#خاطرات_ادمین.
▪️برداشت دوم.
مسیر بهشت شروع شده بود،
اونقدر لحظات ناب و دوست داشتنی وجود داشت که لحظه لحظه ی آن باید #ثبت میشد!
قبل از رفتن، کفش سبکی برای #پیاده_روی گرفته بودم و گذاشته بودم توی #کوله_پشتی برای وقتی که خسته شدم!
یک کوله پشتی که هرچقدر بیشتر میگذشت، بیشتر به وجود بارهای اضافی داخلش پی می بردم!! من هنوز #عاشق نشده بودم...
این رو وقتی فهمیدم که دختران نوجوان #عراقی فقط با یک کیسه راهی شده بودند آن هم برای کفش هایشان!
در محضر حسین ع حتی این کفشها هم اضافه بودند...
این رو وقتی فهمیدم که خانم #دکتر ایرانی فقط برای درمان آمده بود بدون هیچ کوله باری...
این رو وقتی فهمیدم که پسر بچه ای با شال #سبز، آمده بود که فقط هر صدتا عمود، کوله بار یکی از زوار رو کمکش حمل کنه و خودش هیچی نداشت!
عشق حسین ع تمام تعلقات دنیوی رو قطع میکنه و من تازه فهمیدم...
#عکس
#خاطرات
#دلتنگی
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
جای همه دوستان خالی،،
دیشب رسیدیم #کربلا،
همه جا شلوغ بود، یک موکب یزدی پیدا کردیم و ساکن شدیم.
هیچ کسی نتونست تا صبح بخوابه!
هوا عجیب بوی #عشق و #خون میداد.
نمیدونم چرا دیشب حالم بد شده بود،
شاید به امروز فکر میکردم و لحظه ی برگشتم...
یک خانم مسنی تو موکب با لبخند اومد سمتم و گفت من پزشکم،
یک قرص و یک لیوان آب و تمام!
اونجا اطبا هم دستشان #شفا می شود، ارباب طاقت #بیماری ما را ندارد...
امروز هم میخواهیم نزدیک اذان ظهر برویم سمت #حرم و انتهای خیابان، جای خلوتی پیدا کنیم و #زیارت نامه بخوانیم...
جای همه کسانی که #التماس دعا گفتن خالی است.
▪️این لحظات تمام دارایی #جوانی من است،
از دیشب ده ها بار #خاطراتم رو با خودم مرور کردم...
ثانیه به ثانیه آن #ثبت شده است؛
اما
ما از حسین ع درس "#راضی بودن به رضای خدا" آموختیم پس با لبخندی می گوییم #شکر...
#من_با_خاطرات_تو_خوشم
#حرم
#به_تو_از_دور_سلام
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
‼️ توجه ‼️ توجه:
زینبیه گلشهر کرج به اطلاع می رساند:
😌 عزیزانی که
جهت حضور در #کادر_خدمت
مجموعه فرهنگی مذهبی زینبیه گلشهر
#ثبت نام نموده اند
⚠️ و تاکنون #پیامک مربوط به روز #مصاحبه و تکمیل مدارک را دریافت نکرده اند،
👈 لطفا شنبه ۱۶ بهمن ساعت ۱۰ تا ۱۲
به دفتر زینبیه جهت انجام مراحل مصاحبه و #پذیرش مراجعه نمایند.
❌ عدم مراجعه شما عزیزان به منزله #انصراف از همکاری می باشد.
با تشکر
#اطلاع_رسانی
#اینان_جوانان_زینب_اند
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 #ویژه: سلام خدمت همه اعضای دوست داشتنی کانال زینبیه به ویژه #جوانها و #نوجوانها! از فردا شب، مو
🔖 #ترانه_های_مادرانه:
#قسمت_هفتم:
روز کنسرت فرارسید...
و من اون یک ثانیه رو اصلاح کرده بودم! 😍
مامانم برعکس تمام اجراهای قبلی نتونست بیاد،
مهمون داشتیم و من تنها رفتم...
بابام من رو رسوند تالار اجرا و آخر شب هم اومد دنبالم...
تو تمام اجرا به این فکر میکردم: تنها کسی که الان من رو می بینه خداست! ☺️
قرار بود همه لباس مشکی بپوشن.
یه مانتو بلند مشکی با شلوار مشکی و یه شال عرض پهن سرم کرده بودم.
برای اولین بار یه هِد بستم به سرم و حتی یه تار موم هم معلوم نبود...
رضا نوازنده ی ویولنسل تا منو دید بلند گفت:
"بعضی ها انگار اومدن هیئت 😏 "
به روی خودم نیاوردم چون میدونستم این تازه شروع ماجراست!
وارد سالن شدیم.
رفتیم بالا و مثل همیشه چند قدمی اومدیم جلو نزدیک تماشاگرها...
بعد #گیتارم رو عمود بر بدنم گرفتم و تعظیم کردم!
یاد رکوع های مامانم افتادم....
آخه مگه کسی جز خدا لایق این #تعظیم هست؟!😞
تمام طول اجرا متمرکز بودم تا #بهترین باشم!
همونی که مامانم میخواست....😍
اجرای اول خیلی شاد بود!
همزمان با نواختن ما تمام اون سالن ششصد نفری دست میزدن! 🙈
وقتی برنامه تموم شد همه با دسته گل اومدن سمت هنرمنداشون!
جز من که #تنها بودم...
سازم رو گرفتم دستم،
گذاشتم تو ساک مخصوص خودش و بدون خداحافظی از همه دوستایی که سرشون حسابی گرم بود آروم از تالار اجرا اومدم بیرون....
بابام با یه لبخند منتظرم بود و گفت:
"مهمونا منتظرن! 😊
من بهشون گفتم باید برم دنبال دخترم کنسرت داره 😎"
افتخار توی لحنش موج میزد اما نمیدونست اون آخرین اجرای من بود!!
ذهنم پر از سوال شده بود؛
چرا باید به کسی جز خالقم تعظیم کنم؟
چرا باید تنها فایده ی من برای اینهمه آدم فقط چند ساعت دست زدن اونها باشه؟
چرا باید پوشش من روی نگاه اونها به من اثر داشته باشه؟
و کلی سوال بدونه جواب....
بنابراین تصمیم گرفتم برم آموزشگاه و تقاضای تعلیق کنم 😁
به استادم گفتم:
"ببخشید من کنکور دارم و فعلا نمی تونم بیام"
با ناراحتی گفت:
"پشیمون میشی! طرف دکتری گرفته دوباره برگشته میگه کاش ول نکرده بودم..."
گفتم:
"حالا باشه بعد از کنکور دوباره خدمت میرسم"
بلند شد و به تابلوش اشاره کرد و گفت:
" چرا تولد مهسا نیومدی؟ آخه عکسی از تو اینجا نیست!"
لبخند زدم و خداحافظی کردم.
درحالی که داشتم در رو میبستم زیر لب گفتم:
"خدا نمیخواست اثری از من اینجا #ثبت بشه!" 😊
گیتارم رو به همراه اون همه کتاب نت موسیقی مختلف که تقریبا یه قفسه از کتابخونه رو پُر کرده بودن جمع کردم و گذاشتم کنار.
همه فکر کردن من بخاطر درسم #سازم رو موقتا گذاشتم کنار و کلاس نمیرم...
طبیعی هم به نظر می رسید 🤓
تا اینکه عید نوروز یا همون عید طلایی بچه مدرسه ای ها رسید...
مادربزرگه مامانم فوت کرد!😔
همه تصمیم گرفتن برن شهرستان جز مامانم!
گفت:
" با اومدنه من سرنوشت مادربزرگم تغییر نمیکنه ولی شاید با نیومدنم سرنوشت بچه ام عوض بشه"
مامانم موند و همه ی حرف و حدیث های فامیل رو به جون خرید تا من درس بخونم....
موند و بخاطر آینده من جنگید!
مامانم برای سرنوشت تک تک بچه هاش وقت و انرژی گذاشته و هیچ وقت نگفته خسته شدم!
ادامه دارد....
💠 رَّبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا.
#عاشق_باش
#رمان
#مادرانه
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f