک کیسه راهی شده بودند آن هم برای کفش هایشان! در محضر حسین ع حتی این کفشها هم اضافه بودند... این رو وقتی فهمیدم که خانم ایرانی فقط برای درمان آمده بود بدون هیچ کوله باری... این رو وقتی فهمیدم که پسر بچه ای با شال ، آمده بود که فقط هر صدتا عمود، کوله بار یکی از زوار رو کمکش حمل کنه و خودش هیچی نداشت! عشق حسین ع تمام تعلقات دنیوی رو قطع میکنه و من تازه فهمیدم... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
جای همه دوستان خالی،، دیشب رسیدیم ، همه جا شلوغ بود، یک موکب یزدی پیدا کردیم و ساکن شدیم. هیچ کسی نتونست تا صبح بخوابه! هوا عجیب بوی و میداد. نمیدونم چرا دیشب حالم بد شده بود، شاید به امروز فکر میکردم و لحظه ی برگشتم... یک خانم مسنی تو موکب با لبخند اومد سمتم و گفت من پزشکم، یک قرص و یک لیوان آب و تمام! اونجا اطبا هم دستشان می شود، ارباب طاقت ما را ندارد... امروز هم میخواهیم نزدیک اذان ظهر برویم سمت و انتهای خیابان، جای خلوتی پیدا کنیم و نامه بخوانیم... جای همه کسانی که دعا گفتن خالی است. ▪️این لحظات تمام دارایی من است، از دیشب ده ها بار رو با خودم مرور کردم... ثانیه به ثانیه آن شده است؛ اما ما از حسین ع درس " بودن به رضای خدا" آموختیم پس با لبخندی می گوییم ... 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
‼️ توجه ‼️ توجه: زینبیه گلشهر کرج به اطلاع می رساند: 😌 عزیزانی که جهت حضور در مجموعه فرهنگی مذهبی زینبیه گلشهر نام نموده اند ⚠️ و تاکنون مربوط به روز و تکمیل مدارک را دریافت نکرده اند، 👈 لطفا شنبه ۱۶ بهمن ساعت ۱۰ تا ۱۲ به دفتر زینبیه جهت انجام مراحل مصاحبه و مراجعه نمایند. ❌ عدم مراجعه شما عزیزان به منزله از همکاری می باشد. با تشکر 🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 : : روز کنسرت فرارسید... و من اون یک ثانیه رو اصلاح کرده بودم! 😍 مامانم برعکس تمام اجراهای قبلی نتونست بیاد، مهمون داشتیم و من تنها رفتم... بابام من رو رسوند تالار اجرا و آخر شب هم اومد دنبالم... تو تمام اجرا به این فکر میکردم: تنها کسی که الان من رو می بینه خداست! ☺️ قرار بود همه لباس مشکی بپوشن. یه مانتو بلند مشکی با شلوار مشکی و یه شال عرض پهن سرم کرده بودم. برای اولین بار یه هِد بستم به سرم و حتی یه تار موم هم معلوم نبود... رضا نوازنده ی ویولنسل تا منو دید بلند گفت: "بعضی ها انگار اومدن هیئت 😏 " به روی خودم نیاوردم چون میدونستم این تازه شروع ماجراست! وارد سالن شدیم. رفتیم بالا و مثل همیشه چند قدمی اومدیم جلو نزدیک تماشاگرها... بعد رو عمود بر بدنم گرفتم و تعظیم کردم! یاد رکوع های مامانم افتادم.... آخه مگه کسی جز خدا لایق این هست؟!😞 تمام طول اجرا متمرکز بودم تا باشم! همونی که مامانم میخواست....😍 اجرای اول خیلی شاد بود! همزمان با نواختن ما تمام اون سالن ششصد نفری دست میزدن! 🙈 وقتی برنامه تموم شد همه با دسته گل اومدن سمت هنرمنداشون! جز من که بودم... سازم رو گرفتم دستم، گذاشتم تو ساک مخصوص خودش و بدون خداحافظی از همه دوستایی که سرشون حسابی گرم بود آروم از تالار اجرا اومدم بیرون.... بابام با یه لبخند منتظرم بود و گفت: "مهمونا منتظرن! 😊 من بهشون گفتم باید برم دنبال دخترم کنسرت داره 😎" افتخار توی لحنش موج میزد اما نمیدونست اون آخرین اجرای من بود!! ذهنم پر از سوال شده بود؛ چرا باید به کسی جز خالقم تعظیم کنم؟ چرا باید تنها فایده ی من برای اینهمه آدم فقط چند ساعت دست زدن اونها باشه؟ چرا باید پوشش من روی نگاه اونها به من اثر داشته باشه؟ و کلی سوال بدونه جواب.... بنابراین تصمیم گرفتم برم آموزشگاه و تقاضای تعلیق کنم 😁 به استادم گفتم: "ببخشید من کنکور دارم و فعلا نمی تونم بیام" با ناراحتی گفت: "پشیمون میشی! طرف دکتری گرفته دوباره برگشته میگه کاش ول نکرده بودم..." گفتم: "حالا باشه بعد از کنکور دوباره خدمت میرسم" بلند شد و به تابلوش اشاره کرد و گفت: " چرا تولد مهسا نیومدی؟ آخه عکسی از تو اینجا نیست!" لبخند زدم و خداحافظی کردم. درحالی که داشتم در رو میبستم زیر لب گفتم: "خدا نمیخواست اثری از من اینجا بشه!" 😊 گیتارم رو به همراه اون همه کتاب نت موسیقی مختلف که تقریبا یه قفسه از کتابخونه رو پُر کرده بودن جمع کردم و گذاشتم کنار. همه فکر کردن من بخاطر درسم رو موقتا گذاشتم کنار و کلاس نمیرم... طبیعی هم به نظر می رسید 🤓 تا اینکه عید نوروز یا همون عید طلایی بچه مدرسه ای ها رسید... مادربزرگه مامانم فوت کرد!😔 همه تصمیم گرفتن برن شهرستان جز مامانم! گفت: " با اومدنه من سرنوشت مادربزرگم تغییر نمیکنه ولی شاید با نیومدنم سرنوشت بچه ام عوض بشه" مامانم موند و همه ی حرف و حدیث های فامیل رو به جون خرید تا من درس بخونم.... موند و بخاطر آینده من جنگید! مامانم برای سرنوشت تک تک بچه هاش وقت و انرژی گذاشته و هیچ وقت نگفته خسته شدم! ادامه دارد.... 💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا. 🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f