#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_184
نفسش در نمی آمد.. حاضر بود جفت پاهایش در گچ برود ولی بلایی سر ماشینش نیامده باشد...
حالا که به پارکینگ رسیده بود دیگر جرات نگاه کردن نداشت.
دست جلوی چشمانش گذاشت و اینبار جای صد هزار صلوات نذر کرد تا آخر عمرش تمام شارژ مینو را بدهد...فقط دلبرکش...
لای چشمش را باز کرد...دستش را کامل کنار زد... نفس عمیقی کشید..دلش میخواست گریه کند مردک گنده...!
همانطور چهار زانو کف پارکینگ نشست و با بغض به ماشینش خیره شد.
نامرد...
***
در خانه را که باز کرد هنوز هم روزبه سرش توی لپ تاپش بود...
از عمد در جا کفشی را محکم به هم کوبید.
پوزخندی روی لب روزبه نشست.
_آب قند درست کردم روی میز بردار بخور...
نگاه بهادر به لیوان روی میز افتاد...
هعی.. واقعا هم نیاز داشت.
به سمتش رفت لیوان را برداشت و لا جرعه سر کشید و محکم روی میز کوبید و خدارو شکر نشکن بود.
پوزخندش بیشتر شد.
نمی توانست چیزی نگوید...می ترکید.
_از صمیم قلبم آرزو میکنم یکی با احساسات پاکت بازی کنه...من به کارما اعتقاد دارم...الهی سرت بیاد...
روزبه دست از تایپ برداشت...
سرش را بالا گرفت.
در چشمانش زل زد و کف دستش را بالا گرفت.
_هان؟بچه یتیم گیر آوردی میخوای بزنی ؟
_آینه...
_هن؟!
قیافه ی بهادر دیدنی بود..
روزبه با لبخند پر رضایتی دستش را پایین آورد و مشغول کارش شد.
مردک نچسب بی مزه...اصلا نه ارتباط اجتماعی آدمیزاد واری داشت نه اصلا...
خیلی سعی کرد عیبی پیدا کند اما متاسفانه نتوانست.
قیافه و هیکل و تیپش که حرف نداشت...خانه زندگی اش هم که کدبانویی بود برای خودش...پولش هم که در جریان بود وضعش توپ است...
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عروس_اجباری #پارت_183 #به_قلم_زهرافاطمی **** جغله خودش چمدان یوسف را مرتب کرد... لباس هایش را
#عروس_اجباری
#پارت_184
#به_قلم_زهرافاطمی
یوسف برو حوله ای چیزی بیار...
یوسف با سرعت، حوله تن پوشش را آورد...
آرام روی تخت خواباندنش.
-من میرم براش آب قند میارم... لباس هاش رو عوض کن تا میام.
یوسف باشه ای گفت و سارافون گشاد را از تن جغله بیرون آورد... دکمه ی پیراهنش را باز کرد و آرام بلندش کرد تا از تنش بیرون بیاورد... پوست تنش را که لمس کرد، حس عجیبی داشت! تنش ظرافت طلا را داشت!
دستانش را که از پیراهن بیرون آورد پیراهن گشادش را روی زمین انداخت... تاپش را همانطور که در آغوشش بود از تنش بیرون کشید و آرام روی تخت خواباند اما به محض اینکه سرش را به روی بالشت گذاشت و موهای خیسش و پوست صورتش را آنطور نزدیک خودش دید ناغافل خشکش زد...
حسی عجیب تمام وجودش را در بر گرفت!
حسی عجیب که فقط با طلا تجربه اش کرده بود!
-یوسف خدا بگم چیکارت کنه پسر؟ بهش زل زدی؟ نگفتم حوله بکن تنش؟ یخ زد بچه!
یوسف از حال خودش بیرون آمد و حوله را برداشت و تنش کرد اما قبل از اینکه بخواهد بندش را ببندد نگاهش میخ بالا*تن*ه اش شد...
دستانش از بستن گره باز ماند...
مادرش که او را اینگونه دید به سراغش آمد او را کنار زد و لیوان را روی عسلی تخت گذاشت، خودش * را پایین کشید و حوله را که تا آن لحظه باز بود و خیلی چیزها را برای یوسف گیج از همه جا، آشکار کرده بود روی تن دخترک روی تخت کشید و بندش را بست...
پتو را رویش کشید و لیوان آب قند را نزدیک لبش گرفت...
-بخور مادر... بخور حالت خوب میشه.
یوسف گیج بود... اصلا آنچه دیده بود در کتش نمی رفت!
نرگس عاجز از به هوش آمدنش به سمت یوسف چرخید.
-چرا عین مجسمه اونجا وایسادی؟ خیر سرت شوهرشی؟ زنگ بزن اورژانسی چیزی... به هوش نمیاد... چه بلایی سرش آوردی مگه؟
حال خودش هم خوب نبود، بیشتر از جغله دکتر لازم بود!
*
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀