eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.5هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
374 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @Katrin_a ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
: دیگر کافی بود! هرچه داد و بیداد کردی! کافیســـت هر چه مرا شــکسـ ـ ـتی و من هنوزهم احمقانه عاشــقت هسـ ـ ـتم! نمیدانم چه عکس العملی نشـان میدهی اما دیگر کافیسـت برای این همه بی تفاوتی و سـختی!دسـتهایم را مشـت میکنم و لبهایم را روی هم فشـار میدهم. کلمات پشـت هم ازدهانت خارج میشـودو من همه را مثل ضـبط صـوت جمع میکنم تا به توان بکشـانم و تحویلت دهم. لبهایم میلرزد و اشک به روی گونه هایم میلغزد.. _ توبخاطرتحریک احساسات من حاضری پا بزاری روی غیرتم؟؟؟ این جمله ات میشـود شـلیک اخر به منی که انبوهی از باروتم! سـرم را بالا میگیرم و زل میزنم به چشـمانت!دسـت سـالمم را بالامی اورم و انگشت اشاره ام را سمتت میگیرم! _ تو؟؟؟!!! توغیرت داری؟؟؟ داشـ ـ ـ ـتی که الادسـ ـ ـ ـت من اینجوری نبود!!... اره... اره گیرم که من زدم زیره همه چیز زدم زیر قول و حرفای طی شده... تو چی! توام بخاطر یمشت حرف زدی زیر غیرت ومردونگے؟؟ چشمهایت گرد و گردتر میشوند. و من در حالی که از شدت گریه به هق هق افتاده ام ادامه میدهم _ توهنوز نفهمیدی ! بخوای نخوای من زنتم! شــرعا و قانونا! شـ ـرع و قانون حرفای طی شـ ـده حالیش نیســت! تو اگر منو مثل غریبه ها بشـــکنی تا ســـر کوچه ام نمیبردنت چه برســه مرز برای جنگ!... میفهمی؟؟ من زنتم... زنت! ما حرف زدیم و قرار گذاشــتیم که تویروزی میری... اما قرار نزاشــتیم که همو له کنیم... زیر پا بزاریم تا بالا بریم! تو که پســرپیغمبری... آســیداز آســید ازدهن رفیقات نمیفته! تو که شاگرداول حوزه ای... ببینم حقی که از من رو گردنته رو میدونی؟اون دنیا میخوای بگی حرف زدیم؟؟؟ اا؟؟ چه جالب ! چهره ات هرلحظه سرخ ترمیشود صدایت میلرزدو بین حرف هایم میپری.. _ بس کن!..بسه! _ نه چرا!! چرا بس کنم حدود یک ماهه که ســاکت بودم... هرچی شــد بازم مثل احمقا دوســت داشــتم ! مگه نگـفتی بگو... مگه عربده نکشـیدی بگو توضـیح بده...ایناهمش توضـیحه... اگر بعداز اتفاق دسـت من همه چیومیسـپردم به پدرم اینجور نمیشـد. وقتی که بابام فهمیدتوبودی و من تنها راهی کلاس شــدم بقدری عصــبانی شــدکه میگـفت همه چی تمومه! حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشـــو فهمیدی... ولی من جلوشــو گرفتم و گـفتم که مقصــر من بودم. بچه بازی کردم... نتونســتی بیای دنبالم... نشــد! اگر جلو شــو نمیگرفتم الان ســــینتو جلو نمیدادی و بهم تهمت نمیزدی! حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گـفتن که تو مقصــــر بودی... اره تو! اما من گذشــتم با غیرت! الان مشــکلت شــام پارک و لباس الان منه؟؟؟ تو که درس دین خوندی نمیفهمی تهمت گناه کبیرس!!! اره باشــه میگم حق باتوعه باز میگویـی.. _ گـفتم بس کن!! _ نه گوش کن!!... اره کارای پارک برای این بود که حرصــترودربیارم. اما این جا... فکر کردم تویـی!! چون مادرت گـفته بود ســـجاد شب خونه نیست!!.. حالا چی؟بازم حرف داری؟بازم میخوای لهم کنی؟ دست باند پیچی شده ام را به سینه ات میکوبم... _ میدونی.. میدونی تو خیلی بدی! خیلی!! از خدا میخوام ارزوی اون جنگودفاعوبه دلت بزاره... دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پـی در پـی به سینه ات میکوبم... _ نه!... من ... من خیلی دیوونه ام! یه احمق! که هنوزم میگم دوسـت دارم... اره لعنتی دوسـتدارم... اون دعاموپس میگیرم! برو... بایدبری! تقصیر خودم بود... خودم از اول قبول کردم.. احسـاس میکنم تنت در حال لرزیدن اسـت. سـرم را بالامیگیرم. گریه میکنی... شـدیدتر از من!! لبهایت را روی هم فشـار میدهی و شـانه هایت تکان میخورد. میخواهی چیزی بگویـی که نگاهت به دست بخیه خورده ام میفتد... _ ببین چیکار کردی ریحان!! بازوام را میگیری و بدنبال خودمیکشــی. به دســتم نگاه میکنم خون از لابه لای باندروی فرش میریزد. از حال بیرون وهر دو خشــک میشویم.. مادرت پایین پله ها ایستاده و اشک میریزد. فاطمه هم بالا پله ها ماتش برده... ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
🌱 _ داداش.. تو چیکار کردی؟... پس تمام این مدت حرف هایمان شـنونده های دیگری هم داشـت.همه چیزفاش شـد. اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد میشـوی به طبقه بالا میدوی و چنددقیقه بعدبا یکوچفیه و شلوار ورزشی و سویـی شرت پایین می ایـی. چفیه را روی سرم میندازی و گره میزنی شلوار را دستم میدهی... _ پات کن بدو! بسختی خم میشوم و میپوشم. سوئےشرت را خودت تنم میکنی از درد لب پایینم را گاز میگیرم. مادرت با گریه میگوید.. _ علی کارت دارم. _ باشه برای بعد مادر.. همه چیو خودم توضیح میدم... فعلا باید ببرمش بیمارستان. اینها راهمین طور که به هال میروی و چادرم را می اوری میگویے. با نگرانی نگاهم میکنی.. _ سرت کن تا موتورو بیرون میزارم.. فاطمه ازهمان بالا میگوید. _ با ماشین ببر خب.. هوا... حرفش را نیمه قطع میکنی.. _ اینجوری زودترمیرسم... به حیاط میدوی و من همانطور که به سـختی کش چادرم را روی چفیه میکشـم نگاهی به مادرت میکنم که گوشـه ای ایسـتاده و تماشـا میکند. _ ریحانه؟... اینایـی که گـفتید.. بادعوا... راست بود؟ سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم و با بغض به حیاط میروم. *** پرستار برای بار اخر دستم را چک میکند و میگوید: _ شانس اوردید خیلی باز نشده بودن... نیم ساعت دیگه بعداز تموم شدن سرم، میتونید برید. این را میگوید و اتاق را ترک میکند. بالا سـرم ایسـتاده ای وهنوز بغض داری. حس میکنم زیادی تند رفته ام... زیادی غیرت را برخت کشیده ام. هرچه است سبک شده ام... شاید بخاطر گریه و مشت هایم بود! روی صندلی کنار تخت مینشینـےودستت را روی دست سالمم میگذاری.. با تعجب نگاهت میکنم. اهسته میپرسی: _ چندروزه؟... چندروزه که... لرزش بیشتری به صدایت میدود... _ چندروزه که زنمی؟ ارام جواب میدهم: _ بیست وهفت روز... لبخند تلخی میزنی... _ دیدی اشتباه گـفتی! بیست و نه روزه! بهت زده نگاهت میکنم. از من دقیق تر حساب روزها راداری! _ از من دقیق تری! نگاهت را به دستم میدوزی. بغضت را فرو میبری... ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
دو پارت هم به عنوان عیدی ما به شما🌳♥️🌱
: _ فکر کنم مجبور شیم دستتو سه بار بخیه بزنیم! فهمیدم میخواهے از زیر حرف در بروی! اما من مصـمم بودم برای اینکه بدانم چطور اســت که تعدادروزهای ســپری شــده در خاطر تو بهترمانده تا من! _ نگـفتی چرا؟... چطور تواز من دقیق تری؟... توحساب روزا! فکرمیکردم برات مهم نیست! لبخند تلخی میزنی و به چشمانم خیره میشوی _ میدونستی خیلی لجبازی! خانوم کله شق من! این جمله ات همه تنم را سست میکند. ! ادامه میدهی.. _ میخوای بدونی چرا؟... با چشمانم التماس میکنم که بگو! _ شاید داشتم میشمردم ببینم کی از دستت راحت میشم. و پشت بندش مسخره میخندی! از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست میگویـی! برای همین بی اراده بغض به گلویم میدود.. _ اره!... حدسشومیزدم! جز این چی میتونه باشه؟ رویم را برمیگردانم سمت پنجره و بغضم را رها میکنم. تصویرت روی شیشه پنجره منعکس میشود. دستت را سمت صورتم مےاوری ، چانه ام را میگیری و رویم را برمیگردانی سمت خودت! _ میشه بس کنی..؟ زجر میدی با اشکات ریحانه! باورمنمیشد. توعلی اکبر منی! نگاهت میکنم و خشکم میزند. قطرات براق خون از بینی ات به آهسته پایین می ایندوروی پیرهنت می چکد.به من ومن می افتم. _ ع...علی...علی اکبر...خون! و با ترس اشاره میکنم به صورتت. دستت را از زیر چونه ام بر میداری و میگیری روی بینی ات.. _ چیزی نیست چیزی نیست! بلندمیشوی و از اتاق میدوی بیرون. با نگرانی روی تخت مینشینم... *** موتورت راداخل حیاط هل میدهی و من کنارت اهسته داخل می ایم ... _ علی مطمعنی خوبی؟... _ اره!... از بی خوابی اینجوری شدم!دیشب تا صبح کـتاب میخوندم! با نگرانی نگاهت میکنم و سرم را به نشانه " قبول کردم " تکان میدهم... زهرا خانوم پرده را کنار زده و پشت پنجره ایستاده! چشم هایش از غصه قرمز شده. مچ دستم را میگیری،خم میشوی و کنار گوشم بحالت زمزمه میگویـی.. _ من هر چی گـفتم تایید میکنی باشه؟! _ باشه!!... فرصت بحث نیست و من میدانم بحد کافی خودت دلواپسی! ارام وارد راهرو میشــوی و بعدهم هال... یا شــاید بهتر اســت بگویم ســمت اتاق بازجویـی!! زهرا خانوم لبخندی ســاختگی به من میزند و میگوید: _ سلام عزیزم...حالت بهتر شد؟دکـتر چی گـفت؟ دستم را بالا میگیرم و نشانش میدهم _ چیزی نیست!دوباره بخیه خورد. چندقدم سمتم می ایدوشاینه هایم را میگیرد ... _ بیا بشین کنار من.. و اشــاره میکندبه کاناپه ســورمهای رنگ کنار پنجره. کنارش مینشــینم و تو ایســتاده ای در انتظار ســواالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق بدی بیفتد! زهراخانوم دستم را میگیرد و به چشمانم زل میزند _ ریحانه مادر!...دق کردم تا بر گردید.. چندتا سوال ازت میپرسم. نترسو راستشوبگو! ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
🌱 سعی میکنم خوب فیلم بازی کنم. شانه هایم را بی تفاوت بالامیندازم و باخنده میگویم _ وا مامان! از چی بترسم قربونت بشم. چشم های تیره اش را اشک پر میکند.. _ به من دروغ نگوهمین دلم برایش کباب میشود _ من دروغ نمیگم.. _ چیزایـی که گـفتید... چیزایـی که...اینکه علی میخواد بره!درسته؟ از استرس دست هایم یخ زده. میترسم بویـی ببرد. دستم را ازدستش بیرون میکشم. اب دهانم را قورت میدهم _ بله! میخواد بره... تو چندقدم جلومی ایی ومیپری وسط حرف من ! _ ببین مادر من! بزار من بهت... زهراخانوم عصبی نگاهت میکند _ لازم نکرده! اونقد که لازم بود شنیدم از زبون خودت! رویش را سمتم برمیگرداند و دوباره میپرسد _ تو ام قبول کردی که بره؟ سرم را به نشانه تایید تکان میدهم اشک روی گونه هایش میلغزد. _ گـفتی توی حرفات قول و قرار... چه قول و قراری باهم گذاشتید مادر؟ دهانم از ترس خشک شده و قلبم در سینه محکم میکوبد! _ ما...ما... هیچ قول و قراری.. فقط....فقط روز خواستگاری...روز.. تو بازهم بین حرف میپری و با استرس بلند میگویـی.. _ چیزی نیست مادر من! چه قول و قراری اخه!؟ _ علی!!! یک باردیگه چیزی بگی خودت میدونی!!! با اینکه همه تنم میلرزدو از اخرش میترسم. دست سالمم را بالامی اورم و صورتش را نوازش میکنم ... _ مامان جون!...چیزی نیســت راســت میگه!... روزخواســتگاری...علی اکبر... گـفت که دوســت داره بره و با این شــرط ...با این شـــر ط خواستگاری کرد.. منم قبول کردم! همین! _ همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن... اینا چی؟؟؟ گیج شده ام و نمیدانم چه بگویم که به دادم میرسی... _ مادر من! بزار اینو من بگم! من فقط نمیخواستم وابسته شیم!همین! زهرا خانوم ازجا بلندمیشود و باچندقدم بلندبطرفت مےاید ... _ همین؟؟؟ همین؟؟؟؟؟ بچه مردمو دق بدی که همین؟؟؟؟؟ مطمعنی راضـــیه؟؟ با این وضـــعی که براش درســـت کردی!؟ چقد راحت میگی همین! بهش نگاه کردی؟ از وقتی با توعقدکرده نصـف شـده! این بچه اگر چیزی گـفت درسـته! کسـی که میخواد بره دفاع اول باید مدافع حریم خانوادش باشـه! نه اینکه دو باره و سـه باره دسـت زنشـوبخیه بزنن! فکرکردی چون پسـرمی چشـمم رو میبندم و میزنم به مادر شوهربازی؟... از جایم بلندمیشوم و سمتتان مےایم . زهراخانوم بشدت عصبی است. سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمیگویـی. از پشت سر دستم را روی شانه مادرت میگذارم _ مامان ترو خدا اروم باش.. چیزی نیست! دست من ربطی به علی اکبر نداره. من... من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت وجنگ باشه... من... برمیگردد و با همان حال گریه میگوید: ... ♡ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
💚 دختر مگه با بچه‌داری حرف میزنی؟عزیز دلم من مگه میزارم بازم اذیتت کنه... این قضــــیه باید به پدر ومادرت گـفته شــــه .... بین بزرگـترا!! مگه میشه همین باشه! _ اره مامان بخدا همینه! علی نمیخواست وابستش شم... بفکرمن بود... میخواست وقتی میخواد بره بتونم راحت دل بکنم! به دستم اشاره میکند و با تندی جواب میدهد: _ اره دارم میبینم چقدبفکرته! _ هسـت!هسـت بخدا!!... فقط...فقط... تا امشـب فکرمی‌کرد روشـش‌درسـته! حاال..درسـت‌میشـه...دعوا بین همه‌زن و شـوهراهسـت‌قربونت بشم.. تو دست‌هایت را از پشت‌دور مادرت حلقه‌میکنی... _ مادر عزیزم!! تو اگر اینقد بهم ریختی چون حرف رفتن منو شــنیدی فدات شــم. منم که‌هنوز اینجام....حق با شــماســت اشـــتباه من‌بود. اینقد بخودت فشار نیار سکـته میکنی خدایـی نکرده. نگاهت میکنم. باورم‌نمیشــوداز کســی دفاع کرده‌ام‌که‌قلب‌مرا شـکســته... اما نمیدانم چه‌رازی در چشــمان غمگینت‌موج میزندکه‌همه چیز را از یاد میبرم... چیزی که‌به‌من میگویدمقصرتونیستی! و من اشتباه میکنم! زهراخانوم‌دستهایت را کنار میزندو ازهال خارج میشود... بدون اینکه‌بخواهد حرف دیگری بزند. با تعجب اهسته میپرسم _ همیشه اینقدزودقانع‌میشن؟ _ قانع نشـد! یکم اروم شـد... میره فکرکنه! عادتشـه... سـخت ترین بحثا با مامان سـر جمع ده دقیقس... بعدش سـاکت میشـه و میره تو فکر! _ خب پس خیلیم سخت نبود!! _ باید صبر کنیم نتیجه فکرشو بگه! _ حداقل خوبه‌قضیه‌ازدواج صوری رو نفهمیدن..! لبخندمعناداری میزنی،پیرهنت را چنگ میزنی‌وبخش‌روی‌سینه‌اش‌راجلومیکشی.. _ اره! من برم لباسمو عوض کنم... بدجور خونی شده ! * مادرت تا یک هفته با تو ســر ســنگین بود و ما هر دو ترس‌داشــتیم ازینکه چیزی به‌پدرت بگوید. اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شــد و ارامش نسـبی دوباره بینتان برقرار شـد. فاطمه خیلی کنجکاوی میکرد و تو بخوبی جواب های سـر باالا به او میدادی. رابطه‌بین خودمان بهتر از قبل شــــده بود اما انطور که‌انتظار میرفت‌نبود! تو گاها جواب ســــوالم را میدادی و لبخندهای کوتاه میزدی. از ابراز محبت وعاشـقی خبری نبود! کامال مشـخص،بودکه‌فقط میخواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشـته‌باشی. اما هنوز چیزی به‌اسم‌دوست داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمیشد. سجاد هم تا چندروز سعی میکرد سرراه من قرار نگیرد . هردو خجالت میکشیدیم و خودمان را مقصر میدانستیم. * با شیطنت منو را برمیدارمو رو میکنم به‌زینب _ خب شما چی میل میکنید؟ و سریع نزدیکش میشوم و در گوشش اهسته ادامه میدهم: _ یا بهتره بگم کوشولوت چی موخواد بخلم... میخنددو از خجالت‌سرخ میشود. فاطمه منو را ازدستم میکشد و میزند توی سرم _ اه اه دو ساعت طول میکشه یه بستنی انتخاب کنه! _ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم زینب لبش را جمع میکند و اهسته میگوید _ هیس چرا داد میزنیدزشته!!! یکدفعه تو از پشت‌سرش‌می آیی کـف دستت را روی میزمیگذاری و خم میشوی سمت‌صورتش... °•° 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
۲۹ چی زشته ابجی؟ زینب سرش را مینداز پایین. فاطمه سرکج میکند و جواب میدهد _ اینکه سلام ندی وقتی میرسی _ خب سلام علیکم و رحمه الله وبرکاته... االان خوشگل شد؟ فاطمه چپ چپ نگاهش میکند _ همیشه مسخره بودی!! خنده ام میگیرد _ سلام اقاعلی! اینجا چیکار میکنی؟ نگاهم میکنی و روی تنها صندلی باقی مانده مینشینی _ راستش فاطمه گـفت بیام. مام که حرف گوش کن! امدیم دیگر ازینکه توهم هسـتی خیلی خوشحال میشوم و برای قدردانی دست فاطمه‌را میگیرم و با لبخند گرم فشار میدهم. اوهم چشمک کوچکی میزند. سفارش میدهیم و منتظر میمانیم.دست چپت را زیر چانه گذاشته ای و به زینب زل زده ای... _ چه کم حرف شدی زینب! _ کی من؟ _ اره! یکمم سرخ و سفید! زینب‌بااسترس‌دست‌روی‌صورتش‌میکشدو جواب میدهد _ کجام سرخ شده‌؟ _ یکمم تپل! اینبار خودش را جمعو جور میکند _ ااا داداش. اذیت نکن کجام تپل شده؟ با چشم اشاره میکنی به شکمش و لبخند پر رنگی تحویل‌خواهرخجالتی‌ات‌میدهی! فاطمه با چشم های گرد و دهانی باز میپرسد _ تواز کجا فهمیدی؟ میخندی _ بابا مثالا یه‌مدت غابله بودما! همه‌می‌خندیم ولی زینب با شرم منو را از روی میزبرمیداردو جلوی‌صورتش‌میگیرد. توهم بسرعت منو را ازدستش میکشی و صورتش را میبوسی _ قربون ابجی باحیام با خنده نگاهت میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشود. با ترس یک دستمال کاغذی از جعبه‌اش‌بیرون میکشم، بلند میشوم،خم میشوم طرفت و دستمال را روی بینی ات میگذارم... همه یکدفعه ساکت میشوند. _ علی... دوباره داره خون میاد! دستمال را میگیری و میگویـی _ چیزی نیست‌زیرافتاب بودم ...طبیعیه. زینب هل میکند و مچ دستت را میگیرد. _ داداش چی شد؟ _ چیزی نیست‌عه!افتاب زده پس کلم همین خواهرم! تو نگران نشو برات خوب نیست. و بلند میشوی و از میزفاصله‌میگیری. فاطمه به‌من اشاره میکند برودنبالش و من هم از خدا خواسته بدنبالت میدوم. متوجه میشوی و میگویـی _ چرا اومدی؟... چیزی نیست‌که! چرا اینقد گندش میکنید!؟ _ این دومین باره! _ خب باشه!طبیعیه عزیزم می‌ایستم این کلمه‌رامیگویـی. _ کجاش طبیعیه! _ خب وقتی توافتاب زیاد باشی خون دماغ میشی.. مسیر نگاهت رادنبال میکنم. سمت‌سرویس بهداشتی...! _ دیگه دستمال نمیخوای؟ _ نه همراه ام دارم. و قدمهایت را بلند ترمیکنی.. ٫٬٫نویسنده 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
دوستان امروز ۲۹ فروردین تولد آقاے مہربونے هاس 🎈🎁 بیاین براے سلامتیشون و دیدار با این آقاے عزیز دعـــ🤲ـا ڪنیم😇😇
🌱💞 تولللللد توللللد تولللدت مباااااااارڪڪڪ 😍👏🙊🎊🎉 #چش‌نخورے‌آقآ 🎈 #تولدحضرت‌‌آقامونہ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
با تو از مـرگ نـدارم بہ خـدا واهمـہ‌اے! جانمـان پیشڪشِ سیـدنا خامنـہ‌اے♥️ :)
#جانم_فدای_ولایت_فقیه✌️🏻 🇮🇷 ○•حضرت عشق😍 ●°جان دلم♥️ ○•تولدتان مبارک✨💛 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
صحبت های آقا که تمام می شود، رئیس مرکز آمار اجازه می گیرد تا فرم سرشماری مربوط به حضرت آیت الله خامنه ای را پر کند. رهبر هم از او می پرسند: "کارت شناسایی هم که آوردید؟" و با خنده حضار و پاسخ مثبت عادل آذر (رئیس مرکز آمار ایران) ، سرشماری آغاز می شود. اولین سؤال: نام و نام خانوادگی؟ - سید علی حسینی خامنه ای. جمعیت صلوات می فرستد. سؤال دوم، تاریخ تولد است. - تیرماه ۱۳۱۸. البته این در شناسنامه است. ظاهراً تاریخ صحیح باید فروردین ماه باشد. جمعیت مجدد صلوات می فرستد. قبل از این که عادل آذر به سؤال بعدی برسد، آقا می گوید: «نمی شود که با هر سؤال یک صلوات بفرستید»....😄❤️ 🌹شرکت رهبری در سرشماری ملّی سال ۹۰ 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf