eitaa logo
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
13.2هزار دنبال‌کننده
159 عکس
80 ویدیو
0 فایل
سلام هر روز پارت داریم 😍😍 کپی و نشر رمان کاملا حرام و پیگرد قانونی دارد تبلیغات خصوصی 👇 https://eitaa.com/joinchat/1295320096C095b8db981
مشاهده در ایتا
دانلود
خواست از اتاق خارج شود که با صدای بهادر در حال میخکوب شد. -گوشی رو بندازم دور ؟ برگشت. -هان؟ گوشی را از روی تخت برداشت و نشانش داد. -تا پنج شماره می‌شمرم... نگرفتی ازم جلوی چشمت چنان پرت میکنم توی دیوار که صد تیکه بشه.... یک. دو سه چهار پن... اصلا سریع ترین حرکت ممکن را در ثانیه پنج باید به نام مینو ثبت کنن..واقعا بهادر آماده ی پرتاب بود که در آخرین لحظه مینو جان دلبندش را نجات داد. قشنگ قلبش افتاد توی پاچه اش ضربان قلبش آنقدر بلند بود که تایید نکند بهادر هم بشنود! کاملا جدی بود بدون هیچ شوخی! -بار آخرت باشه از این چرت و پرت ها تحویلم میدی.... اوکی ؟ مینو فقط سرش را تکان داد. -شهربانو رو  کجا زابه راه کردی ؟ با انگشتش به پایین اشاره کرد. -یعنی چی ؟زیر تخته؟ مینو نفس عمیقی کشید و صاف نشست. -ای...گندش بزنن... میخواستم عین رمانها یهو محو بشما... بهادر خیره اش بود. خب! پوفی کرد. -هیچی دیگه...اسباب کشی کردیم تو پارکینگ... قسمت سرایداری... چرا نمی‌فهمید! -سرایدار مگه کریم نبود؟پسر جون نداشت ک... برو بابایی نثارش کرد و ایستاد. -دیرور اثباب کشی کردن رفتن شهر خودشون منم در لحظه وارد عمل شدم به مدیر ساختمون گفتم معرفم تویی دیگه قرار شد اونجا زندگی کنیم... خوبه دیگه هم زندگی می‌کنیم هم پول میدن بهمون...فضا هم عوض شده برای روحیه آدم خوبه... چرا بهادر هر چه فکر میکرد سرایداری را به خاطرش نمی‌آورد! -وایسا...پس قضیه دوست پسر و هزینه کردن قوپی بود؟ مینو شالش را پشت گوشش هول داد. بهادر خندید -نیم وجب بچه!خب خنگ خدا الان نمی فهمیدم...دو روز نمی فهمیدم... بالاخره که چی... توی یه ساختمونیم که... مینو گوشی را توی جیبش گذاشت. 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عروس_اجباری #پارت_203 #به_قلم_زهرافاطمی یوسف کمی لحنش را جدی کرد! -تو هم نزدی! نه این دو روز و ن
* خریدها را روی میز آشپزخانه گذاشت، پیراهنش را همانجا بیرون آورد و با نیم تنه ای برهنه وارد اتاق خواب شد و خودش را روی تخت رها کرد. دست بر پیشانی اش گذاشت، خودش هم مانده بود چه سرنوشتی در انتظارش است! صدای شر شر آب به گوشش خورد، آرام از روی تخت نیم خیز شد ، در حمام را نگاه کرد، کامل بسته نشده بود! نمی توانست به کنجکاوی اش سامان دهد، آرام برخاست، نگاه گذرایی به در انداخت، سکوت مطلق در خانه حکم فرما بود و پدرش و نرگس برای نماز جمعه رفته بودند مصلی. خیالش که از بابت آنها راحت شد، آرام در حمام را باز کرد و نگاهی به داخل حمام انداخت ! چه اشکالی داشت برای زنش چشم چرانی کند! چقدر خودش را کنترل کرد تا اختیارش را از دست ندهد و با یک کوته فکری همه چیز را بر باد ندهد! آب دهانش را به زور قورت دادو سعی کرد تمام آنچه می‌بیند را فقط در ذهنش ثبت کند و غلط اضافی دیگری انجام ندهد! آب که بسته شد یوسف در را رها کرد و با سرعت و همینطور با پاشنه ی پا به سمت تخت رفت، پیراهنش را برداشت و از اتاق خارج شد! * ترانه که از خالی بودن خانه نهایت استفاده را کرده بود سرش را با حوله تن پوش خشک کرد و از کمد لباسی برداشت پوشید! 👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀🤵👰‍♀👰 👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀