eitaa logo
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
13.2هزار دنبال‌کننده
143 عکس
75 ویدیو
0 فایل
سلام هر روز پارت داریم 😍😍 کپی و نشر رمان کاملا حرام و پیگرد قانونی دارد تبلیغات خصوصی 👇 https://eitaa.com/joinchat/1295320096C095b8db981
مشاهده در ایتا
دانلود
آب دهانش را قورت داد. اولین بار بود کسی جز سپیده او را بها صدا میزد و توی صورتش بادمجان نکاشته بود. در جوابش« هومی» تحویلش داد. - مینو با لبخند پهنی از سر جایش بلند شد و چهار زانو روی زمین مقابلش نشست و خیره در چشمانش شد. _بهت میاد ... بهادر گیج شده نگاهش کرد. _چی بم میاد ؟ دستانش را زیر چانه اش گذاشت و نگاهش کرد. _داش بها...وای فکر کن من همیشه آرزو داشتم یه داداش بزرگتر از خودم داشته باشم... همیشه حواسش بهم باشه... میشه داداش من بشی ؟تو رو خدا.... کلا هم پنچرش کرد هم لبخندش را ماسید... پوفی کرد و بلند شد. _برو بابا...خل و چل... مینو اما ول کنش نبود.. بلند شد و دنبالش رفت. _مقابلش ایستاد و سد راهش شد. _تو‌رو خدا...به خدا بهت بگم داش بها حالم خوب... با بوق موتوری توی پیاده رو حرفش نصفه ماند و قبل از اینکه موتوری به او بخورد بهادر مینو را گرفت و به سمتش کشید و توی آغوشش افتاد. به خدا که صدای قلبش را شنید! 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عروس_اجباری #پارت_189 #به_قلم_زهرافاطمی طلا حتی برنگشت که نگاهشان کند! امیر کنارش نشست و یک دست
بعد هم من هر جا دلم بخواد میرم! به تو هم ربطی نداره بابای بچه! دیگر نمی توانست بیشتر در آن اتاق بماند و بحث های بیخودی و بی نتیجه را با او ادامه دهد! از اتاق بیرون آمد و به اتاق کناری طلا پناه برد، این دختر بدجور داشت با غیرت مردانه اش بازی می‌کرد! * روی صندلی نشسته بود و سرش را در اطراف اتاق می چرخاند! حسام دوست صمیمی اش بود که آن تالار را با دست رنج خودش به آن روز در آورده بود و بر عکس امیر هیچ پارتی و ارث و میراثی نداشت و تمامش را با قرض و قوله و البته شراکت درصدی امیر به آنجا رسانده بود! امیر خیلی کم پیش می آمد پا در آن تالار بگذارد، نمی‌خواست که فکر کند به دنبال سهمش می آید اما حسام همیشه، هر ماه خودش سودش را برایش واریز می‌کرد! حسام قهوه را جلویش گذاشت و کنارش روی صندلی چرمش نشست. -شنیدم قراره بابا بشی؟ شیرینی من کو؟ 👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀🤵👰‍♀👰 👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀