عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #زهرافاطمی #پارت228 هندزفری در گوشش بود و آهنگ جدید علی رضا طلیسچی را لب خوانی میکرد
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_229
یعنی قدم بر نمی داشت..می ترسید...می ترسید از اینکه نکند خواب نباشد...
با جمع شدن مردم.... شلوغی خیابان...دلش ریخت...خواب نبود... کابوس نبود...
با هر جان کندنی بود خودش را به سر خیابان رساند...
مردم را کنار زد...بهادر را دید...میان دلبر مچاله شده اش غرق در خون...
****
سه روزی میشد خبری از مینو نبود...
سه روز که انگار آب شده بود و توی زمین فرو رفته بود!
مسعود هر چه شماره اش را می گرفت خاموش بود...
سرش شلوغ بود و بخاطر نبودن مینو مجبور شده بود مسافرتش را کنسل کند و برگردد...
فکر نمیکرد اینقدر بی معرفت باشد که بدون هیچ خبری بگذارد و برود...
روز چهارم دیگر کم آورد...
شماره ی روزبه را گرفت.
شنیده بود تازه از اصفهان برگشته است...
تماس که وصل شد صدای خسته ی روزبه توی گوشی پیچید.
-تازه رسیدم... مست خوابم...مهم نیست کارت بعد تماس بگیر...
مسعود این پا و آن پات میکرد تا بگوید...
-داش شرمنده مزاحم شدم...ولی گمونم به کم واجب باشه
روزبه بیخیال ور رفتن با دکمه ی پیراهنش شد به سالی نگاهی انداخت که گوشه ی تخت کز کرده بود و با گوشی اش ور میرفت.
-بگو میشنوم...
چندبار تاکید کرد که دمپایی بپوشد و پا برهنه توی خانه راه نرود...
متنفر بود از این کار... سالی دوست دختر جدیدش بود و یک جوری سوغات اصفهان رفتنش محسوب میشد...
قبل خارج شدن از خانه مجدد تاکید کرد ابدا حق سیگار کشیدن آن هم توی خانه را ندارد...کلا با خانه و زندگی اش شوخی بردار نبود... حساب همه با کرام الکاتبین بود...
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_ترانه #پارت_229 یعنی قدم بر نمی داشت..می ترسید...می ترسید از اینکه نکند خواب
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_230
در خانه را در حالی بست که هنوز دلش با سالی صاف نبود...احساس خوبی هم نداشت از اینکه او را به خانه اش آورده...اما اینقدر سیریش شده بود که نتوانسته بود نه بگوید...
جلوی خانه ی بهادر ایستاد...با نفس عمیقی که کشید تقه ای به در کوبید...
یک بار.. دوبار...پنج بار ...سکوت مطلق خانه یعنی اینکه کسی در خانه نبود...
شماره ی مینو که در دسترس نبود... گوشی بهادر هم خاموش بود.
عجیب و غریب!
اینکه جفتشان باهم محو شده بودند!
اصلا بیخیال...
مینو که شخص مهمی نبود...
خواست به خانه برگردد اما خواهش های مسعود و حرف هایش توی مخش رژه میرفت...
اینکه نکند واقعا بلایی سرش آمده باشد!؟
توی حیاط را گشتی زد خبری نبود...سگ کوچک یکی از همسایه ها فقط توی باغچه برای خودش بازی میکرد و صاحبش که دختر جوانی بود و کل برخورد روزبه با آن دوبار هم نمیشد فقط به نشانه ی همسایگی سری برای هم تکان دادند...
_شانی...بیا بریم بالا دیگه..باز خرابکاری میکنی سر و صدای همسایه ها در میاد...
بی توجه به نق ونوق های دخترک از حیاط وارد ساختمان اصلی شد و ناامید از پیدا کردن مینو خواست به سمت آسانسور برود که نگاهش به نگهبان افتاد.ابدا آدم اجتماعی و معاشرتی نبود..ولی چیزی وادارش میکرد تا آنجا برود و سوالش را بپرسد...
درست در جیب شلوارش و با همان ژست مکش مرگمایش جلوی پیشخوان نگهبانی ایستاد
_خسته نباشید...
نگهبانان بیچاره حق داشت جا بخورد…
از این بشر سنگ صفت بعید بود احوال پرسی کند!
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_ترانه #پارت_230 در خانه را در حالی بست که هنوز دلش با سالی صاف نبود...احساس خ
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_231
_احوال شما آقای زند...خوبین خانواده خوب هستن؟
_تشکر...خبری از بهادر ندارین ؟همسایه ی طبقه پنجم...
میشناسینش دیگه ؟
میشناخت!خنده دار بود...هر چه که روزبه بقیه را آدم حساب نمیکرد...به عکس بهادر ولش میکردی با مورچهها هم بساط دوستی می ریخت...دیگر زیادی معاشرتی بود...این از طرف بام افتاده بود و بهادر از سمت دیگر بام...
نفس آه مانند نگهبان که حتی فامیلی آن را هم درست و حسابی یادش نمی آمد چیز خوبی به نظر نمی رسید....
_چی بگم والا... نمی دونم چطور خبر ندارین.... همسایه این آخه...
از سفسطه چیدن متنفر بود....
_چی شده مگه؟
نگهبان لیوان چایی اش را نگاهی انداخت.
کادوی بهادر بود...قبلتر ها یکبار کادوی روز پدر برایش خریده بود ...
_تصادف کرده...سر همین خیابون...
جا خورد...
اصلا انتظار این یک رقم اتفاق را نداشت.
_تصادف؟!
_بنده ی خدا... خیلی بد تصادف کرده....ماشینش که داغون شده...خودش هم رفته تو کما... دختر سرایدار جدیده گمونم آشنایی چیزی بودن...اونم بود سر صحنه...
خشکش زد.
منظورش مینو بود؟
حس ششمش میگفت حدسش درست است.
_مینو؟
نگهبان نگاهش کرد.
_میشناسین دختره رو؟
کلا دست از توی جیبش بیرون کرد رو روی پیشخوان گذاشت.
_چه بلایی سرش اومده ؟هر چی زنگ میزنم بر نمیداره...
که اینطور.... نگهبان در جا فهمید که روزبه دنبال مینو میگردد نه بهادر...
_بلایی سرش نیومده...سر صحنه بود اینقدر جیغ و داد و گریه راه انداخت که کل محل جمع شدن...
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_ترانه #پارت_231 _احوال شما آقای زند...خوبین خانواده خوب هستن؟ _تشکر...خبری از
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_232
_الان کجاست ؟خبری ازش دارین؟می دونین کدوم واحد زندگی میکنه ؟
بیشتر جا خورد.. واقعا چه آشنایی بود که خبر نداشت مینو دقیقا در آن ساختمان چه کاری میکند ؟
_خیی نزدیک نیستین انگار باهاشون...توی واحد ها نیستن که..قسمت سرایداری پارکینگ زندگی میکنن..همون اتاقک تک گوشه ی پارکینگ...
****
دو دل مانده بود برود یا بیخیال باشد!
نگاهش به اتاقک سرایداری بود و گوشی توی جیبش زنگ میخورد.
گوشی را بیرون آورد....سالی بود.
جواب داد.
-بله؟
-عزیزم قهوه سازت چطور روشن میشه....هر کاری میکنم هر چی رو فشار میدم کار نمیکنه... خرابه ؟
مخش سوت کشید.
-از توی پریز کشیدمش...دادم سرویس کردن تازه آوردن...پس لطفاً به چیزی دست نزن تا من بیام...
-عه....خب تنهام حوصله ام سر رفته...اصلا بگو کجایی تا منم بیام...
حوصله اش را نداشت...کلا پشیمان بود ...کاش میشد ولش میکرد و میرفت.
-میام تا چند دقیقه ی دیگه...پس لطف کن و توی اتاق بمون...
خنده ی پر عشوه ای تحویلش داد.
-جونم...پس بگو چرا بداخلاقی... دیشب دیر وقت رسیدیم..خودت گفتی خسته ای...وگرنه من....
-من کار دارم سالی ...فعلا...
قطع کرد و به روبه رویش چشم دوخت...
آنقدر نزدیک شده بود که نهایتاً دو قدم دیگر میخواست تا به آنجا برسد.
-کاری داشتین ؟
کمی از جا پرید و برگشت و زن نسبتا میانسالی را دید که یک بسته سبزی بزرگ توی دستش است.
او را ندیده بود...شاید هم دیده بود و یادش نمی آمد...کلا عادت نداشت مردم عادی را به خاطر بسپارد.
شهربانو اما ول کن حضورش نمیشد.
-جواب ندادی پسر جان ؟اومدی اینجا کاری داشتی؟
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_ترانه #پارت_232 _الان کجاست ؟خبری ازش دارین؟می دونین کدوم واحد زندگی میکنه ؟
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_233
کار که داشت...با مینو هم کار داشت...ولی مانده بود چه بگوید!
-من...
بعد یکهو یادش به ماشینش افتاد...
درست سمت مخالفش بود...
-اومدم یه چیزی از توی ماشین بردارم...صدا شنیدم از اینطرف...
شهربانو نگاه مشکوکی حواله اش کرد.
-خواب دیدی مادر...چند روزه دلم به شنیدن صداش مونده...
با دست اشاره کرد سمت ماشینش...
-شما هم برو اون طرف خوبیت نداره بیاین این طرف... اینجا مسکونیه....فردا روزی برامون در حرف در میارن و شر درست میشه
شهربانو از کنارش گذشت.
کلید را که خواست در قفل در بچرخاند سر برگرداند ...پسرک هنوز سر جایش بود.
-ما اینجا صدا نداریم...لطفا مزاحمت ایجاد نکنید.
دقیقاً شبیه لحن مینو بود...همین یک کلامش باعث شد به خودش جرات بدهد و کمی بیشتر مطمئن بشود که خودش است.
تقریبا نود درصد مطمئن بود برای آن ده درصد دو دل بود که نکند پای مینوی دیگری در میان باشد!
-خانم پرستش ؟
شهربانو جا خورد!
کمتر کسی فامیلی اش را میدانست.
-بله...امرتون؟
گوشی از جیبش بیرون آورد.
-عذر میخوام با خانم مینو پرستش کار دارم... صاحب کارش هستم...چند روزه نرفتن سرکار الان به من اطلاع دادن...هر چی زنگ میزنم خاموشه گوشیشون...
شهربانو سرتاپایش را برانداز کرد...دقت بیشتری خرج داد و بالاخره یادش آمد او را کجا دیده بود!
-همخونه ی بهادر نیستی ؟
روزبه قدمی به سمتش برداشت.
-تقریبا بله... صاحب کار دخترتون هم هستم...
شهربانو به ماشینش اشاره کرد.
-پس ماشین و صدا الکی بود ؟!
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_ترانه #پارت_233 کار که داشت...با مینو هم کار داشت...ولی مانده بود چه بگوید!
#عاشقی_ممنوع
#پارت_234
برای اولین بار کمی تنها کمی خجالت کشید که دروغ گفته است!
گوشی اش که زنگ میخورد را خاموش کرد و توی جیبش گذاشت.
-راستش شک داشتم که خودشون باشن...الان از نگهبانی پرسیدم...گفتن اینجا زندگی میکنید...قبل تر یادمه بالا توی واحد بهادر بودین....
شهربانو جا خورد!
-واحد بهادر ؟مگه اون که با هم بودین خونه اش...
بعد همه چیز را در ذهنش دو دوتا چهارتا کرد...
خودش هم حدس زده بود یک جای آن خانه بی صاحب می لنگد...
بغضش گرفت و همان دم در نشست.
-ای وای من...طفل معصوم رو چقدر خفت دادم...بمیرم براش...
واقعا حوصله ی آبغوره گرفتن بقیه را نداشت.
-الان مینو خانم کجا هستن؟میخوام اگه دیگه نمیان به فکر نیروی جدید باشم...
دروغ میگفت...خودش هم خوب میدانست که چقدر نگرانش شده است.
شهربانو غرق در فکر گذشته به در اشاره کرد.
-بچه ام چند روزه روزه ی سکوت گرفته...نمی دونم از ترسه یا چی ...به غذا هم لب نمیزنه...
در را که باز کرد نگاهش به آن اتاقک ساده و خالی افتاد با دختری که گوشه ی دیوار در خودش مچاله شده بود...
شهربانو وارد خانه شد ...
صدایش زد.
-مینو... این آقا پسر اومده میگه صاحب کارته...مگه نمیخوای بری سر کار...اگه نری یکی دیگه را به حالت میارنا... نمی گفتی حقوقش خوبه نزدیکه ؟
شهربانو کنار مینو نشست.
رنگ به رخسار نداشت...
ترس ورش داشت.
صدایش که زد و تکانش که داد یکهو جسم بی جانش توی آغوش شهربانو افتاد
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #پارت_234 برای اولین بار کمی تنها کمی خجالت کشید که دروغ گفته است! گوشی اش که زنگ میخ
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_235
-ضعیف شده... مشخصه چند روزه غذای درست و حسابی نخورده... تقویت بشه زود سر پا میشه...به اکسیژن بیشتری نیاز داره...چطور بگم ...نظرم اینه یه سفر ببرینش...از این حال و هوا خارج بشه... بیشتر از اینکه از لحاظ جسمی ضعیف باشه از لحاظ روحی داغونه.....
دکتر میگفت و شهربانو چشم چشمی تحویلش میداد.
روزبه هم کنار تخت مینو به حرف های دکتر گوش میداد.
دکتر چراق قوه ی کوچکش را توی جیبش گذاشت و به روزبه خیره شد.
-پسر جان بیشتر هوای نامزدت رو داشته باش...
شهربانو هول زده به دکتر و روزبه نگاه کرد.
-نه این بنده خدا همسایه اس... دخترم از حال رفت کمک کرد بیارمش بیمارستان...
دکتر لبخند معنی داری تحویل روی لبش ظاهر شد که از چشم روزبه دور نماند.
دکتر که رفت به روزبه نگاه کرد.
-برو پسرم... شرمنده دیر وقته...تو هم اذیت شدی...خدا رو شکر میکنم به موقع رسیدی و بودی... وگرنه هم من اذیت میشدم هم این طفل معصوم..
روزبه نگاه از سرمش گرفت و به صورت رنگ پریده ی مینو نگاه کرد.
-من میرم...
خواست برود ...اما برگشت.
به مینو اشاره کرد.
-بهش بگین هر وقت حالش خوب شد برگرده سرکار...اگه شغلش رو دوست داره میتونه ادامه بده...
شهربانو دعای خیری نثارش کرد و تا از دیدش هارم بشود پ از در بیمارستان و سالن بیمارستان خارح شود خیره اش بود
یک هفته ای میشد مینو نبود...جای خالی است حسابی حس میشد
مسعود کلا قید تفریحش را زده بود وگاهی کرامت مصدع اوقات شریفش میشد و طبق معمول روی مخش بارفیکس میزد.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_ترانه #پارت_235 -ضعیف شده... مشخصه چند روزه غذای درست و حسابی نخورده... تقویت
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_236
روزبه اما در آن چند روز با سالی برنامه چیده بود و کمی خودش را سرگرم کرده بود.
سالی هم عین بختک به آن چسبیده بود و حسابی از خجالت کارت بانکی و آنلاین شاپ های معرف روزبه درآمده بود.
روزبه با ارفاق اتاق کناری اش را در اختیارش گذاشته بود و صد البته با تمام وسواسی که داشت روی مخ او هم رژه میرفت
یک هفته ای گذشت و دقیقا روز هفتم سرو کله ی مینو پیدا شد.
مسعود که حسابی حالش خوش بود بالاخره باره روی دوشش کمتر شده بود اما مینو آن مینوی سابق نبود...کم حرف...گوشه گیر...حتی لبخند نمی زد!
مسعود جا خورده بود...به ظهر نرسیده فهمید یک جای کار میلنگد
زیر چشمی نگاهش میکرد.
دلش طاقت نیاورد.
گوشی اش را برداشت و برای روزبه پیام فرستاد.
_مینو برگشته
روزبه سرش با حساب و کتاب هایش در شرکت گرم بود.
به خیال اینکه سالی پیام داده گوشی را چک نکرد.
اما پیام بعدی که آمد و اسم مسعود بنای صفحه نشست گوشی را برداشت و قفل صفحه را باز کرد.
_چیز خورش کردن انگار...خیلی ساکته...خبر داری چی شده ؟
خبرداشت ؟
فکر کرد... اینقدر بی معرفت بود که حتی یکبار هم نرفته بود بیمارستان تا خبری از بهادر بگیرد...
مینو را هم ندیده بود!
احتمالا سفر حال و هوایش را تغییر داده بود..
بی آنکه جوابی به پیامش بدهد قفل گوشی را زد و گوشی را گوشه ی میز رها کرد.
خواست ذهنش را منحرف کند...
چندباری نگاهش به سمت گوشی کشیده شد.. آخر حال طاقت نیاورد..
گوشی را برداشت اما همین که خواست شماره بگیرد گوشی اش زنگ خورد و شماره ی سالی روی صفحه ظاهر شد.
پوفی کشید و تماس را وصل کرد.
_الو...
_عشقم...
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_ترانه #پارت_236 روزبه اما در آن چند روز با سالی برنامه چیده بود و کمی خودش را
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_237
لحن عشقم گفتنش مشکوک بود... واقعا بو دار..
_چی شده ؟ پدر کارت رو درآوردی دیگه...
سالی با نگاهی که به ماشین انداخت لبش را جوید...
_می دونی که چقدر دوست دارم... عزیزترین کس زندگیمی..
خودکار را روی میز انداخت.
_سالی حرف بزن...
سالی سراسر استرس بود...داشت پس می افتاد...
_من...چیزه...کار واجب برام پیش اومد... آژانس و اسنپ هم نبود... مجبور شدم ماشینت رو بردارم...
واو... یعنی ماشین از خانه هم برایش خط قرمزو تر حساب میشد.
_کار اشتباهی کردی...صدبار نگفتم که ماشین هرگز...
سالی میان حرفش پرید
_دوتا ماشین داری خب...
_صدتا داشته باشم...بازم حق نداری بدون اجازه ماشینو برداری..
زنم هم بودی حق چنین کاری نداشتی که به خودت اجازه بدی دست به وسایل شخصی من بزنی..
سالی لبش را جوید و به پسرک خیره شد...
_چیزه. ..
روزبه طاقت نیاورد و توپید
_چیز چیه درست حرف بزن ببینم چه غلطی کردی... ماشینو جایی کوبیدی ؟
کاش فقط کوبیده بود...
سالی همینطور که فاتحه ی خودش را میخواند تمام قضیه ی تصادف را گفت و همزمان ماشین اورژانس آمد و پسر جوان را با خودش برد.
روزبه را کارد میزدی خونش در نمی آمد...
سالی هم فهمید که گند زده... اینقدر گند زده بود که تا روزبه به خودش بیاید از سر صحنه تصادف فرار کرد و روزبه را با گاو زاییده اش تنها گذاشت.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_ترانه #پارت_237 لحن عشقم گفتنش مشکوک بود... واقعا بو دار.. _چی شده ؟ پدر کارت
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_238
وارد بیمارستان که شد هنوز داشت شماره ی سالی را می گرفت...
بلاکش کرده بود...نه دستش به ماشینش رسیده بود نه سالی نامرد که اینطور رهایش کرده بود!
حداقل نمانده بود که پای گندی که زده بود بماند...چه قدر خوب که آدم اینطور با عزیز ترینش رفتار میکند و توی مخمصه می اندازدش و فرار میکند..
سراغ بیمار تصادفی را گرفت و بالای سرش رفت تا او را زنده دید نفس عمیقی کشید.
خدا را شکر که او را نکشته بود...از بدبختی آنطرف تر بود برایش...
تمام کارهایی بیمارستان را کرد...بی آنکه کلمه ای با او حرف بزند.. عجیب هم آنجا بود که او هم سکوت کرده بود.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_ترانه #پارت_238 وارد بیمارستان که شد هنوز داشت شماره ی سالی را می گرفت... بلا
#عاشقی_ممنوع
#پارت_239
****
دو روز تمام یا بیمارستان بود یا شرکت...وقت بوتیک رفتن هم نداشت.
سالی هم از ترس کاملا محو شده بود فکر کرده بود پسرک را کشته.. حتی دزدکی از بیمارستان سرکی کشیده بود و از شانس قشنگش همان روز تصادفی دیگری که آورده بودند که آن هم پسر موتور سواری بود در جا مرده بود ...برای همین خانه روزبه را از خودش پاکسازی کرده بود و هیچ اثری از خودش به جا نگذاشته بود و تمام دردسرها را گذاشته بود برای جناب روزبه زند که عشقش هم میشد!
مینو دستمال دستش بود و ویترین شیشه ای گوشه ی مغازه را تمیز میکرد که در مغازه باز شد...
با مکث برگشت ...روزبه بود...
همان لحظه ی اول چشم در چشم شدند...
روزبه از دیدن قیافهاش جا خورد...رنگ پریده به نظر میرسید..و کاملا بی انرژی...
مینو اما به سلام آرامی بسنده کرد و برگشت تا به کارش برسد ...
با این اوضاع روحی خرابش همین کم بود که روزبه هم به او گیر بدهد.
_مسعود نیست ؟
مخاطبش صد در صد خودش بود.
سرش را به نشانه ی نه تکان داد.
روزبه کنار رفت و به پسرک پشت سرش گفت تا داخل شود...
با دست باندپیچی شده وارد مغازه شد..
با نگاه سرسری به مغازه میفهمید چقدر برای دکوراسیون خرج کرده...
حسابی هم بزرگ بود.
_اینجا چیکار کنم ؟
چیکار میکرد ؟
قیافه اش که خوب بود... مشتری جذب کن...
_جزو فروشنده ها باش... مسعود اکثر مواقع نیست... دقیقا مثل الان...
به حتی خالی اش اشاره کرد.
_خانم پرستش... ایشون از امروز اینجا کار میکنن....سوال و مشکلی داشتن کمکشون کنید...
مینو اما حواسش جای دیگری بود.
_خانم با شما هستما...
مینو از حال خودش خارج شد و برگشت...برگشتن همانا و دیدن چهره ای آشنا همانا...
🌿
🌺🌿
🌿🌺🌿
🌺🌿🌺🌿
#عاشقی_ممنوع
#پارت_2340
#زهرافاطمی
در لحظه جفتشان جا خوردند...
آنقدر که روزبه هم فهمید.
_چیزی...
هنوز حرفش را تمام نکرده بود که مینو زیر گریه زد و به سمت سپهر دوید و روبه رویش ایستاد...
_یا خدا...باز تویی که...
مینو اما گریه اش بند نمی آمد...
_من بخوام بغلت کنم منو نمی زنی ؟
سپهر که مانده بود چه خبر شده دستش را به نشانه ی ضربه در جلوی خودش گرفت.
_جرأت داری بهم دست بزن...
با آستین مانتواش اشکش را پاک کرد.
_خیلی بیشعوری...
روزبه جا خورده از آشنایی این دو نتوانست چیزی نپرسد
_میشناسین همدیگه رو...؟
_دوستمه...
_نه
مینو با اخم به سپهر نگاه کرد.
_بیشعور...من دوستتم...چرا منو هیچ وقت گردن نمیگیری...به بهادر بگم...
با آوردن اسمش باز پنچر شد.
_بهادر هیچ پخی نیست...مثلاً بگی چه غلطی میکنه؟
با کرده نگاهش کرد.
_هیچی...
چشمانش خیس بود...
سپهر لبخندش محو شد.
_چرا؟
به زور خودش را کنترل کرد تا بغضش نترکد...
_چون رفته کما...
خشکش زد.. اصلا باورش نمیشد.
_به خدا راست میگم...جلوی خودم تصادف کرد
_واقعا رفته کما؟بهادر؟
با بشکنی که روزبه جلویشان زد از حال و هوای خودشان بیرون آمدند.
_اینجا جای آبغوره گرفتن نیست...جای بحث اضافی هم نیست...
شما هم گفتی دنبال کاری گفتم بفرما... بیمه هم که قبول کردم میکنم...
مینو به وسط حرفش پرید..
🌿
🌸🌿
🌿🌸🌿
🌸🌿🌸🌿