#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_207
_نه مادر...از قدیم از مرد خیانتکار بدم می اومد...حس میکردم که سر و گوش آقا می جنبه اما اینکه اینقدر بی شرم و حیا باشه رو نمی تونستم تحمل کنم...من خودم دردشو چشیدم...اگه میشد تحمل کرد خونه زندگیمو نمی دادم دست هووم تا خودم کلفت این و اون بشم....
راست می گفت... پرویز شوهرش با یک دختر از ده بالاتر به او خیانت کرده بود...بعد هم که شکمش بالا آمده بود مجبور شده بود عقدش کند و بیاوردش توی خانه اش...
شهربانو هم باردار بود که هوو آمد...
نتوانست تحمل کند..بچه اش از دست رفت و خدیجه شد همه ی کس و کار پرویز...
فضای آن خانه خفقان آور بود...جمع کرد و خودش را آوره ی شهر کرد.
تنها شانسی که داشت برادر ناتنی اش که پدر مینو میشد به واسطه یکی از رفقایش او را به عمارت برده بودند و او سالها بود همانجا مانده بود و دیگر به روستا بر نگشته بود....با اینکه خانه ی پدری اش هنوز پا برجا بود اما این شهر و آدم هایی که نمیشناخت برایش بهتر بود.
_خاک تو سر همه ی مردای دنیا...اصن قول میدم تا آخر عمرم بچسبم بیخ ریشت..یه دبه هم پیدا میکنم ترشیم بندازی...
شهربانو خدا نکنه ای تحویلش داد و جانماز را جمع کرد.
_سفید بخت بشی الهی...نزن این حرفو...من همین که ببینم خوشبخت شدی دلم خوشه...
مینو سرش را روی پایش گذاشت.
_ولی خدایی شهی جونم...اگه تو نبودی من چیکار میکردم...قشنگ عین بچه یتیمایی بودم که تو خیابون ولشون کردن...اون از مامانم اون از بابام..اصن انگار نه انگار بچه تولید کردن...اصن واقعا چرا اون شب کذایی به جای کارهای دیگه به جر و بحثشون ادامه ندادن که منو اینجوری آواره نکنن ؟
قلب شهربانو هم تیر کشید چه برسد به خود مینو!
پدر و مادرش انگار بچه از سر راه آورده بودند که حتی یک حال ساده هم از او نمی پرسیدند!
تنها شانسی که مینو داشت این بود اهل دوستی و کثافت کاری نبود کلا با دنیای خودش خوش بود...
اهل دروغ و دغل نبود...
مهربان.. دلسوز...روی پای خودش ایستاده بود و کار میکرد... واقعا چرا چنین جواهری را قدرش را نمی دانستند!
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عروس_اجباری
#پارت_207
#به_قلم_زهرافاطمی
پوفی کشید و یک راست به سمت مغازه اش حرکت کرد تا چند قلم لوازم آرایشی نابش را بردارد!
با سرخوشی همه را روی میز چید و نگاه خندانش را به لوازم آرایشی جدید و به خصوص همان رژ مخصوص که مدت ها قبل چشم ترانه را گرفته بود داد.
این نیش لامصب مگر بسته میشد!
به ساعت نگاهی انداخت، قبل از اینکه سوار سرویس بشود از خانه خارج شد و جلوی تالار منتظرش ماند تا سر و کله اش پیدا شود!
ترانه با چند دختر و پسر دیگر از تالار خارج شدند و صدای خنده اشان تا به گوش یوسف خورد رادار حسی اش را فعال کرد!
یکی از پسرها که نسبت به یوسف عددی محسوب نمیشد زیاد دور و برش می پلکید و سربه سرش می گذاشت!
یعنی اگر می توانست می رفت دهنش را با آسفالت یکی میکرد اما حیف که بهانه ای دستش نبود و جلوی ترانه لو میرفت!
به جای هر کار نامربوطی دستش را روی بوق گذاشت و تمام حواس آن جمع را به سمت خودش کشاند.
خودش هم خوب می دانست اگر از ماشین پیاده شود هیچ عاقبت خوشی در انتظارش نیست و نمی تواند مشتش را کنترل کند!
ترانه که باورش نمیشد یوسف از خوابش زده و به دنبالش آمده،
سریع از جمع خداحافظی کرد و به سمت ماشین یوسف رفت.
سوار که شد با تعجب به سمتش چرخید!
-چرا تو اومدی دنبالم!؟
یوسف لبخندی مصنوعی تحویلش داد و تمام حواسش به آن پسرکی بود که آن سوی خیابان و جلوی تالار میخ آنها شده بود.
-تو مامان رو نمیشناسی؟ مجبورم بعضی کارها رو بکنم که نگن بی غیرتم!
-من بهشون گفتم تو این مدت یا تو می اومدی دنبالم یا سرویس می آوردتم! کسی هم شک نکرده... نیازی نبود از خوابت بزنی بیای... اینجا یه قسمت از زندگی خودمه و نمیخوام کس دیگه ای واردش بشه!
نه داشت جالب میشد! انگار واقعا خبرهایی بود و او از قافله عقب مانده بود!
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀