eitaa logo
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
13هزار دنبال‌کننده
144 عکس
75 ویدیو
0 فایل
سلام هر روز پارت داریم 😍😍 کپی و نشر رمان کاملا حرام و پیگرد قانونی دارد تبلیغات خصوصی 👇 https://eitaa.com/joinchat/1295320096C095b8db981
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_ترانه #پارت_225 -بخورش... باورش نمیشد برایش خوراکی خریده باشد... یعنی فکرش ر
-حل شد.. مینو هاج و واج نگاهش کرد _چجوری...اینو میگی من دوباره از حال نرم نه؟میخوای منو ببری تحویل پلیس بدی ؟منو بردی بیمارستان جون بگیرم بیفتم گوشه هلفدونی...من برم زندان شهربانو تنها میمونه...اصن مگه من چند سالمه...تو اصن می دونی زندان چه جای خطرناکیه...پر از دزد و قاتل و قاچاقچیه...از همه بدتر می دونی چیه... اونجا گوشی ندارم...اینترنت نیست...من بدون پیجم می‌میرم... بمیرم خونم می افته گردن تو و کرامتی...تا آخر عمرتون نحسی میاد تو زندگی جفتتون... روزبه فقط پوفی کرد... همینطور حرف میزد برای خودش...میبرید...می دوخت...تن طرف هم می‌کرد... _من از آدم حرراف خوشم نمیاد... میخوای ادامه بدی همین الان اخراجت کنم ؟ دهان مینو سریع بسته شد و به کل یادش رفت چه می‌خواست بگوید! فقط به رو به رو خیره شد و ترجیح داد خفه خون بگیرد. * با هم وارد بوتیک شدند. همه جا مرتب بود و برق میزد. کلا کرامتی استایل مورد علاقه ب روزبه بود در تمیزی... تمام نکات را از بر بود... به محض ورودشان کرامتی از روی صندلی اش برخاست. نگاهی به جفتشان انداخت و لیستش را هم از روی میز برداشت. 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عروس_اجباری #پارت_225 #به_قلم_زهرافاطمی به پهلو چرخید و به ترانه خيره شد... طاق باز خوابیده بود
رسول هم میان جمع میانسال برای خودش جایی باز کرده بود و به کل یادش رفته بود چقدر یوسف را تهدید کرده بود تنها او را ببیند فاتحه خودش را بخواند! از آنجا که قرار بود عروسی در شهر برگزار شود و عصر مهمانها به تالار بروند خیلی ها مخصوصا جوان ترها لباس های مجلسی به تن کردند و چون زنانه مردانه جدا بود برای پوشش آزادی داشتند. تنها ترانه مانده بود چه کار کند که نرگس یوسف را مجبور کرد سر راه او را به بازار ببرد و لباسی مناسب برایش بگیرد... فکرش را نمی‌کردند شب اصلی عروسی بر خلاف رسمشان در تالار گرفته شود برای همین دیگر از پوشیدن لباس محلی آن هم برای جوان تر ها خبری نبود. یوسف هم از خدا خواسته زودتر از بقیه با ترانه راهی شهر شد و هر چه که او اصرار به نخواستن کرد فایده ای نداشت که نداشت! چند پاساژ را زیر و رو کردند تا آخر چشم یوسف به یک لباس عروسکی صورتی افتاد. شبیه همان مدلی که چند ماه قبل چشم ترانه را گرفته بود. با زور اورا راهی پرو کرد تا لباس را بپوشد و پشت در اتاق پرو آرام تاکید کرد آن چیز حذفیات از کیش برایش آورده بود حتما بپوشد تا حذفیات بیفتد... میخواست خیالش را راحت کند که مثلا اگر تفاوتی در او می‌بیند به خاطر آن حذفیات https://eitaa.com/joinchat/3460891410Cc07e782a7a نه باندهای که در گذشته محکم به دور خودش می‌بست و خودش را می پوشاند تا کسی به او شک نکند! ترانه نگاهی در آینه به خودش انداخت... لباس پف دار عروسکی اش تا زیر زانو می رسید. آستین نداشته اش را می توانست تحمل کند.اما حذفیات https://eitaa.com/joinchat/3460891410Cc07e782a7a کاری می‌کرد. دست دراز کرد تا زیپ را تا آخر ببندد نتوانست... -پوشیدی؟ ترانه همچنان با زیپ سر و کله می‌زد. -ترانه! پوفی کرد. -زیپش بالا نمیاد! -درو باز کن درستش میکنم برات... بی آنکه حواسش به حذفیات در را باز کرد... یوسف سریع وارد اتاقک شد و در را بست و همین که برگشت حذفیات😑 رویش دید آب دهانش را به زور قورت داد. -بکش بالا دیگه چیکار میکنی؟ 👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀🤵👰‍♀👰 👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀