eitaa logo
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
13.2هزار دنبال‌کننده
164 عکس
87 ویدیو
0 فایل
سلام هر روز پارت داریم 😍😍 کپی و نشر رمان کاملا حرام و پیگرد قانونی دارد تبلیغات خصوصی 👇 https://eitaa.com/joinchat/1295320096C095b8db981
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت موسیقی 😍❤️☹️ •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @ghayemmoshak •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مینو خسته و کوفته... لباس هایش را عوض کرد و خودش را روی تخت بهادر انداخت... دلش میخواست دوش بگیرد ولی طبق معمول حسش نبود. گوشی اش را برداشت و به سیل پیام ها جواب داد و چندتایی هم تبلیغ کرد و پولی به جیب زد خدایی پیج رو به رشد داشتن هم نعمتی بود برای خودش...بیشتر از حقوقش نصیبش میشد. اصلا اگر فقط تمرکزش را روی پیج می گذاشت نیازی به رفتن به سرکار و حمالی کردن نبود...کمی فکر کرد... نه...اینکه هی شهربانو بالای سرش ظاهر شود و بگوید چقدر سرت توی گوشی است...بلند شو کور شدی...و هزارتای دیگر که همیشه مادرش نصیبش می‌کرد نه واقعا ارزشش را نداشت... همان حمالی شیرین تر بود اینکه کسی ارزش کارت را نفهمد هر چقدر خودت را به آب و آتش بزنی بی فایده است... بهادر برای دهمین بار پیام که داد تازه نگاهش به اسم او افتاد. 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
داسـتان از زبـان خانم مسن ۷۵ ساله ست.. این اتفاق در سال ۱۳۳۹ رخ داده 🚫 _ _ _ _ _ من ۱۲ سال بیشتر نداشتم که به عقد پسر عموم در اومدم، اما یک هفته بعد اون در اثر حمله ی گرگ تو چله ی زمستان مُرد. پدر و مادر پیرم حتی نمی تونستند شکم خودشونو سیر کنن. خواهر برادر هام هم هر کدام پی بدبختی خودشان بودند. یک شب مادرشوهرم بهم گفت باید به فکر جایی برای زندگی باشم چون اونا هم خودشون وضعشون تعریفی نداشت.. پیرمرد پولداری تو ده پایین زندگی می کرد، مادرشوهرم گفت اون پیرمرد دنبال یه زن جوان برای صیغه کردن می گرده، منو نشان دادن. اما من که زن جوان نبودم، فقط ۱۲ سالم بود. منو بردن پیش پیرمرد، با دیدنم چشم هاش برقی زد و با لحنی چندش آور گفت ها ها، همین خوبه برای یه مدت! ادامه ی رمان تو چنل زیر 👇 https://eitaa.com/joinchat/2711749173C09fb02f5b5
قبل از اینکه جواب بدهد فهمید گوشی اش شارژ شده نیشش باز شد و دم کپ خودش را روی تخت انداخت و بالشت را زیر سینه اش گذاشت و مشغول تایپ شد. _ناپرهیزی می‌کنی...بعد نیای بگی پولشو بده ها..؟ _چه عجب...سرت با کی گرم بود بالاخره چشمم به جمالتون روشن شد... چه زود هم جواب داد... انگار روی گوشی خیمه زده... _کار داشتم..با فرد به خصوصی نبودم...من یک عدد سینگل به گورم خیالت تخت...هیچ موجود نری دورم نی.... ارسال که کرد تازه با استیکر پوکر فیسی که بهادر برایش فرستاده بود و انگشتی که به سمت خودش نشانه گرفته بود فهمید این بدبخت خودش یک نر محسوب میشود دیگر... خنده اش گرفت... واقعا چرا او را نمی توانست به چشم یک پسر نگاه کند که همه چیزش را صاحب شده بود و هنوز طلبکار هم بود! جوابی که نداد بهادر آنقدر استیکر فرستاد تا با خنده بیشعوری تحویلش داد و استیکر میمونی که دوتا دستش را جلوی چشمش گذاشته بود را فرستاد... ناپرهیزی کرد و یک گل رز هم کنگش فرستاد بهادر خر ذوق نیشش باز شد . خدا را شکر فهمیده بود او هم یک موجود نر محسوب میشود... تایپ کرد. _پایه ی دور دوری... حوصله ام سر رفته...؟ مینو موهایش را به بازی گرفت و همزمان نوچی برایش فرستاد. _ما از اون خانواده هاش نیستیم تهنایی این موقع بدون خانواده تو کوچه خیابون بریم بچرخیم...برو هدایت شو.. 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
بهادر خندید...به خدا می دانست همین را تحویلش می دهد. _بیای بریم یه چیز خوشگل برات میخرما... _خیلی احساس تنهایی می‌کنی بگم شهربانو جونم بیاد باهم بریم دور دور... پایه هم هست... بیشتر خندید و ماگش را روی میز گذاشت و روی مبل لم داد و پاهای درازش را روی میز گذاشت. _من که مشکلی ندارم..من کلا دستم تو کار خیره... _اوکی. الان بهش میگم آماده بشه...پنج مین دیگه دم در باش... بای... شوخی میکرد دیگر...؟! خندید...محال است شوخی نکرده باشد...! _راحتی؟ سرش را بلند کرد و همین که روزبه را با اخم هایش دید یا خدایی گفت.. چند لحظه مغزش کار نمی‌کرد..ولی حس می‌کرد کار ناشایستی انجام داده و خودش خبر ندارد... لبخند زورکی تحویلش داد. _ببین من مغزم کشش نداره...خودت بگو چیکار کردم عین عزراییل شدی؟ به لنگ‌درازش اشاره کرد و ماگ روی میز.. سریع لنگش را جمع کرد و ماگش را توی دستش گرفت. _اینا کار بد نیستا ؟ _برای تو نه...ولی برای من هست... میخوای بمونی به قوانین خونه باید احترام بذاری... قوانین منظورش همان طوماری بود که تحویلش داده بود. _بیا این چند صباحی رو طوری با هم کنار بیایم که از هم متنفر نشیم...باور کن دنیا ارزش نداره... روزبه کتش را بیرون آورد و روی دستش گرفت. _امروز تصادف کردم... آخیش...دلش خنک شد...اما باید ظاهر سازی می‌کرد. _آخ... آخ...بلا به دور ...خوبی خودت... دستی به موهای پر پشت خاکستری اش کشید _من آره اما ماشینت داغون شد... بهادر ریلکس پایش را باز روی میز دراز کرد. _فدا سرت...مال دنیا ک... تازه فهمید چه گفته...عین جن زده ها بر خواست و مقابلش ایستاد... _ماشین من؟ 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
روزبه روی مبل طوسی اش نشست و کنترل تلویزیون را برداشت. _برو‌نگاه کن...تو پارکینگه... قلبش انگار افتاد توی پاچه اش... _نکن این شوخی کثیف رو با من...قلب من طاقت این همه بی رحمی روزگار رو نداره....به خدا یه خط روش افتاده باشه جنازه میشم... روزبه سرگرم در لپ تاپ روی میزش حتی به خودش زحمت نداد نگاهش کند... همین بیشتر او را می ترساند.... دقیقا سه هزار تایی صلوات نذر کرد و نفهمید چطور به سمت در شیرجه زد. ماشین که نبود عزیز تر از جانش بود.. همین که در را باز کرد و خواست از خانه خارج شود شهربانو را دید که جلوی در با لبخندی که دارد انتظارش را میکشد... یک لحظه هنگ کرد. _سلام... شهربانو در جوابش لبخندی به صورتش پاشید. _کارم داشتی ؟مینو گفت اومدی دم در گفتی میخوای بری جایی... خدایی نکرده چیزیت شده ؟نا خوش احوالی نکنه ؟ نامرد... شوخی نکرده بود...؟! چه در جوابش می گفت ؟ _چیزه... آره...یه کم دلم پیچه..ولی الان بهترم... برو تو من خوبم... _وا مادر...دردو سرسری نگیر...بیا بریم دکتر یه نسخه بنویسه آروم میشی...البته حق هم داریا...از بس آت و آشغال به خورد خودت میدی...حالا که اینطوریه مادر غذا بیشتر درست میکنم بیا اونور بخور... اونجا که بی صاحاب هست .... حداقل یه ثوابی هم بکنم... خیلی بی صاحب بود...قشنگ شتکش کرد... لبخند زورکی روی لبش نشست... فعلا نگران حال دردانه اش بود... با یک بدبختی شهربانو را روانه خانه بی صاحبش کرد و خودش با دو بی آنکه حتی به آسانسور فکر کند پله ها رو دو تا یکی پایین رفت و همین طور که نفس نفس میزد خودش را به پارکینگ رساند. 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
نفسش در نمی آمد.. حاضر بود جفت پاهایش در گچ برود ولی بلایی سر ماشینش نیامده باشد... حالا که به پارکینگ رسیده بود دیگر جرات نگاه کردن نداشت. دست جلوی چشمانش گذاشت و اینبار جای صد هزار صلوات نذر کرد تا آخر عمرش تمام شارژ مینو را بدهد...فقط دلبرکش... لای چشمش را باز کرد...دستش را کامل کنار زد... نفس عمیقی کشید..دلش میخواست گریه کند مردک گنده...! همانطور چهار زانو کف پارکینگ نشست و با بغض به ماشینش خیره شد. نامرد... *** در خانه را که باز کرد هنوز هم روزبه سرش توی لپ تاپش بود... از عمد در جا کفشی را محکم به هم کوبید. پوزخندی روی لب روزبه نشست. _آب قند درست کردم روی میز بردار بخور... نگاه بهادر به لیوان روی میز افتاد... هعی.. واقعا هم نیاز داشت. به سمتش رفت لیوان را برداشت و لا جرعه سر کشید و محکم روی میز کوبید و خدارو شکر نشکن بود. پوزخندش بیشتر شد. نمی توانست چیزی نگوید...می ترکید. _از صمیم قلبم آرزو می‌کنم یکی با احساسات پاکت بازی کنه...من به کارما اعتقاد دارم...الهی سرت بیاد... روزبه دست از تایپ برداشت... سرش را بالا گرفت. در چشمانش زل زد و کف دستش را بالا گرفت. _هان؟بچه یتیم گیر آوردی میخوای بزنی ؟ _آینه... _هن؟! قیافه ی بهادر دیدنی بود.. روزبه با لبخند پر رضایتی دستش را پایین آورد و مشغول کارش شد. مردک نچسب بی مزه...اصلا نه ارتباط اجتماعی آدمیزاد واری داشت نه اصلا... خیلی سعی کرد عیبی پیدا کند اما متاسفانه نتوانست. قیافه و هیکل و تیپش که حرف نداشت...خانه زندگی اش هم که کدبانویی بود برای خودش...پولش هم که در جریان بود وضعش توپ است... 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
عاشقتونم 😍😁😅👆 تو گوگل سرچ زدین براش قشنگ های من این رمان در حال تایپ منه و جز توی ایتا توی هیچ پیام رسانی نمی‌ذارم شما جدیدترین رمانمو دست اول می‌خونید و صد البته طنز ترین رمانمو😅❤️
پس همان خاک تو سرش که ارتباط اجتماعی گوهی داشت... «تفلون» تنها همین را گفت و گوشی اش را از روی میز برداشت و به سمت اتاقش رفت. صفحه را که روشن کرد پیام مینو و استیکر خنده اش را دید در جا کوفتی فرستاد. قشنگ وسط دوتا دیوانه زندگی میکرد با شوخی های روی اعصابشان... پیام بهادر که رسید مینو از خنده روی تختش ریسه می رفت... چقدر کیف میداد اذیت کردن بهادر...اصلا یکی از لذت های بهشتی تلقی می‌شد... البته این لذت بهشتی تا فردا شبش بیشتر دوام نداشت. آن موقع که خسته و کوفته از سرکار برگشته بود و دمپایی اش را از توی جا کفشی بیرون نیاورده صدای خنده ی بهادر توی گوشش پیچید. همان‌طور که خم شده بود تا بند کفشش را باز کند بهادر را دید که روی مبل نشسته و میوه پوست کنده میخورد. یک فیلم طنزی که گذاشته دارد هر هر می‌خندد... یک لحظه هنگ کرد نکند او اشتباهی خانه را جا به جا آمده ؟! یک برگشت از خانه زد و به در نگاهی انداخت و مطمئن که شد دوباره توی خانه برگشت. تا خواست شهربانو را صدا بزند شهربانو سینی به دست به سراغ بهادر رفت و برایش چایی برد! مهمانش بود! یا خود خدا! کفشش را توی جا کفشی بیرون آورد و به سمت آن دو رفت و با سلامی که کرد هر دو را ترساند و جفتشان باهم «ترسیدم» تحویلش دادند... اینقدر صدای تلویزیون زیاد بود که متوجه رفت و برگشتش و آمدنش نشده بودند. پر حرص کنترل را برداشت و تلویزیون را خاموش کرد. 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
-دارم نگاه میکنما...این چرا ادب نداره شهربانو...؟! -این خودت و جدته...مگه اینجا خونه توعه اینجوری لم دادی و شهربانو هی جلوت دولا راست میشه...پاشو برو خونه خودت.. یک سکوت محض مزخرف حکم فرما شد... نگاه بهادر خیره مینو بود. دقیقا خانه خودش بود و شهربانو هم به عنوان کارگر استخدام شده بود... خنده ای الکی تحویل مینو داد. -چقدر بداخلاق...قول میدم تا آخر عمرش رو دستت بترشه شهربانو... -بترشم به خودم مربوطه... نه خیر انگار اعصاب معصاب کلا تعطیل... یک چیزش بود...وگرنه در حالت عادی اینطور پاچه نمی گرفت؟! شهربانو هی با ایما و اشاره می‌خواست ساکتش کند. پوفی کرد و کیف جینش را یک وری انداخت. _من میرم تو اتاقم صدام نزن شهی...صدا هم در نیاد... بعد به پای دراز شده بهادر روی میز نگاه کرد. _لنگت هم جمع کن بی نزاکت... این را گفت و رفت و محکم در اتاقش را بست... شهربانو شرمنده از رفتارش لب گزید. _چش بود ؟همیشه این مدلیه؟ شهربانو روی مبل نشست و خودش را با جمع کردن پوست تخمک های روی مبل و زمین سرگرم کرد. _نه ... دختر خوبیه مینو... خیلی انرژی داره... اینجوری نمیشه مگه اینکه یکی خیلی اذیتش کنه... کی جرات کرده بود مینو را اذیت کند ؟ دقیقا کی؟دقیقا وقتی قرارداد کاری امضا کرد.. سفته داد ... وقتی حقوق پر چرب و چیلی به او پیشنهاد شد و او بدون ذره ای فکر در جا قبول کرد. تا ظهر همه چیز بهشت بود اما همین که سر و کله صاحب مغازه پیدا شد... وقتی پسر جنتلمن همسایه که آن همه دلبری کردن را در برنامه اش داشت با آن همه وسواس تمیزی دهانش را آسفالت کرد و به گوه خوردن افتاد فهمید هم دنیا به طرز مزخرفی کوچک است..هم انتخابش شخمی و هم خاک‌برش با سفته هایی که امضا کرده بود... 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
والا با سختگیری این بشر این حقوق دندادن گیر کم هم بود... آنقدر از در و دیوار ایراد گرفته بود تا سرتاپای خودش که اسمش می آمد حالت تهوع می‌گرفت...خاک بر سر خاک بر سر خاک برسرش...مردک کند اخلاق وسواسی... پیام که آمد به گوشی اش نگاه کرد. «چته؟» نفس عمیقی کشیدم... دق دلی اش را سر این بیچاره خالی کرده بود. صدای در خانه را که شنید فهمید که رفته...عذاب وجدانش بیشتر شد. بی توجه به نصیحت های شهربانو پیرهن جینش را پوشید و بی آنکه دغدغه‌ آرایش داشته باشد چندتایی دستمال مرطوب برداشت و با خداحافظی از شهربانو از خانه بیرون رفت. توی آسانسور قبل از اینکه در بسته شود دستی وارد آسانسور شد و مینو از ترس جیغی زد که در باز شد و بهادر با نیش بازش رخ نمایان کرد. قشنگ سکته را نزدیک خودش حس کرد. وارد آسانسور که شد با کیفش توی بازویش کوبید. _زهرمار..‌.روانی... بهادر قاه قاه خندید و دکمه پارکینگ را فشار داد. _کجا به سلامتی بداخلاق ؟ مینو بی توجه به آن در شیشه به خودش نگاه کرد و با دستمال مرطوب آرایشش را پاک کرد. _میرم هوا خوری... نکته بهادر به صورتش بود. _معمولا می‌خوان برن بیرون آرایش نمیکنن ؟تو‌ وارونه‌ای ؟ دستمال کثیف را توی کیفش انداخت. _سینگل جماعت همینه... دلیلی برای خوشگل جردن ندارم... هم‌زمان با این حرفش در پارکینگ باز شد و هر دو با روزبه چشم در چشم شدند! 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺