eitaa logo
˼ رف‍یق چادرۍ !' ˹
3.5هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
374 ویدیو
155 فایل
⸤ بسم‌رب‌الشھداء🌿'! ⸣ • . "هل‌من‌ناصرینصرنـے❔" 🌱|مـےشنوۍرفیـق؟! امام‌زمـ؏ـانمون‌یـٰارمۍطلبـد♥️!(: ــــــ ـ🌼. اِرتباط، @Katrin_a ˘˘ شروط: @Shartha ! • . - اللھم‌عجل‌لولیک‌الفرج(꧇︕
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: حسین‌‌آقایک‌دســتش‌راپشـت‌دســت‌‌دیگرش‌میزندو روی مبل مقابلت‌مینشــیند. سرش را تکان میدهدو در حالیکه پای چپش ازاسترس‌میلرزدنگاهش را به‌من میدوزد _ بابا؟... تو قبول کردی؟ سکوت میکنم،لب میگزم و سرم را پایین میندازم _ دخترم؟... ازت سوال کردم! تو جدن قبول کردی؟ تو گلویت را صاف میکنی ودر ادامه سوال پدرت از من میپرسی _ ریحان؟... بگوکه‌مشکلی نداری! دست‌های از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوش میدهم و اهسته جواب میدهم _ بله!... حسین اقا دستش را درهوا تکان میدهد _ بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دختر! سرم را باالا میگیرم و در حالیکه نگاهم را از نگاه پرنفوذ پدرت میدزدم جواب میدهم _ یعنی... بله! قبول کردم که علی بره! این حرف من اتشی بود به جان زهراخانوم تا یکدفعه از جا بپرد، از لبه پنجره رو به حیاط بلند شودو وسط هال بیاید. _ میبینی اقاحسین؟... میبینی!! عروسمون قبول کرده! رو میکندبه سمت‌قبله‌ودستهایش را باحالی رنجیده باالامی‌اورد _ ای خدا من چه گناهی کردم اخه! ... ببین بچه دسته گلم حرف از چی میزنه... علےاصغر که تا االان فقط محو بحث ما بود در حالیکه تمام وجودش سوال شده میپرسد _ ماما داداچ علی کوجا میره؟ پدرت با صدای تقریبا بلند میگوید _ اا ... بسه خانوم! چرا شلوغش میکنی؟؟... هنوز که‌این وسط صاف صاف واساده...و بعد به علی اصغر نگاه میکند و ادامه میدهد _ هیچ جا بابا جون هیچ جا... مادرت هم مابقی حرفش را میخوردو فقط به‌اشک‌هایش اجازه میدهدتا صورت گردو سفیدش‌را ترکنند احساس میکنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم گرچه‌دل‌خودم هنوز به‌رفتنت‌راه‌نمیدهد... ولی زبانم مدام و پیاپـی تورا تشویق میکندکه‌برو!توروی زمین رو بروی مبلی که‌پدرت روی ان نشسته مینشینی _ پدرمن! یه جواب ساده که اینقدر بحث و ناراحتی نداره‌من فقط خواستم اطلاع بدم که میخوام برم. همه کارامم کردم و زنمم رضایت کامل داره... حسین اقا اخم میکند و بین حرفت میپرد _ چی چی میبری و میـدوزی شـازده؟کجـا میرم میرم؟.. مگـه دختر مردم کشـکـه؟... اون هیچی مگـه جنـگ بچـه بـازیـه!... من چـه‌میدونستم بعداز ازدواج زنت از تو مشتاق تر میشه...تو حق نداری بری‌تا منم رضایت ندم پا تو از در این خونه‌بیرون‌نمیزاری‌بلندمیشودبرودکه‌تو هم‌پشت‌سرش‌بلندمیشوی ودستش را میگیری _ قربونت‌برم خودت گـفتی زن بگیربرو!... بیا این زن! " و بمن اشاره میکند" چرا اخه میزنی زیر حرفات باباجون دستش را ازدستت‌بیرون میکشد میدونی چیه علی؟ اصن حرفمو االان پس میگیرم... چیزی میتونی بگی؟... این دختر هم عقلشو داده دست تو! یذره بفکر دل زنت باش‌همین که گـفتم حق نداری!!سمت‌راهرو میرود که‌دیدن چشمهای پر از بغض تو صبرم را تمام میکند. یکدفعه بلند میگویم _ باباحسین!؟ شما که خودت جانبازی.. چرا این حرفومیزنی؟... یک‌لحظه مےایستد،انگار چیزی در وجودش‌زنده شد. بعداز چندثانیه‌دوباره به سمت‌راهرو میرود... *** با یک‌دست‌لیوان‌اب‌وبادست‌دیگرقرص‌را نزدیک دهانت‌می اورم. _ بیا بخور اینوعلی... دستم را کنار میزنی و سرت را میگردانی سمت‌پنجره باز رو به خیابان _ نه‌نمیخورم... سردرد من با اینا خوب نمیشه _ حاالاتوبیا اینوبخور! دست‌راستت‌راباالامی‌آوری‌وجواب‌میدهی_ گـفتم که نه خانوم!... بزارهمونجا بمونه لیوان و قرص را روی میزتحریرت میگذارمو کنارت می ایستم نگاهت‌به‌تیر چراغ برق نیم سوز جلوی درخانه‌تان خیره مانده‌میدانم مسعله رفتن فکرت را بشدت مشغول کرده کافیست‌پدرت بگویدبرو تا توباسربه‌میدان جنگ بروی‌شب از نیمه گذشته و سکوت تنها چیزیست که از کل خانه‌بگوش‌میخورد لبه‌ی پنجره مینشینی یادهمان روز اولی میفتم که‌همینجا نشسته‌بودی و من...بی اراده لبخند میزنم.من هنوز موفق نشده‌ام‌تا تورا ببوسم‌،بوسه ای که میدانم سرشار از پاکیست،پر است از احساس محبت ... بوسهای که‌تنها بایدروی پیشانی ات بنشیندسرم‌را کج میکنم ،به‌دیوار میگذارمو نگاهم را به‌ریش تقریبا بلندت میدوزم‌قصدداری دیگرکوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری البته این تعبیر خودم است میخندم و از سر رضایت چشمهایم را میبندم که میپرسی _ چیه؟چرا میخندی ؟... چشمهایم را نیمه باز میکنم و باز میبندم شاید حالتم بخاطر این است که یکدفعه شیرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفت _ وا چی شده؟... موهایم را پشتشانهاممیریزمو روبرویت‌مینشینم.طرف دیگرلبه‌پنجره. نگاهم میکنی‌نگاهت میکنم... نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی قند در دلم‌السکا میشود بی اختیار نیم خیز میشوم سمتت و به صورتت‌فوت میکنم چندتار از موهایت‌روی پیشانی تکان میخورد. میخندی و توهم سمت‌صورتم فوت میکنی.. 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
: همانطورکه‌هاج‌وواج‌نگاهت‌میکنم‌یک‌دفعهمثل دیوانه‌هاآرام میخندم .زهرا خانوم دست دراز میکند و یقه ات را کمی سمت خود میکشد _ علی معلومه چته؟... مادر این چه کاریه؟میخوای دختر مردم بدبخت شه؟... نمیگی خانواده‌اش الان بیان چی میگن؟ خونسردنگاه ارام‌ات را‌به‌لب‌های‌مادرت دوختی‌دودستت،را بلندمیکنی و میگذاری روی دست‌های مادرت. _ اره میدونم دارم‌چیکارمیکنم...میدونم! زهراخانوم‌دودستش‌را،ا‌ز‌زیردست‌هایت‌ بیرون میکشدو نگاهش را به سمت‌حسین اقا میچرخاند _ نمیخوای چیزی بگی؟... ببین داره چیکار میکنه!... صبر نمیکنه وقتی رفت و برگشت دختر بیچار رو عقدکنه! اوهم‌شانه‌بالامیندازدوبه‌من‌اشاره‌میکندکه_ والا‌زن چی بگم؟... وقتی عروسمون راضیه! چشمهای گرد زهرا خانوم سمت من برمیگردد. از خجالت سرم را پایین میندازمواشک‌شوقم‌راازروی‌لبم‌پاک‌میکنم _ دختر... عزیز دلم!من‌که‌بدتورونمیخوام! یعنی تو جدن راضـی هسـتی؟... نمیخوای صـبرکنی‌وقتی‌علی‌رفت‌وبرگشـت‌تکلیفت‌ رو،روشن کنه؟ فقط‌سکوت‌میکنم‌‌واویک‌ان‌میزند‌پشت‌ دستش‌که: _ ای خدا!... جووناچشون شده اخه صدای سجاد در راه پله میپیچد که _ چی شده که مامان جون اینقد استرس گرفته؟ همگی‌به‌راه‌پله‌نگاه‌میکنیم.اواهسـته‌پله‌ها را پایین می‌آید دقیق که میشــوم اثر درد را در چشــمان قرمزش میبینم. لبخند لبهایم را پر میکند. پس دلیل دیر امدن از اتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریه‌های برادرانس...زینب جوابش را میدهد _ عقد داداشه! سجادباشنیدن‌این‌جمله‌هول‌میکند،پایش پیچ میخوردوازچندپله‌اخرزمین‌میخورد. زهراخانوم سمتش میدود _ ای خدا مر گم بده! چت شد؟ سجادکه‌روی زمین پخش شده خنده اش‌میگیرد _ چیه داداشه؟... بالاخره علی میخوای بری یا میخوای جشن بگیری؟...دقیقا چته برادرو باز هم بلند میخندد. مادرت گوشه چشمی برایش نازک میکند _ نعخیر. مثل اینکه‌فقط این وسط منم که‌دارم حرص میخورم. فاطمه که تا بحال مشغول صحبت با تلفن همراهش بود. لبخند کجی میزند و میگوید _ به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم. گـفتم بیان... زینب میپرسد _ گـفتی برای چی باید بیان؟ _ نه! فقط‌گـفتم لطف‌کنید تشریف بیارید. مراسم خداحافظی تو خونه داریم... _ عه خب یچیزایـی میگـفتی یکم اماده میشدن تووسط حرفشان میپری _ نه‌بزار بیان یهوبفهمن! اینطوری احتمال مخالفت‌کمتره شوهر زینب‌که در کل از اول ادم کم‌حرفی بود.گوشه‌ای‌ایستاده‌وفقط‌شاهدماجراست. روحیات زینب‌رادارد.هردو بهم می ایند. تومچ دستم را میگیری و رو بهمه میگویـی _ من یه دودیقه باخانومم صحبت کنم مرا پشت سرت به اشپزخانه میکشی. کنار میز می ایستیم و تو مستقیم به چشمانم خیره میشوی‌سرم را پایین میندازم. _ ریحانه؟اول بگو ببینم از من ناراحت که نشدی ؟ سرم را به چپ و راست تکان میدهم. تبسم شیرینی میکنی و ادامه میدهی _ خدا رو شکر. فقط میخوام بدونم از صمیم قلبت راضی به اینکار هستی. شاید الزمه یه توضیحاتی بدم.. من خودخواه نیستم که بقول مادرم بخوام بدبختت کنم! _ میدونم.. _ اگراینجاعقدی‌خونده‌شه‌دلیل‌نمیشه که اسم منم حتمن میره تو شناسنامه ات با تعجب نگاهت میکنم _ خانومی! این عقد دائم وقتی خونده میشه،بعدش‌بایدرفت‌محضرتاثبت‌شه ولی من بعد از جاری شدن این خطبه‌یراست‌میرم سوریه‌دلم میلرزدو نگاهم روی دستانم که‌بهم گره شده سرمیخورد. _ من فقط میخواستم که... که بدونی دوست دارم. واقعا دوست دارم. ریحانه‌الان‌فرصت‌یه‌اعترافه.من از اول دوست‌داشـتم! مگه‌میشـه‌یه‌دختر شـیطون و خواسـتنی رودوسـت‌نداشـت؟اما میترسـیدم... نه ازینکه ممکنه دلم بلرزه وبزنم زیر رفتنم! نـه!... بخاطر بیماریم! میدونستم‌این‌نامردیه‌درحق تو! اینکه‌عشقوازاولش‌درحقت تموم میکردم! الان مطمعن‌باش نمیزاشتی برم!ببین... اینکه الان اینجا وایسادی و پشت من محکمی. بخاطرروندطی شده اس. اگر از اولش نشون میدادم که چقدر برام‌عزیزی حس میکنم صدایت‌میلرزد _ ریحانه ... دوســت نداشــتم وقتی رفتم تو با این فکربرام‌دسـت‌تکون بدی که" من زنش نبودم‌و نیستم"مافقط‌سوری پیش‌هم‌بودیم‌دوست‌دارم‌که‌حس‌کنی‌زن منی! ناموس‌منی. مال منی‌خانوم ازدواج قراردادی ما تا نیم ساعت‌دیگه تموم‌میشه و تو رسما و شرعا... و بیشتر قلبا میشی همسرهمیشگی من!حالا اگرفکرمیکنی دلت رضا به این کار نیست! بهم بگو حرفهایت قلبم را از جا کنده. پاهایم سست‌شده.طاقت‌نمی‌اورم‌وروی‌صـندلی پشـت‌میزوامیروم.توازاول‌مرادوست‌داشتی...نگاهت‌میکنم‌وتوازبالای‌سرباپشت‌دسـتت‌صورتم را لمس میکنی. توان نگه داشتن‌بغضم راندارم.سـرم‌راجلومی‌اورمو می‌چسبانم‌به‌شکمت...همانطور که‌ایسـتاده‌ای‌سرم‌رادراغوش‌میگیری. به‌لباست‌چنگ‌میزنم‌ومثل بچه،هاچندبار پشـت‌هم‌تکرار میکنم _ توخیلی خوبی علی خیلی... سرم را به بدنت محکم فشار میدهی _ خب‌حالاعروس خانوم رضایت میدن؟ به چشمانت نگاه میکنم‌وبان
با نگرانی‌میپرسم _ یعنی نمیخوای‌اسمم بره تو شناسنامه ات؟ _ چرا... ولی وقتی برگشتم! الان نه! اینجوری خیال منم راحت،تره. چون شاید بر..حرفت‌را میخوری، از زیربازوهایم میگیری و بلندم‌میکنی _ حاال بخند تا ... صدای باز شدن در می اید،حرفت را نیمه رها میکنی و از پنجره اشپزخانه به حیاط نگاه میکنیم‌مادر و پدرم امدند. بسرعت از اشپزخانه‌بیرون میرویم وهمزمان با رسیدن ما به‌راهرو پدر و مادر من هم میرسند. 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
هردو با هم سلام و عذرخواهی میکنند بابت اینکه دیر رسیدند. چنددقیقه که میگذرد از حالت چهره هایمان میفهمند خبرایـی شده.مادرم در حالی که کیف دستی اش را به پدرم می دهد تا نگه دارد میگوید _ خب...فاطمه‌جون‌گفتن‌مراسم‌خاصی داریدمثل‌اینکه قبل‌ازرفتن علی‌اقا و بعد منتظر ماند تا کسی جوابش را بدهد. تو پیش دستی‌میکنی وبارعایت کمال ادب‌واحترام میگویـی _ درسته!قبل‌رفتن‌من‌یه‌مراسمی‌قراره باشه..راستش... مکث میکنی‌ونفست‌راباصدا‌بیرون‌میدهی _ راستش‌من‌البته‌بااجازه‌شماوخانواده‌ام... یه‌عاقداوردم‌تابین‌منوتک‌دخترتون‌عقددام بخونه!میخواستم قبل رفتن... پدرم بین حرفت میپرد _ چیکار کنه؟ _ عقد دائم.... اینبار مادرم میپرد _ مگه‌قرار نشده بری جنگ؟... _ چراچرا! الان توضیح میدم که... باز پدرم بادلخوری و نگرانی میگوید _ خب پس چه توضیحی!...پسرم‌اگرشما خدایی نکرده یچیزیت... بعد خودش‌حرفش‌رابه‌احترام‌زهرا خانوم و حسین اقا میخورد.میدانم‌خونشان در حال‌جوشیدن‌است‌امااگردادوبیدادنمیکنند فقط‌بخاطرحفظ‌حرمت‌اسـت‌وبس!بعداز ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو...حالاقضیه‌ای‌سنگین‌ترپیش‌امده. لبخند میزنی و به پدرم میگویـی _ پدرجان! منو ریحانه هردو موافقیم که این اتفاق‌بیفته.این‌خطبه‌بین‌ماخونده شه. اینجوری موقع‌رفتن من... مادرم میگوید _نه‌پسرم‌ریحانه‌برای‌خودش‌تصمیم‌گرفته و بعد به جمع نگاه میکند _البته‌ببخشیدامااینجورمیگیم.بالاخره‌‌ دختر ماست. خامه... زهراخانوم جواب میدهد _ نه!باورکنیدماهم‌این‌نگرانی‌هاروداریم... بالاخره حق دارید. تو میخندی _ چیزخاصی‌نیست‌که‌بخوایدنگران شید قرار نیست‌اسم‌من‌بره‌توشناسنامه‌اش! هروقت‌برگشتم‌این‌کارومیکنیم... پدرم جوابش را میدهد _خب‌اگرطول‌کشید...دخترمن‌بایدمنتظرت بمونه؟ احساس کردم‌لحن،هاداردسمت‌بحث‌و جدل‌کشیده‌میشود.که‌یک‌دفعه‌حاج‌اقادر چارچوب درهال‌می‌اید _ سلام علیکم! "این‌راخطاب‌به‌پدرومادرم میگوید"عذر میخوام من دخالت میکنم. ولی بهتر نیست با ارامش بیشتری صحبت‌کنید؟ پدرم _وعلیکم‌السلام‌حاج‌اقایچیزی‌میگین ها...دخترمه حاج اقا_میدونم‌پدرعزیز...من‌توجریان تمام اتفاقات هســتم ازطرف‌‌آسیدعلی.. ولی‌خب‌همچین‌بیراهم‌نمیگه‌هاقرارنیست اسمش‌بره‌توشناسنامش‌که.. مادرم_بالاخره‌دخترمن‌بایدمنتظرش‌باشه! حاج اقا_بله خب‌با رضایت‌خودشه! پدرم_من‌اگررضایت‌ندم‌نمیتونه‌عقدکنه‌ حاجی ... حاج اقا لبخند میزند و میگوید _ چطوره‌یه‌استخاره‌بگیریم‌ببینیم‌خداچی میگه!؟ زهراخانوم‌که‌مشخص‌است‌ازلحن‌پدرومادرم‌دلخور شده .ابروبالامیندازدو میگوید _ استخاره؟... دیگه حرفاشونو زدن... تولبت‌راگازمیگیری‌که‌یعنی‌مامان‌زشته‌تو هیچی‌نگو! پدرم _حاج‌اقاجایی‌که‌عقل‌هست‌وجواب معلومه.دیگه استخاره چیه!؟ حاج اقا_ بله حق با شماست... ولی اینجاعقل شما یه جواب داره . اما عقل صاحب مجلس چیز دیگه میگه... نمیدانم چرا به دلم میفتد که حتمن استخاره بگیریم. برای همین بلندمیپرانم که_ استخاره کنید حاج اقا.. مادرم چشم‌هایش‌رابرایم‌گردمیکندومن هم‌پافشاری‌میکنم‌روی‌خواسته‌ام.حدود بیست‌دقیقه‌دیگربحث‌واخرتصمیم همه میشوداستخاره.پدرم‌اطمینان‌داشـت‌وقتی رضایت‌نداشته‌باشدجواب‌هم‌خیلی‌بد میشودوقضیه‌عقدهم‌کنسل‌امادرعین‌ ناباوری همه جواب استخاره‌درهر سه‌باری که حاج اقا گرفت"خیلی خوب درامد" درفاصله‌بین‌بحث‌های‌دوباره‌پدرم‌ومن، فاطمه‌به‌طبقه‌بالامیرودوبرای‌من‌چادر و روسری‌سفیدمی‌اورد مادرم‌که‌کوتاه‌امده اشاره‌میکندبه‌دست‌های‌پرفاطمه‌ومیگوید _ من‌که‌دیگه‌چیزی‌ندارم‌برای‌گفتن‌چادر عروستونم اوردید. سجادهم‌بعدازدیدن‌چادروروسری‌به‌عجله‌ به‌اتاقش‌میرودوبایک‌کت‌مشکی‌واتوخورده پایین می ایدپدرم‌پوزخندمیزند _ عجب!بقول‌خانومم‌چی‌بگم دیگه... دخترم خودش باید به عاقبت تصمیمش فکر کنه! حسین‌اقاکه‌باتمام‌صبوری‌تابحال‌سکوت کرده بود.دست‌هایش‌رابهم میمالدو میگوید: خب پس مبارکه و حاج اقاهم با لبخند صلوات میفرستد و پشت بندش همه صلواتی بلند تر و قشنگ تر میفرستند.فاطمه و زینب‌دست مرا میگیرند و به اشــپزخانه میبرند. روسـری و چادر را ســرم میکنند. و هردو با هم صـورتم رومیبوـند.ازشـوق‌گریه‌ام‌میگیرد. هرسه‌باهم‌به‌هال‌می‌رویم.روی‌مبل‌نشسته‌ای‌باکت‌وشلوارنظامی‌خنده‌ام‌میگیرد !ســربه زیر کنارت مینشینم. این بار بادفعه‌قبل فرق دارد. تومیخندی و نزدیکم نشسـته‌ای...ومن میدانم که‌دوستم داری! نه نه...بگذار بهتر بگویم‌تو از اول دوستم داشتی! خم میشوی و درگوشم زمزمه میکنی _ چه ماه شدی ریحانم‌...با خجالت ریز میخندم _ ممنون اقا شمام خیلی... خنده ات میگیرد _ مسخره شدم! نری برادوستات تعریف کنیا هردو میخندیم حاج اقا مینشیند. دفترش را باز میکند بسم الله الرحمن الرحیم. ... دیگه چیز را نمیشنوم. تنها اشک و اشک و صدای تپیدن نبض هایمان کنارهم. دی
دیدی اخر برای هم شدیم؟خدایا از تو ممنونم!من برای داشتن حلالم جنگیدم.. والان...با کنارچادرم‌اشکم را پاک میکنم. هر چه به‌اخرخطبه‌میرسیم.نزدیک شدن صـدای‌نفس‌هایمان‌بهم‌رابیشتراحسـاس میکنم. مگرمیشدجشن‌ازاین‌ساده‌تر!حقا که توهم طلبه‌ای‌وهم‌رزمنده!ازهمان‌ابتدا سادگی‌ات‌رادوست‌داشتم.به‌خودم‌می‌‌ایم _ایا وکیلم؟... به چهره پدرومادرم‌نگاهزمیکنم‌وبااشاره لب میگویم_ مرسی بابا... مرسی مامان و بعد بلند جواب میدهم _ با اجازه پدر و مادرم،بزرگترای مجلس و...اقا امام زمان عج ! دستم رادردستت فشار میدهی. فاطمه‌تندتند شروع میکندبه‌دست‌زدن که حاج اقا صلوات میفرستدوهمه‌میخندیم. شیرینی عقدمانم میشود شکلات نباتی روی عسلی‌تان...نگاهم میکنی _ حالا شدی ریحانه ی علی! #..مرا را ریحانه علی صدا کنید 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
رمان_مدافع_عشق_قسمت39 : گوشـه‌ای‌ازچادرروی‌صـورتم‌راکنارمیزنم‌و نگاهت‌میکنم‌لبخندت‌عمیق‌اسـت‌به‌عمق عشقمان!بی‌اراده‌بغض‌میکنم.دوسـت‌دارم جلوتربیایم‌وروی‌ریش‌بلندت‌راببوسم. متوجه‌نگاهم‌میشوی‌زیرچشمی‌به‌دستم نگاه میکنی. _ ببینم خانومی حلقت کجاست؟ لبم را کج میکنم و جواب میدهم _حلقه‌چه‌اهمیتی‌داره‌وقتی‌اصل‌چیزدیگه. دستت‌رامشت‌میکنی‌ومیاوری‌جلوی‌دهانت_ِاِاِاچه‌اهمیتی؟پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟ انگشتر نشونم را نشانت میدهم _بااین‌بعدشم‌مگه‌قراره‌اصن‌یادم‌بری‌که چیزیم یاداور‌باشه ! ذوق میکنی _ همممم... قربون خانوم ! خجالت زده سرم را پایین میندازم.خم میشوی‌وازروی‌عسلی‌یک‌شکالت‌نباتی‌از همان‌بدمزه‌هاکه‌من‌بدم‌می‌ایدبرمیداری‌ودر‌جیب‌پیرهنت‌میگذاری‌اهمیتی‌نمیدهم‌و ذهنم‌رادر‌گیرخودت میکنم.حاج‌اقابلند میشودومیگوید _خب‌ان‌شاءالله‌که‌خوشبخت‌شن‌واین اتفاق‌بشه‌نویدیه‌خبرخوب دیگه! با لحن معنی داری زیرلب‌میگویـی _ ان شاءالله! نمیدانم‌چرادلم‌شورمیزند!امابازتوجهی نمیکنم‌ومنم‌همینطوربه‌تقلیدازتومیگویم ان شاءالله.همه‌ازحاج‌اقاتشکروتاراهرو بدرقه‌اش‌میکنیم.فقط‌توتادم‌درهمراهش میروی.وقتی‌برمیگردی‌دیگرداخل‌نمی‌آ یـےوازهمان‌وسط‌حیاط‌اعالم‌میکنی‌که‌دیرشده‌و بایدبروی.ماهم‌همگی‌به‌تکاپومی افتیم‌که،حاضرشویم‌تابه‌فرودگاه‌بیاییم. یکدفعه‌میخندی‌ومیگویی _ اووچه‌خبرشدیهو!میدوییداینوراونور! نیازی‌نیست‌که‌بیایدنمیخوام‌لبخندشیرین این‌اتفاق‌به‌اشک‌خداحافظی‌تبدیل‌شه‌اونجامادرم میگوید _این‌چه‌حرفیه‌ماوظیفمونه تو تبسم متینی میکنی _ مادرجون گفتم که‌نیازی نیست. فاطمه اصرار میکند _ یعنی نیایم؟.... مگه میشه؟ _ نه دیگه شما بمونیدکنار عروسم! بازخجالت‌میکشم‌وسرم‌راپایین‌میندازم. باهربدبختی‌که‌بوددیگران‌راراضی‌میکنی و اخرسرحرف‌حرف‌خودت‌میشود.درهمان حیاط‌مادرت‌وفاطمه‌راسخت‌دراغوش‌میگیری.زهراخانوم‌سعی‌میکندجلوی‌اشک‌هایش‌رابگیردامامگرمیشددرچنین‌لحظه‌ای اشک‌نریخت.فاطمه‌حاضرنمیشودسرش‌را ازروی‌سینه‌ات‌بردارد.سجادازتوجدایش‌میکند.بعدخودش‌مقابلت‌می‌ایستدوبه‌سرتا پایت‌برادرانه‌نگاه‌میکنددست‌مردانه‌میدهد وچندتا به کـتفت میزند. _داداش‌خودمونیماچه‌خوشگل‌شدی‌ میترسم زودی انتخاب شی قلبم میلرزد! "خدایا این چه حرفیه‌که سجادمیزنه"!پدرم و پدرت‌هم‌خداحافظی میکنند.لحظه‌ی‌تلخی‌است.خودت‌سعی‌ داری‌خیلی‌وداع‌راطولانی‌نکنی‌برای‌همین هرکس‌که‌به‌آغوشت‌می‌آیدسریع‌خودت‌را بعدازچندلحظه‌کنارمیکشـی.زینب‌بخاطر نامحرم‌هاخجالت‌میکشیدنزدیکت‌بیاید برای‌همین‌دردوقدمی‌ایستادوخداحافظی کرد.امامن‌لرزش‌چانه‌ی‌ظریفش‌رابین‌دولبه چادرمیدیدم..میترسیدم‌هم‌خودشوهم‌بچهدرون‌وجودش‌دق‌کنندحالامیماندیک‌من..با!جلومی‌آیی‌به‌سرتاپایم‌نگاه‌میکنی. لبخندت‌ازهزاربارتمجیدوتعریف‌برایم ارزشمندتراست.پدرت‌به‌همه‌اشاره‌میکند که‌داخل‌خانه‌بروندتاماخداحافظی‌کنیم. زهراخانوم‌درحالی‌که‌باگوشه‌روسری‌اش‌ اشکش راپاک میکند میگوید _ خب این چه خداحافظی بود؟تاجلودر مگه‌نبایدببریمش‌میخوام‌اب‌بریزم‌پشتش تابچم به سلامت بره ... حس‌میکنم‌خیلی‌دقیق‌شده‌ام‌چون‌یک لحظه‌باتمام‌شدن‌حرف‌مادرت‌دردلم‌میگذرد " چرانگفت‌به‌سلامت‌بره‌وبرگرده؟..." خدایا چرا همه حرفها بوی رفتن میده... "بوی خداحافظی برای همیشه"حسین اقا با ارامش خاصی چشمهایش را میبندد و باز میکند _ چرا خانوم...کاسه‌اب‌وبده‌عروست‌بریزه پشـت‌علی..اینجوری‌بهترهم‌سـت! بعدم خودت‌که‌میبینی‌پسرت‌ازاون‌مدل‌خداحافظی‌خوشش نمیاد.زهراخانوم کاسه‌رالب حوض میگذارد تا اخر سر برش دارم. اقاحسین همه را سمت خانه هدایت کرد. لحظه‌اخروقتی که جلوی در ایستاده بودن تاداخل بروند صدایشان زدی _ حلال کنید.... یکدفعه‌مادرت‌داغ‌دلش‌تازه‌میشـودوبـاهق هق‌داخل‌میرود.چنددقیقه‌بعدفقط‌من‌بودم وتو.دستم‌رامیگیری‌وباخودت‌میکشی در راهروی‌اجری‌کوتاه‌که‌انتهایش‌میخوردبه‌در ورودی.دسـت‌درجیبت‌میکنی‌وشکالت‌نباتی‌رادرمی‌اوری وسمت‌دهانم‌می‌‌بری‌.پس برای‌این‌لحظه‌نگهش‌داشـتی! میخندم‌و دهانم‌رابازمیکنم.شکالت‌را‌روی‌زبانم‌میگذاری وباحالتی‌بانمک‌میگویـی‌ _ حالا‌بگوامممم ... ودهانم را میبندم... ودهانش را میبندد! میگویم‌اممم‌میخندی و لپم را ارام میکشی. _ خب حالا وقتشه... دستهایت راسمت‌گردنت‌بالامی‌اوری انگشت‌اشاره‌ات‌رازیریقه‌ات‌میبری‌و زنجیری‌که‌دورگردنت‌بسته‌ای‌بیرون‌میکشی.انگشتری‌حکاکی‌شده‌وزیباکه‌سنگ‌سرخ عقیق رویش برق میزنددر زنجیرت تاب میخورد.ازدورگردنت‌بازش‌میکنی‌وانگشتررادر‌می‌اوریی _ خب خانوم دست چپتو بده بمن... با تعجب نگاهت میکنم _ این مال منه؟ _اره‌دیگه‌نکن‌همیخوای‌بدون‌حلقه‌عروس‌شی؟ مات و مبهوت لبخند عجیبت میپرسم _چرااینقدزحمت..خب‌چراهمون‌جادستم نکردی لبخندت‌محومیشود.چادرم‌راکنار میزنی ودست‌چپم‌را‌میگیری‌وبالا‌می‌اوری _ چون‌ممکن‌بودخانواده‌هافکرکنن‌من میخوام‌پابندخودم‌کنمت...
حتی‌بعدازینکه....دستم راازدستت‌بیرون‌میکشم‌وچشمهایم را تنگ میکنم _ بعد چی؟ حالا بده دستتو‌دستم را پشتم قایم میکنم _ اول تو بگو! با یک حرکت سریع دستم رامیگیری و بزورجلومی‌اوری _ حالابالخره‌شایدمام‌لیاقت‌پیداکنیم بپریم... با دردنگاهت‌میکنم. سرت را پایین انداخته ای. حلقه سفیدودر انگشتم فرو میبری _ وای چقد تو دستت قشنگ تره!! عین برگ گل ... ریحانه برازندته... نمیتوانم بخندم...فقط به توخیره‌شده‌ام. حتی اشک هم نمیریزم. وبه‌لب‌هایم‌خیره میشوی‌سرت‌رابالامی‌اوری _ بخنددیگه‌عروس‌خانوم... نمیخندم...شوکه‌شده‌ام‌میدانم‌اینطوری‌بشوددیوانه‌میشوم.بازوهایم‌میگیریی‌ونزدیکصورتم‌می‌ایی‌پیشانی‌ام‌رامیبوسی.طولانی...وطولانی...بوسه‌ات مثل یک‌برق در تمام‌وجودم‌میگذردوچشم‌هایم‌رامیسوزاند... یکدفعه‌خودم‌رادراغوشت‌میندازم‌وبا صـدای‌بلندگریه‌میکنم..خدایاعلی‌موبه‌تو میسپارم‌خدایا میدونی چقدر دوسش دارم‌میدونم خبرای خوب میشنوم نمیخوام به حرف‌های‌بقیه‌فکرکنم علی‌برمیگرده‌مثل‌خیلیای‌دیگه‌مابچه‌دار میشیم...ما...یک‌لحظه‌بی اراده فکرم‌به‌زبانم می‌اید‌با‌صدای‌گرفته‌خش دارهمانطورکه‌سر‌روی‌سینه‌ات‌گذاشته‌ام‌ میپرسم _ علی؟ _ جون علی؟ _ برمیگردی اره؟... مکث‌میکنی.کفری‌میشوم‌وباحرص‌دوباره میگویم _ برمیگردی میدونم _ اره! برمیگردم... _ اوهوم! میدونم!... تومنوتنها نمیزاری... _ نه خانوم چرا تنها؟... همیشه پیشتم... همیشه! _ علی؟ _ جانم لوس اقایـی _ دوست دارم.... و باز هم مکث... اینبار متفاوت ... بازوهایت‌رادورم‌محکم تنگ میکنی... صدایت‌میلرزد _ من خیلی بیشتر! کاش زمان می ایستاد... کاش میشد ماند و ماند درمیان دستانت... کاش میشد! سرم را میبوسی‌ومراازخودت‌جدا میکنی خانوم نشدپامونوبلرزونیا!باید برم... نمیدانم...کسی‌ازوجودم‌جواب‌میدهد _ برو!....خدا به همرات..... توهم خم میشوی.ساکت‌رابرمیداری‌دررا بازمیکنی‌برای‌باراخرنگاهم‌میکنی‌ومیروی..مثل‌ابربهاربی‌صدااشک‌میریزم.به‌کوچه میدوم‌وبه‌قدمهای‌اهسته‌ات‌نگاه‌میکنم. یک دفعه صدا میزنم _ علی؟ برمیگردی‌ونگاهم‌میکنی.داری‌گریه‌میکنی؟...خدایا مردمن‌داره‌باگریه میره... حرفم را میخورمو فقط میگویم _ منتظرم.... سرت‌راتکان‌میدهی‌وبازبه‌راه‌می‌افتی. همانطور که‌پشتت‌بمن‌ست‌بلندمیگویـی _ منتظریه‌خبرخوب باش...یه‌خبر! پوتین و لباس‌رزمو میدان نبرد.... خدایا همسرم را به قتلگاه میفرستم! ِ خبر... ... فقط میتواند خبر میخواهم تــا اخرین لحظــه تو را ببینم. بـه خـانه میدوم بدون انکه در را ببندم . میخواهم به پشــــت بام‌بروم‌تا تو را ببینم... هر لحظه که‌دور میشوی...نفس نفس زنان خودم را به پشـت بام میرسـانم‌ومیدوم‌سمـت لبـه‌ای‌که‌رویـه‌خیابان‌اصلی‌است.بادمی وزدوچادرسفیدمرابه‌بازی‌میگیرد.یک‌تاکسی‌زردرنگ‌مقابلت‌می‌ایستد.قبل‌ازسوار شدن‌به‌پشت‌سرت‌نگاه‌میکنی...به‌داخل‌کوچه..."اون‌هنوزفکرمیکنه جلوی درم... " وقتی میبینی نیستم سوار میشوی وماشین‌حرکت‌میکند.کاش‌این‌بالا‌نمی‌امدم یکدفعه‌یک‌چیزیادم‌می‌افتدزانوهایم‌ سست‌میشودوروی‌زمین مینشینم... " نکنه اتفاقی برات بیفته"... من " پشت سرت اب نریختم"!!!! °○↻ツ⇩ ➣@zfzfzf
تغییراتۍ ڪردیمـ…♥️💔🖇
‌•°💛🖇📿✿’’ از گݩاھ کھ بگذرۍ از جانٺ هم راحٺ خواهے‌گذشٺ . .🌱 ‌:)໒✿ « 😍🌿♥️🍃 {@zfzfzf
عاشقان وقت نماز است اذان مي گويند🌱 ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا