هدایت شده از | رِیحٰانَةُ الْزِینَبْ |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ حال خوب کن😍
طبقه بالای حرم امام حسین علیه السلام در ایام امتحانات
[🌸]@reyhanatozeynab
🔖 #هرروز_غروب_با_شهدا
🔸به روایت همسر شهید
گاهی اوقات توزیع نفت محل را به عهده داشت.
حتی یکی از همسایگان به او تهمت زده بود که با این کار، منفعت خود را می خواهی. اما ایشان هیچ جوابی نداد و گفت:
« اشکالی ندارد، بگذار هر چه می خواهد بگوید.»
بعضی ها می گفتند که او نفت را به منزل خود می برد. در حالی که سال ۱۳۶۱ بابت مصرف برق مبلغ ۳٠٠٠ تومان قبض آمده بود؛ چون که نفت خودمان را به نیازمندان می داد و ما از بخاری برقی استفاده می کردیم.
می گفت: « نفت خود را به نیازمندان می دهم. چون ما دوتایی کار می کنیم و پول برق را می دهیم. ولی دیگران شاید نتوانند»
🔰برای شهید علی صالحی صلوات و فاتحه ای قرائت بفرمایید.
#شهید_علی_صالحی
#شهیدانه
#صلوات
#هرروزباشهدا
#اگر_اهل_دلی_بسم_الله
#اینان_جوانان_زینب_اند
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
زینبیه گلشهر کرج🇵🇸
🔖 سفرنامه سفر نور:
🔹 پرده ششم. زیارت کربلا
دومین شبی بود که تو کربلا بودیم و ساعت یک بیدار شدیم بریم حرم ...
حال مناسبی نداشتم بنابراین خودم رو سپردم به امام زمان عج الله...
با ذکر توسلی که دارم مشغول شدم.
گفتم اقا امشب شما برامون برنامه ریزی کنید
این بار اول خدمت حضرت عباس رسیدیم.
زیارت و نماز و دعا ...
و بعد تو بین الحرمین به سمت جاذبه عشق ...
ذکر رو قطع نمیکردم ...
و تو دلم مشغول بودم.
زیارتی کردیم و رفتیم تو صف نماز جماعت که همان جا بقیه کارها و نماز شب رو انجام بدیم
یکی از خانمهای زینبیه رو دیدم و حال و احوال ...
نماز جماعت که تمام شد حالم بدتر شده بود
بزور خودم رو رسوندم به قتلگاه ...اخه نماز جماعت کنار قتلگاه بود
بغصم ترکید و جرات نزدیک شدن نداشتم😭😭
اخر سر هم یک زیارت کوتاه کردیم.
خوب نیست توقف زیاد تو قتلگاه ...
قساوت قلب میاره
سر که رو ضریح حبیب گذاشتم ازش خواستم "رفاقت من و رفیقم مثل رفاقت حبیب و مسلم عوسجه باشه ..."
رفاقت به سبک حبیب!😌
ازش خواستم برام دعا کنه مثل خودش که برای امام زمانش مفید بود منم مقید باشم
بعد از اون رفتیم سمت ابراهیم مجاب
کسی که امام حسین جواب سلامش رو میداد
اومدیم که برگردیم سرم گیج رفت دوباره ...
رفتم یک گوشه حرم نشستم و کمی قران خوندم و ...
پیرزنی کنارم بود و موقع بلند شدن گفت من مادر سه شهیدم و نام پسرانش رو گفت و تعریف کرد که در عرض ۴۰ روز تو کربلا ۴ سه دسته گلش رو تقدیم خدا کرده ...
شهیدان محمدعلی و قاسم و حجت الله عبوری ...
ازش خواستم به پسرانش بگوید شفاعت من رو بکنند
و ثواب زیارت امروزم رو هدیه به اون شهدا کردم...
گویا امروز که برنامه رو دست امام سپرده بودم
میخواستند تکمیل کنند لطف رو..☺️
داشتیم برای نماز مغرب میرفتیمحرم که جلوی ورودی حرم حضرت عباس سلام الله علیه ایستادم عرض ادب کنم
یهو لبخندی روی لبهام اومد ..
و با دیدن کتیبه السلام علیک یا علی بن موسی الرضا منم زیر لب همین رو گفتم...
این سفر خیلی جالبه برام ..
حضور پررنگ امام رضا جانم😍
انگار هر لحظه میخواد اتصال ما رو به خودش حفظ کند این ولی نعمت سرزمینم ایران...
من ایام میلادهای اهل بیت ع زیادی توفیق تشرف داشتم ولی هیچ سالی اینطوری نبود که انقدر همه جا زیر سایه امام رئوفم بشینم و ...
خدا رو شکر گردم و پا در بین الحرمین گذاشتم...
وارد بین الحرمین که میشی انگار دیگه دلت نمیخواد ببینی و بشنوی و فقط حسین است و بس
امشب تصمیم خاصی داشتم که نمیدونستم موفق بشم یا نه ؟
بعد از سلام و دعا نشستم و ذهنم رو متمرکز کردم روی تمام کسانی که به من بد کرده بودند و دانه دانه اسم بردم و دعا کردم ...
بعد افرادی که در حقم کوتاهی کرده بودند به همین ترتیب ....
بعد افرادی که در حقم لطف کرده بودند و من مدیونشون بودم ....
و همینطور .....
من در سکوت به حرم امامم نگاه میکردم که تا اخرین لحظه برای نجات دشمنانش تلاش کرد و من بار سبک میکردم از این همه اضافات سالها.....
با صدای اذان به خودم امدم و سجده شکر و نماز جماعت ...
شب رحلت امام بود و ثواب زیارت رو به ایشون هدیه کردم و از حرم خارج شدم.
پسر یکی از بچه ها تو بین الحرمین امد و دستهایش رو به من داد ...
و من چقدر اون لحظه آرزو کردم کاش دستهای کودکانه مرا هم امام زمانم سفت بگیرد و دیگر رها نکند ....
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 #مکالمات_عاشقانه
فَلَمَّا فَصَلَ طَالُوتُ بِالْجُنُودِ قَالَ إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي وَمَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي إِلَّا مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ ۚ فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلَّا قَلِيلًا مِنْهُمْ ۚ فَلَمَّا جَاوَزَهُ هُوَ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ قَالُوا لَا طَاقَةَ لَنَا الْيَوْمَ بِجَالُوتَ وَجُنُودِهِ ۚ قَالَ الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلَاقُو اللَّهِ كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ مَعَ الصَّابِرِينَ
پس هنگامی که طالوت لشکر کشید، سپاه خود را گفت: خدا شما را به نهر آبی آزمایش کند، هر که از آن بیاشامد از من و هم آیین من نیست، و هر که هیچ نیاشامد یا کفی بیش برنگیرد از من و هم آیین من خواهد بود. پس همه سپاهش آشامیدند به جز عده قلیلی از آنها. و چون طالوت و سپاه مؤمنش از نهر گذشتند (و مواجه با دشمن شدند لشکر بیمناک گشته) گفتند: ما را تاب مقاومت جالوت و سپاه او نخواهد بود. آنان که به لقاء رحمت خدا و ثواب آخرت معتقد بودند (ثابت قدم مانده) گفتند: چه بسیار شده که گروهی اندک به یاری خدا بر سپاهی بسیار غالب آمده، و خدا با صابران است.
💫 بقره_۲۴۹
#هرروزباقرآن
#با_من_حرف_بزن
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f8
🖋دلنوشته سه شنبه ها ی مهدوی❤️
#ارسالی_ازمخاطب
💌نامه ی مخاطب عزیزمون به امام زمان
با زبان ساده و بی آلایش خودش
🌹زهرا ایرانشاهی/ ۱۲ ساله / از تهران
#امام_زمان
#دلنوشته
🆔https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f
🔖 #ادمین_نوشت
💚یک قدم به سمت ظهور:
شما هم میتونید مثل این مخاطب عزیز ، برامون دلنوشته هاتون رو به #امام_زمان بفرستید.
تا در قالب سه شنبه های مهدوی به اشتراک بزاریم.
آیدی ارسال:
@Salam_AleYasin
🔖 سفرنامه سفر نور:
🔹 پرده هفتم. زیارت کاظمین و سامرا
تو راه با شیطنتهای کودکانه با اون بچه گذشت ...
همسفرها تعجب میکردند و شاید در دلشان میگفتند چه....
اما من خوب میدانستم که اگر قرار است پروردگار راضی شود با همین خنده های کودکانه خواهد شد.
یاد ایامی که با بچه های خودم به کربلا میامدم افتادم ...
چقدر دلم بر ای بچگیهای آنها تنگ
شده.
به امام گفتم اقا از کودکی انها را تفدیه شما کردم بپذیر لطفا و بر من منت بگذار تقبل هذاالقلیل🤲
بعد استراحت کمی تو هتل به حرم برگشتیم.
کنار ضریح چسبیدم و برای فرج دعا کردم ...
هر بار میام کنار قبه دعا کنم انگار نمیتونم جز برای فرج دعا کنم همه حوائج ذیل آن معنا میشه برام
تو حرم یه جای دنج برای نماز و زیارت پیدا کردم و نشستم.
یه پیرزنی کنارم بود که سر صحبت رو باز کرد.
گفت میام و تو خانه یه پیرزن عرب می مونم و بهش خدمت میکنم ...
خودش بزور و با عصا راه میرفت و نیاز داشت یکی بهش خدمت کنه ولی به عشق امام حسین علیه السلام خدمت دیگری رو پذیرفته بود که بماند.
ازش خواستم هر وقت میاد حرم یاد مادربزرگها و اجداد من هم بکند که هیچ وقت حرم رو ندیدند
قبول کرد و خداحافظی کرد و رفت و من داشتم به عاقبت بخیری فکر میکردم
نماز صبح که خوندیم و زیارت عاشورا اومدیم حرم حضرت عباس ...
و چقدر حرف داشتم با باب الحوائج ...
امشب قرار هست بریم کاظمین و سامرا بنابر این سعی میکنم کمی استراحت کنم...
مدیر کاروان که برنامه زیارت ۴ امام معصوم رو گفت دلم گرفت.
معلوم بود خیلی فشرده هست.
اول رفتیم طفلان مسلم ..
هنوز بعد سالها غربت عجیبی حاکم .
برگشت تنها اومدم سمت اتوبوس دلم میخواست کمی تنها باشم و تفکر ...
به ماه که نگاه میکردم هنوز غربت بود و ...
هر چه فکر میکردم نمیتونستم دلیلی برای کشتن این دو بچه پیدا کنم ...
انسان چقدر میتونه از مقام خودش تنزل پیدا کنه ...
همین الان هم شاید فجایعی بدتر و دلخراش تر داره اتفاق میفته ...
فقط گفتم اقا بیا که جهان بی تو غم گرفته است 😢
سوار اتوبوس شدیم به قصد کاظمین ...
یک چیز در مورد این مدیر کاروان برام عجیبه ...
چرا انقدر زائر رو اذیت میکنه ؟
و سعی داره موجبات سختی او رو فراهم کنه ؟
به نظر نمیرسه ادم بدی باشه ولی تمام برنامه ریزی هاش سخت ترین است در حالیکه میتونه خیلی آسونتر باشه ...
به هر حال به کاظمین رسیدیم و باز ....
نیم ساعت مونده به نماز صبح ما رو خارج کرد از حرم 😭
هر چه اصرار کردم فایده نداشت.
بگذریم تو حرم کاظمین انقدر وقت کم بود که فقط زیارت نامه و نماز و تمام.
دلم عجیب موند تو حرم و چه سخت دل کندم ازشون ...
راهی سید محمد شدیم.
وقتی رسیدیم که نزدیک بود نماز صبحمون قضا بشه
اینم از برنامه ریزیهای مدیر کاروان 😡
سریع وضو و نماز صبح و یک زیارت کوتاه ...
زن عربی چسبیده بود به ضریح سید محمد و داشت باهاش درد دل میکرد.
چقدر دلم ان صفا و ارتباط و خلوص رو خواست.
حالب بود لابلای کلمات عربی مدام میگفت تو کجا بودی سید محمد ؟😭 گویا شکایت داشت از کسی ....
و ما به قصد سامرا حرکت کردیم.
و باز یک فرصت کوتاه ...
چقدر حرم خلوت بود .
هر کجا که میخواستی میتوانستی به ضریح بچسبی و زیارت نامه بخوانی ...
قلبم رو که به ضریح چسباندم دعا کردم معرفت اهل بیت رو که در زیارت جامعه امده در قلبم قرار دهند.
نمیشه حرم امام هادی ع باشی و زیارت جامعه نخوانی ...
با صدای امام هادی ع خواندم و نوشیدم از اون جام معرفتی...
بعد رفتم سرداب ...
وقتی داشتم دعای مخصوص ان رو میخواندم اشک امانم رو بریده بود ....
چقدر دلتنگ امامم بودم ...
کاش که بدردش بخورم.
خواستم خودش ما رو تربیت کند برای خودش ...
و کمک کند برای او کادر سازی کنیم.
تو برگشت به سمت کربلا .....
ارزو میکردم یه فرصتی باشه و بدون کاروان برم کاظمین و سامرا ....
خیلی دلتنگ تر از قبل شده بودم
🆔 https://eitaa.com/joinchat/589168647Cd580981c2f