#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_220
-خودتو به اون راه نزن.. صدتای تو رو من حریفم..فکر کردی کسی نیست بالای سرت هر غلطی خواستی میتونی بکنی ؟
مینو با همان حال به سمتش برگشت.
-بخدا من چیزی بر نداشتم...
نگاه کرامتی به کیف مینو پشت پیشخوان افتاد.
-میبینیم...
به سمت کیفش رفت که مینو مانعش شد.
همین شک کرامتی را بیشتر کرد.
-مگه نمیگی بر نداشتی...برو اونور تا ثابت بشه...
-بخدا بر نداشتم...
با زور او را کنار زد و تا مینو خواست بجنبد کیفش را وسط مغازه خالی کرد و ظرف غذایش باز شد و تمام دانه های برنج پخش زمین شد ..
کرامتی هر چه جیب هایش را گشت فایده ای نداشت.
مینو اولین کسی نبود که به محض آمدنش مغازه به کسری میخورد چندتا فروشنده ی قالپاق نصیبش شده بود که یکی از آنها در عین معصومیت سه دست از گران ترین ست های مغازه رو برده بود و بعد از غیب شدنش از توی دوربین مغازه فهمیده بود...برای همین مار گزیده شده بود و از ریسمان سیاه و سفید هم میترسید!
وسط همین آشفته بازار یکهو سر و کله ی روزبه پیدا شد ...
به محض ورودش متوجه جو متشنج مغازه شد.
به سرامیک ها اشاره کرد و بعد به قفسه ها
-زلزله اومده ؟چه وضع بوتیک چرخوندنه؟
روی صحبتش به مینو بود که کنار پیشتخوان خشکش زده بود.
-خانم پرستش با شما هستم ؟!
مینو نگاهش کرد...
یخ کرده بود...هر چه دودوتا چهارتا میکرد نمی توانست از پس دادن این گندکاری بر بیاید..
آرام لب زد.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عروس_اجباری #پارت_219 #به_قلم_زهرافاطمی در آخر ناکام از بیرون انداختن نره غولش لاالا ال الله ی
#عروس_اجباری
#پارت_220
#به_قلم_زهرافاطمی
همه چیز در شور و شادی می گذشت و صدای خنده ها بر پا بود.
ترانه فقط در آن جمع خاله و خاله زاده ها و عروس و دخترها احساس غریبگی میکرد، با اینکه تحویلش می گرفتند اما باز از اینکه پیش یوسف باشد راحتتر بود، برای همین تا فرصتی پیدا کرد از اتاق خارج شد و در حیاط به دنبال یوسف گشت.
گوشه حیاط روی ایوان بساط قلیان و کارت بازی برپا بود و یوسف هم داشت دلی از عزا در می آورد.
ترانه با دلخوری نگاهش کرد که چطور سرش به کار خودش گرم است و یادش رفته تا دو ساعت قبل عین کنه به او چسبیده بود!
بیخیال صدا کردنش شد و ترجیح داد در حیاط دلباز و بزرگ آنجا چرخی بزند،
یک عمر طعم تنهایی را چشیده بود و اینکه به یکباره اینقدر دورش شلوغ شود معذبش میکرد.
سرش را با درخت های آخر حیاط گرم کرده بود که با پخشتی از پشت سرش دو متر بالا پرید و جیغ زد.
یوسف هم پشت سرش هر هر میخندید.
-اخمشو! نخوری ما رو؟
با دست محکم به سیکس پک نداشته اش کوبید.
-اصلا هم کارات خنده دار نیست!
یوسف دست دور شانه اش انداخت.
-اینجا جای معرکه ایه... بذار روز بشه ببینی چه بهشتیه... اصن خودت میگی ماه عسل همین جا بمونیم...
نیشگون محکمی از شکمش گرفت، یوسف به زور خودش را کنترل کرد داد نزند.
-توجه کردی از وقتی با اون پسره آشنا شدی، وحشی شدی؟ قدیما خیلی بی آزار بودی به خدا!
-یادم داده از خودم دفاع کنم!
ابرویش بالا پرید!
-بی خود!
متعجب به یوسف خیره شد!
-منظورم اینه که بی خود یاد میده، هر چی نباشه من معلم بهتری ام، اونو بیخیال...
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀