#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_209
همانطور که پشتش به او بود قفسه ها را چک میکرد.
دستی به قفسه چوبی کشید.
-چرا کارتو درست انجام نمیدی ؟پول مفت ندارم بهتر بدم....
قشنگ لباس توی دستش مشت شد.
تیشرت را نشانش داد.
-کجای این مشکل داره هان ؟زدم نت طرز تا کردن رو دان کردم همینجوریه...نگاه...
گوشی اش را برداشت و فیلم را پلی کرد.
اشاره کرد به گوشی.
-نگا....عین خودش زدم...
روزبه به قفسه اشاره کرد.
-پر از خاکه اینجا...صد بار نگفتم هر روز باید گردگیری بشه ؟
دود از کله ی مینو بلند شد!
خواست چیزی بگوید که مسعود فروشنده ی مغازه وارد شد.
-داره تمیز میکنه بیچاره دائم یا دستش به تیه یا دستمال دستشه...
دست خاکی اش را نشانش داد.
-پس این چیه ؟
دست مینو از عصبانیت مست شده بود.
-قدم به اونجا نمیرسه...من مثل بقیه دراز نیستم....
-کوتوله ها نمی تونن از چهارپایه استفاده کنن ؟
مسعود که جو را برزخی دید قبل از اینکه این یکی را هم از مغازه فراری بدهد دست به کار شد.
-بابا تقصیر منه...اون قفسه های بالا با من ...چیز مهمی نیست...
روزبه به پیشخوان اشاره کرد.
-پس کی حواسش به مشتری باشه ؟
-ای بابا... بیخیال...اول صبح که میام یه دستی میکشم...مشتری نیست اون موقع..
-من میخواستم بکشم...چهار پایه خرابه...از این به بعد خودم حواسم هست...دیگه هم تکرار نمیشه
هر دو به سمت مینو برگشتند.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عروس_اجباری
#پارت_209
#به_قلم_زهرافاطمی
***
امیر از پشت شیشه خیره اش شده بود.
باید کاری میکرد و دقیقا نمی دانست چه کار کند!
حسام لیوان قهوه اش را دستش داد.
-جدیدا زیاد بهمون لطف داریا؟! قبلا سال تا سال پیدات نمیشد؛ گمونم این دختره چشت رو گرفته، پدر نمونه!
امیر پوزخندی روی لبش نشست.
-اصلا قضیه عشقی نیست!
حسام جرعه ای از چایی اش را خورد.
-پَ قضیه چیه؟
امیر، نگاه از ترانه گرفت.
-خیلی اذیتش کردم، اینقدر که میترسم نکنه آهش زندگیمو بگیره... میتونی یه کار سبکتر بهش بدی و حقوقش رو بیشتر کنی؟ از جیب خودم بهت میدم!
حسام خندید.
-یاد ندارم کسی رو اذیت کرده باشی!؟ کلا تا کسی نپره بهت کاریش نداری! اینم دختر جماعت!
امیر ماگش را در دستش فشرد.
-دقیقا مسئله همینه! نمی دونستم دختره... اگه می دونستم اونقدر اذیتش نمیکردم!
-کور که نبودی، دختره دیگه... این کجاش پسر میزنه؟
ماگش را روی میز گذاشت.
-فعلا همین که گفتم رو انجام بده تا ببینم چیکار می تونم بکنم...
بعد هم خداحافظی تحویلش داد و شماره ی طلا را گرفت تا آماده باشد که برای خرید بیرون بروند.
به خانه که رسید طلا مثل همیشه بغ کرده روی صندلی اش نشسته بود!
کم محلی های فرشید حسابی توی پرش خورده بود!
امیر کیفش را روی دسته ی صندلی گذاشت و کنارش نشست.
-آماده نیستی چرا؟
طلا چشمانش را بست.
-گفتم از بوت بدم میاد، برو اونور تا حالم بد نشده!
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀