#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_190
آب دهانش را قورت داد.
اولین بار بود کسی جز سپیده او را بها صدا میزد و توی صورتش بادمجان نکاشته بود.
در جوابش« هومی» تحویلش داد.
-
مینو با لبخند پهنی از سر جایش بلند شد و چهار زانو روی زمین مقابلش نشست و خیره در چشمانش شد.
_بهت میاد ...
بهادر گیج شده نگاهش کرد.
_چی بم میاد ؟
دستانش را زیر چانه اش گذاشت و نگاهش کرد.
_داش بها...وای فکر کن من همیشه آرزو داشتم یه داداش بزرگتر از خودم داشته باشم... همیشه حواسش بهم باشه... میشه داداش من بشی ؟تو رو خدا....
کلا هم پنچرش کرد هم لبخندش را ماسید...
پوفی کرد و بلند شد.
_برو بابا...خل و چل...
مینو اما ول کنش نبود..
بلند شد و دنبالش رفت.
_مقابلش ایستاد و سد راهش شد.
_تورو خدا...به خدا بهت بگم داش بها حالم خوب...
با بوق موتوری توی پیاده رو حرفش نصفه ماند و قبل از اینکه موتوری به او بخورد بهادر مینو را گرفت و به سمتش کشید و توی آغوشش افتاد.
به خدا که صدای قلبش را شنید!
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_191
سرش چسبیده به قفسه ی سینه اش و اگر کمی دقت میکرد صدای قلبش را به وضوع می شنید.
موتوری که انگار فقط قصد کرم انداختن داشت...
کمی که جلو رفت موتورش را نگه داشت و به سمتشان برگشت.
_جوون...چه بغلی...
بهادر اصلا نفهمید چطور مینو را رها کرد و به سمت پسرک نفهم پا تند کرد تا او خواست به خودش بیاید به او حمله کرد و او را از روی موتور پرت زمین کرد.
یعنی تا جا داشت نوش جان کرد.
آنقدر زد و خورد بالا گرفت که کارشان به کلانتری کشید.
بار دوم بود...
از کلانتری که بیرون آمدند مینو هنوز باورش نمیشد که بهادر سر چیز به آن کوچکی جوش آورده باشد.
بهادر که ککش نمی گزید و حتی شب هم میماند عین خیالش نبود...ولی خبر نداشت مینو کلی به طرف التماس کرده بود تا بیخیال شود و شکایتش را پس بگیرد... آنقدر اسم تمساح ریخته بود تا دلش سوخت.
بهادر دست توی جیبش کرده بود و منتظر تاکسی گوشه ی خیابان ایستاده بود.
تاکسی که آمد و کنارش ایستاد به سمت مینو برگشت.
-سوار شو...
مینو به اطرافش نگاهی انداخت.
-دلم میخواد از اینجا تا خونه رو پیاده برم...تو برو من بعد...
دستش را گرفت و خیلی محترمانه توی ماشین پرتش کرد و خودش هم کنارش نشست.
-خیلی اعصاب دارم تو هم شعر میگی..
در را که محکم به هم کوبید داد راننده را درآورد.
واقعا خودش جای راننده بود از ماشین شوتش میکرد.
مینو جای بهادر عذرخواهی کرد.
قیافه ی جدی و عبوسش چه می گفت ؟
مینو خواست جو را عوض کند.
نزدیکش شد.
-اخماشو...بیا منو بخور...
بهادر نگاه جدی اش را به او انداخت.
-یه چیزی بهت میگم تا آخر عمرت یادت بمونه...
مینو خوشحال از اینکه سر حرف را باز کرده با ذوق سرش را تکان داد.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
ممنون از همراهیتون ❤️
عزیزان امروز دختر عمه ام رو سپردیم به خدا یه فرشته بود که از زمین به آسمونش پر کشید ❤️
میشه برای شادی روحش نفری یه دونه صلوات بفرستین
ممنون از بزرگیتون😞🥀
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_192
-قبوله...
بهادر دستانش را در هم قلاب کرد.نفس عمیقی کشید و خیره اش شد.
-نه بهم میچسبی...نه عاشقم میشی...اوکی؟
لبخند مینو روی لبش محو شد.
بغضش گرفت.
بهادر دوباره تاکید کرد
-اوکی؟
-من کی بهت چسبیدم...من حتی به شهربانو همنچسبیدم چه برسه به تو... برای اون دومی هم خیالت راحت...من از این گوه خوریا بلد نیستم... بعدهم مگه چیکارت کردم..
اصلا تو استایل من نیستی...هیچ وقت هیچ وقت هم نمیشی...بعد هم من بهت گفتم داداش نه عشقم...نکنه کر شدی و خبر نداری... نوبت شنوایی سنجی بگیرم برات ؟
بهادر خیره به گوشی اش حتی نگاهش نمیکرد.
این جواب ندادنش بیشتر مینو را به هم می ریخت.
***
جلوی ساختمان هر دو از تاکسی پیاده شدند.
یک هواخوری ساده آنها را تا کجا کشانده بود.
نگاه مینو به آن گوشه از پیاده رو بود و جایی که چند ساعت قبل بهادر را دیده بود.
بغضش گرفت.
-جوابمو ندی خودت می دونی چه بلایی سرت میارم...
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_193
-بهادر...
واقعا انگار کر شده بود که بی توجه به مینو وارد پارکینگ شد.
مینو با اعصابی شطرنجی لنگه کفشش را بیرون آورد و با جیغ بلندی که کشید مستقیم به سمتش پرتاب کرد و دقیق به کله ی مبارکش برخورد کرد.
واقعا درد داشت.دخترک دیوانه بود ؟
آخی گفت و همانطور که دستش را پس کله مبارک گرفته بود برگشت و به مینو نگاه کرد.
-چه مرگته ؟
با همان قیافه ی بنفش شده اش در حالی که یک پایش برهنه بود به سمتش دوید و مقابلش ایستاد.
-دارم حرف میزنم جوابمو نمیدی...من آدمما دیوار نیستم...اصلا می دونی چیه...باشه...کاری میکنم که تا آخر عمرت یادت به من نیفته...مینو نیستم نرم...
خواست برود که بهادر بازویش را گرفت و مانعش شد.
-بری ؟کجا؟
پر حرص دستش را کشید و بازویش را رها کرد.
-هر چی بهم دادی تا فردا صبح تحویلت خونه هم خالی میکنم میرم یه قبرستونی... اعصاب معصاب ندارم هی دم به دقیقه فاز عوض کنی... دخترا هم تو پریودی چنین تغییر فاز گوهی ندارن که تو داری...کنه هم خودتی نه من..چندبار بهت چسبیدم و التماست کردم...عمه ی من بود دم به دقیقه می چسبید به من...کیک و گوشی و کفش و زهرمار...اصلا هیچ کدوم رو نخواستم..
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_194
بعد سریع گوشی اش را از توی جیب مانتو اش بیرون آورد و کف دستش گذاشت.
-اینم مال خودت نخواستیم... اصلأ خاکتو سرم که فکر کردم آدمی جای داداش نداشتمو میگیری..اصلا از همتون متنفرم... آشغال های نچسب بیشعور...
خواست برود بهادر نگذاشت.
-نگاه کن منو...
مینو اما از عمد سرش را بر نمی گرداند..
بهادر جدی تر از قبل صدایش زد.
-گریه نکن...بدم میاد گریه کنی...
مینو خواست دستش را پس بکشد نگذاشت.
-ولم کن...من کنه ام...
بهادر نفس عمیقی کشید و بیخیال گوشی او را توی جیبش گذاشت.
-باشه...چیز اضافی خوردم ببخشید...خوبه ؟
مینو سرش را برگرداند و نگاهش کرد بالاخره!
-چیز چیه ؟
لبخند نشست روی لبش و جواب مینو را داد.
-گوه...
چانه مینو از بغض می لرزید.
-چرا هی میخوای منو بیرون کنی ؟چرا هی عوض میشی...من نمی تونم اینجوری تحمل کنم کسی باهام تا کنه...بیا اصن اتمام حجت کنیم... میخوای برم تعارف نداریم...بگو می رم...بدون هیچ ناراحتی... حوصله جر و بحث با تو هم ندارم...
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عاشقی_ممنوع
#زهرافاطمی(ترانه)
#پارت195
نفس عمیقی کشید.
-ببخشید...
مینو موهای بیرون آماده از شالش را با دست داخل فرستاد.
-دیگه بهم نگی کنه ها...بخدا یه بار دیگه بگی صورتتو با ناخن می خراشم...
بهادر دست روی چشمش گذاشت.
-چشم...
مینو اما اینبار نگاهش مشکوکانه شد.
-دقیقا چرا اینقدر مهربون شدی تو الان؟پس اون اخم چند دقیقه پیشت چی بود.؟تعادل رفتاری نداری ؟
بهادر دست توی شلوار جین اسلشش فرو برد و نگاهش را در پارکینگ چرخاند.
-گفتم ببخشید دیگه...تو هم کوتاه بیا...باور کن اولین دختری هستی اینجوری جلوش به گوه خوردن افتادم....
چند ثانیه سکوت بعد یکهو نیش مینو باز شد.
-روم کراش نزنی ها...اصلا استایل من نیستی...قول بده...
انگشتش را بالا گرفت!
بهادر هم خندید و کوفتی تحویلش داد.
مینو به انگشتش اشاره کرد.
-بده دیگه...
بهادر با همان خنده اش انگشتش را توی انگشت او قفل کرد.
-ما فقط دوستیم... یه کوچولو نگاه اون یکی عوض شد باید خودشو گم و گور کنه اوکی ؟
دقیقا حرف قبلی خود بهادر را این طور دوستانه بیان کرده بود و خاک تو سر بهادر که بلد نبود عین آدمیزاد حرف بزند!
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #زهرافاطمی(ترانه) #پارت195 نفس عمیقی کشید. -ببخشید... مینو موهای بیرون آماده از شالش
#عاشقی_ممنوع
#پارت196
*
دو روزی از آن شب پر ماجرا و قول و قراری که با هم گذاشته بودند می گذشت!
بهادر را در این دو روز اصلا ندیده بود!
داشت ویدیویی را که جدید گرفته بود را آپلود میکرد که وارد آسانسور شد.
قبل از بسته شدن آسانسور یک لنگه کفش مردانه مانع بسته شدنش شد.
در که باز شد و قیافه ی روزبه را دید ایشی کرد و و رویش را برگرداند.
حتی بر حسب ادب هم سلام نکرد.
روزبه بعد از دو روز از مسافرت برگشته بود و باز با این دختر لجباز روبه رو شده بود!
با مکثی کوتاه وارد آسانسور شد و با فاصله از او ایستاد.
محال ممکن بود جلوی خودش را نگیرد که نپرسد.
_کلید رو از بهادر گرفتم...
مینو متعجب به سمتش برگشت.
_به من چه؟
کیف چرمش را توی دستش جا به جا کرد.
خواست چیزی بگوید در آسانسور باز شد.
مینو زودتر از او از آنجا خارج شد.
از جلوی در خانه اش که رد شد چشمانش چهارتا شد.
در خانه بهادر را باز کرد ؟
_مگه رفتن؟
مینو پر حرص نفس عمیقی کشید و به سمتش برگشت.
_نه خیر...ما ساکن بودیم و هستیم...الان هم اگه به حریم خصوصی بقیه بلدین احترام بذارین و سرتون تو لونه خودتون باشه بنده مرخص میشم...
حتی اجازه نداد چیزی بگوید وارد خانه شد و در را محکم به هم کوبید!
در که بسته شد یکهو به یاد حرف روزبه افتاد!
کلید را از بهادر گرفته؟
سریع در خانه را باز کرد و تا روزبه خواست وارد خانه اش شود دستش را روی درگذاشت و روزبه چون حواسش به او نبود در را محکم بست و دست آن بیچاره و بهتر است بگوییم انگشتان نازنینش نابود شد و چنان جیغی زد که چهار ستون بدن روزبه را لرزاند و سریع در را باز کرد...
دستش را که دید یا خدایی گفت.
_دستت چرا اینجا گذاشتی ؟
مینو خم شده بود و دستش را با آن یکی دستش محکم گرفته بود و دلش میخواست به قصد کشت بزند خورد و خاکشیرش کند!
بیشعور را آنقدر بلند گفت تا بشنود و چشمانش وزغی بشود!
-با منی؟
-نه خیر با این در بیشعورم!
پشت بندش هم با پا لگد محکمی به در زد.
کم داشت! قسم میخورد این دختر یک تخته اش کم بود!
بیخیال کل کل با او پوفی کرد
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_197
-کاری داشتی با من؟
-داشتی چیه؟داشتین ! مگه دختر خاله اتم...
یا صاحب صبر!
چشمانش را برای چند ثانیه بست تا به اعصابش مسلط باشد.
-داشتین....امرتون ؟
مینو که تازه دلیل آمدنش را یادش آمده بود به کل دستش را فراموش کرد.
-بهادر چی شده ؟کجا رفته ؟
به وضوح که نمی توانست بگوید از خانه بیرونش کرده...خودش دچار سوءتفاهم شده بود... فقط باید فرع را میگفت و بیخیال اصل ماجرا میشد.
-دیگه اینجا زندگی نمیکنه....نمی دونمم کجاس...دیگه هم سوال اضافه نپرسین..
بعد هم وارد خانه شد و در را محکم به هم کوبید.
مینو با دهان بازش تمام فحش های مثبت هجده اش را سانسور کرد و با حرص کثافتی تحویلش داد و لگدی به در خانه اش زد و بعد به سمت آسانسور حرکت کرد.
دو قدم دور نشده طوری روزبه در خانه را باز کرد که علنا مینو گرخید...
حتی برنگشت تا نگاهش کند پس سرعتش را بیشتر کرد.
-بار آخرتون باشه به حریم خصوصی بنده لگد میزنید...
خنده ای مسخره تحویلش داد.
وارد آسانسور شد و همانطور که با آن چشم های پر شیطنتش نگاهش میکرد دکمه پارکینگ را فشار داد و همزمان با لبخندی پهن خیره اش شد تا در آسانسور بسته شود.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_198
تا در بسته شد نفس عمیقی کشید.
حریم خصوصی...آخه در هم حریم خصوصیه... بدبخت گدا...
همینطور فحشش میداد تا به پارکینگ رسید و در آسانسور باز شد.
خودش هم نمی دانست در پارکینگ چکار میکنید...اما انگار حس ششمش میگفت بهادر را فقط می تواند آنجا پیدا کند!
به دنبال دلبرک نازنین بهادر در پارکینگ چرخید...
خب خدارو شکر سر جایش بود ...
به سمت ماشین پا تند کرد و درست در یک قدمی اش متوقف شد..
باورش نمیشد...توی ماشین...؟!
حرصش گرفت... حتی بیشتر از همسایه ی نچسبش از بهادر حرصش گرفت...
قدم های آمده را برگشت...
خواست از ساختمان خارج شود که برای لحظهای نگاهش به کارتن های گوشه ی سرایداری افتاد...!
**
سه روزی میشد ماشینش خانه اش شده بود ...فقط برای خواب نیازش بود و صد البته دلش نمی آمد پول عزیزش را صرف یک هتل کند...هر چه که بود خواه با ناخواه در مضیقه بود باید مراعات میکرد...
کش و قوسی به بدنش داد و گوشی اش را از روی صندلی کناری اش برداشت باز مادرش برای آمدن بهانه تراشیده بود... خودش هم نمی فهمید چرا اینطور فاز برداشته!
او که اینقدر مصمم بود ...پس چرا برای آمدن پا پس کشیده!
اصلا شاید اگر می گفت شهربانو را آورده تغییر عقیده می داد و دل از آن خانه منفور میکند...
خواست پیامی بدهد و قضیه شهربانو را بگوید که نگاهش به پیامی که مینو برایش فرستاده بود افتاد!
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_199
تا پیام را دید سیخ روی صندلی نشست.
چند بار پیامش را خواند این دختر دیوانه بود شک نداشت...
سریع شماره اش را که گرفت و خاموش بود در ماشین را باز کرد و با دو خودش را به آسانسور رساند.
استرس به جانش افتاده بود نکند اذیتش میکند...؟!
اینطور بدون هیچ اتفاقی....
کاری هم که نکرده بود آخر...
تا آسانسور به طبقه ای که میخواست رسید کلی خود خوری کرد و دعا کرد فقط یک شوخی باشد...
در آسانسور که باز شد به سمت خانه اش دوید وبه پشت در که رسید در زد.
هر چه زنگ زد فایده ای نداشت که نداشت.
بیخیال زنگ زدن در را با کلید باز کرد و همزمان شهربانو را صدا زد اما تاریکی خانه اصلا چیز خوشایندی به نظر نمی رسید!زیر دلش را انکار خالی کرده بود...
برق خانه را روشن کرد.
خانه از تمیزی برق میزد!
به سمت اتاق ها رفت ...همه چیز مرتب..اما هیچ اثری از شهربانو و مینو نبود!
وارد اتاق خودش که شد با دیدن چیزهایی که روی تخت خوابش بود علنا وا رفت... بالاخره کار خودش را کرده بود نامرد...
اینطور بی خبر!
به سمت تخت رفت...گوشی.... کفش قاب بلندش
با یک تکه کاغذ!
خم شد و کاغذ را برداشت...
«یه دوست پسر توپ گیرم اومده گفت همه هزینه هات با من...اینا رو هم خواستم بندازم دور گفتم شاید لازمت بشه...اون کفش هم اصن نپوشیدم... میتونی بری پس بدی...بای....»
همین ؟!
واقعا همین؟!
آخر دوست پسر توی سه روز از کجا پیدا شده بود!
نمی دانست بخندد یا گریه کند...با عصبانی بشود!
اما می دانست حسی مثل شکست عشقی نصیبش شده !
روی تخت نشست...
خوشحال باشد از اینکه خانه اش را دارد و دیگر آواره نیست ؟
یا نه!
گیج و منگ بود...
خودش را روی تخت انداخت و به سقف اتاق خیره شد...
سنمی با هم نداشتند...چرا باید نگرانش بشود...گفته بود که دوست پسر...
یکهو سیخ نشست...
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
📢از این کـانال به قـیمـت تـولیــدی و زیر ۲۰۰ تومن😱 بـرای بچه هاتون لبـاس بخـرید😳‼️
همیشه دوست داشتم بهترین و شیک ترین لباسارو تن بچه هام بکنم اما با این قیمتای بالا نمیشد😢
تا اینکه یه روز اتفاقی تو ایتا میچرخیدم چشمم خورد به #قیمت_هاو_تخفیف_های این کانال😍👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1723597383C9da68b4709
کلی واسه بچه هام خرید کردم ازشون🥰👜🛍
قیمت لباسهای زمستونیشون خیلی مناسبه👌♥️
تازه همه روزه هم ارسال رایگان دارن😇