eitaa logo
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
13.2هزار دنبال‌کننده
154 عکس
78 ویدیو
0 فایل
سلام هر روز پارت داریم 😍😍 کپی و نشر رمان کاملا حرام و پیگرد قانونی دارد تبلیغات خصوصی 👇 https://eitaa.com/joinchat/1295320096C095b8db981
مشاهده در ایتا
دانلود
-بهادر... واقعا انگار کر شده بود که بی توجه به مینو وارد پارکینگ شد. مینو با اعصابی شطرنجی لنگه کفشش را بیرون آورد و با جیغ بلندی که کشید مستقیم به سمتش پرتاب کرد و دقیق به کله ی مبارکش برخورد کرد. واقعا درد داشت.دخترک دیوانه بود ؟ آخی گفت و همانطور که دستش را پس کله مبارک گرفته بود برگشت و به مینو نگاه کرد. -چه مرگته ؟ با همان قیافه ی بنفش شده اش در حالی که یک پایش برهنه بود به سمتش دوید و مقابلش ایستاد. -دارم حرف میزنم جوابمو نمیدی...من آدمما دیوار نیستم...اصلا می دونی چیه...باشه...کاری میکنم که تا آخر عمرت یادت به من نیفته...مینو نیستم نرم... خواست برود که بهادر بازویش را گرفت و مانعش شد. -بری ؟کجا؟ پر حرص دستش را کشید و بازویش را رها کرد. -هر چی بهم دادی تا فردا صبح تحویلت خونه هم خالی میکنم میرم یه قبرستونی... اعصاب معصاب ندارم هی دم به دقیقه فاز عوض کنی... دخترا هم تو پریودی چنین تغییر فاز گوهی ندارن که تو داری...کنه هم خودتی نه من..چندبار بهت چسبیدم و التماست کردم...عمه ی من بود دم به دقیقه می چسبید به من...کیک و گوشی و کفش و زهرمار...اصلا هیچ کدوم رو نخواستم.. 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
**** چند هفته از نبود یوسف می گذشت، چند هفته ای که بی آنکه ترانه بداند و یادش به اتفاق آن لحظه ی آخر بیفتد خیال می‌کرد بی خداحافظی از او به مسافرت رفته و در تمام آن مدت حتی یک تماس را هم نگرفته بود! فکر می‌کرد که با آهو رفته و سعی می‌کرد به آنها فکر نکند و تا آنجا که می توانست از سوال پیچ های نرگس طفره  می رفت تا مجبور باشد دروغ کمتری بگوید که عذاب وجدان کمتری گربانگیرش شود! از سرویس که پیاده شد خسته و بی حال بود و فقط دلش تخت خواب یوسف را میخواست! وارد خانه که شد سکوت محض همه جا حکم فرما بود، هنوز به اذان صبح خیلی مانده بود که نرگس و آقا رسول بیدار شوند، در خانه را به آرامی بست و با همان چشمان خمار از خوابش در اتاق را باز کرد، کیفش را روی صندلی گذاشت مقنعه را از سرش بیرون آورد و روی دسته صندلی گذاشت... دکمه های مانتواش را باز کرد، دیگر حوصله اینکه مانتو را از تنش بیرون بیاورد نداشت، در نور کم فروغ چراغ خواب با همان حال خودش را روی تخت انداخت و سرش به بالشت نرسیده به خواب رفت. * نرگس به ساعت نگاهی انداخت، ساعت از ده گذشته بود، می دانست که دیر به خانه آمده ولی اگر همان نوک زنی به غذا را نمی‌کرد از حال می رفت و یک تکه استخوان خشک و خالی می‌شد! 👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀🤵👰‍♀👰 👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀