eitaa logo
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
13.2هزار دنبال‌کننده
136 عکس
76 ویدیو
0 فایل
سلام هر روز پارت داریم 😍😍 کپی و نشر رمان کاملا حرام و پیگرد قانونی دارد تبلیغات خصوصی 👇 https://eitaa.com/joinchat/1295320096C095b8db981
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_ترانه #پارت_235 -ضعیف شده... مشخصه چند روزه غذای درست و حسابی نخورده... تقویت
روزبه اما در آن چند روز با سالی برنامه چیده بود و کمی خودش را سرگرم کرده بود. سالی هم عین بختک به آن چسبیده بود و حسابی از خجالت کارت بانکی و آنلاین شاپ های معرف روزبه درآمده بود. روزبه با ارفاق اتاق کناری اش را در اختیارش گذاشته بود و صد البته با تمام وسواسی که داشت روی مخ او هم رژه می‌رفت یک هفته ای گذشت و دقیقا روز هفتم سرو کله ی مینو پیدا شد. مسعود که حسابی حالش خوش بود بالاخره باره روی دوشش کمتر شده بود اما مینو آن مینوی سابق نبود...کم حرف...گوشه گیر...حتی لبخند نمی زد! مسعود جا خورده بود...به ظهر نرسیده فهمید یک جای کار می‌لنگد زیر چشمی نگاهش میکرد. دلش طاقت نیاورد. گوشی اش را برداشت و برای روزبه پیام فرستاد. _مینو برگشته روزبه سرش با حساب و کتاب هایش در شرکت گرم بود. به خیال اینکه سالی پیام داده گوشی را چک نکرد. اما پیام بعدی که آمد و اسم مسعود بنای صفحه نشست گوشی را برداشت و قفل صفحه را باز کرد. _چیز خورش کردن انگار...خیلی ساکته...خبر داری چی شده ؟ خبرداشت ؟ فکر کرد... اینقدر بی معرفت بود که حتی یک‌بار هم نرفته بود بیمارستان تا خبری از بهادر بگیرد... مینو را هم ندیده بود! احتمالا سفر حال و هوایش را تغییر داده بود.. بی آنکه جوابی به پیامش بدهد قفل گوشی را زد و گوشی را گوشه ی میز رها کرد. خواست ذهنش را منحرف کند... چندباری نگاهش به سمت گوشی کشیده شد.. آخر حال طاقت نیاورد.. گوشی را برداشت اما همین که خواست شماره بگیرد گوشی اش زنگ خورد و شماره ی سالی روی صفحه ظاهر شد. پوفی کشید و تماس را وصل کرد. _الو... _عشقم... 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عروس_اجباری #پارت_235 #به_قلم_زهرافاطمی -دکتر گفت مسافرت با هواپیما برات خطر داره، سفر به ایتال
دکتر که مردی مسن بود با موهایی خاکستری، خواست تا بلند نشود و آرام بگیرد. اما یوسف خانواده اش را میخواست. مادرش که خبر دار شده بود یوسف به هوش آمده، ندانسته بود چطوره بعد از تلفنی که پرستار زده بود از امامزاده تا بیمارستان را آمده! چقدر به راننده گفته بود سریع تر برود! یکی از جگرگوشه هایش به هوش آمده بود. وارد اتاق که شد و یوسف را به هوش دید که دارد با دکتر بحث می‌کند به سمتش انگار پرواز کرد و او را آغوش کشید و اشک ریخت. یوسف همین که مادرش را سالم می دید خدا را شکر کرد و قلبش کمی آرام گرفت. دکتر که خیالش از بابت یوسف و حالش راحت شد از اتاق خارج شد و آن دو را تنها گذاشت. -بابا کجاست؟ ترانه چرا باهاتون نیست؟ مگه نگفتین بهش من به هوش اومدم؟ حالش خوبه مگه نه؟ نرگس بغضش گرفته بود. چه جوابش را می‌داد آخر! -بابا ای سی یو بستریه... یوسف یا خدایی گفت و خواست بلند شود ولی مادرش نگذاشت. -کجا پسرجان؟ حالت خوب نیست... یه پات تو گچه... -بابا حالش خیلی بده؟ نرگس چقدر سعی می‌کرد جلوی پسرش نشکند و فرو نریزد آن اشک های لعنتی اش را! -خوب میشه اونم... نگران نباش... یوسف بغضش گرفته بود. -همش تقصیر منه... خاک تو سرم... -نگو مادر، اتفاقه دیگه... بابات هم به هوش میاد من مطمئنم... خودش بهم قول داده هیچ وقت تنهام نذاره... نگفت که رسولش چطور سپر بلایش شده بود تا به او آسیب زیادی نرسد و مثل تمام زندگی آنجا هم هوایش را داشت. یوسف دستی به پیشانی اش کشید، خدا خدا می‌کرد حداقل حال ترانه خوب باشد... به مادرش نگاه کرد. -ترانه کجاس مامان؟ 👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀🤵👰‍♀👰 👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀