📢از این کـانال به قـیمـت تـولیــدی و زیر ۲۰۰ تومن😱 بـرای بچه هاتون لبـاس بخـرید😳‼️
همیشه دوست داشتم بهترین و شیک ترین لباسارو تن بچه هام بکنم اما با این قیمتای بالا نمیشد😢
تا اینکه یه روز اتفاقی تو ایتا میچرخیدم چشمم خورد به #قیمت_هاو_تخفیف_های این کانال😍👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1723597383C9da68b4709
کلی واسه بچه هام خرید کردم ازشون🥰👜🛍
قیمت لباسهای زمستونیشون خیلی مناسبه👌♥️
تازه همه روزه هم ارسال رایگان دارن😇
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
📢از این کـانال به قـیمـت تـولیــدی و زیر ۲۰۰ تومن😱 بـرای بچه هاتون لبـاس بخـرید😳‼️ همیشه دوست دا
برای اولین بار در ایتا😍👆
طرح از شما دوخت از تولیدی ما😍👆👆
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_200
واقعاً دوست پسر توی کتش نمی رفت...
توی سه روز دوستش بشود .. آنقدر که بگوید تمام هزینه هایش با او!
به خدا که چنین پسری هم هنوز روی کره ی خاکی زاده نشده!
سر چرخاند...به گوشی اش نگاهی انداخت...
چقدر ذوق کرده بود!
دلش میخواست بزند خرد و خمیرش کند!
همین را فهمید که کاغذ توی دستش مچاله شده و پر حرص نفس عمیقی کشید و چقدر که دلش میخواست گلوی دوست پسر جدیدش را خفه کند!
تا داشت با خودش دو دوتا چهارتا میکرد در خانه باز شد!
صدای قدم هایی به گوشش رسید.
در نیمه باز اتاق که باز شد کامل برگشت و همین که مینو را دید و مینو چشمش به او خورد جیغ بنفشی کشید که بهادر از ترس گوشی از دستش افتاد و قالب تهی کرد.
الان دقیقا چرا جیغ زده بود ؟
با انگشت به مینو اشاره کرد.
-تو آخر منو میکشی...
این را گفت و روی تخت وا رفت.
مینو باورش نمیشد بهادر دراز به دراز روی تخت از حال رفته باشد..اما چشمان بسته و جسم بی جانش میگفت انگار واقعا غش کرده!
کلا قضیه آمدنش را از یاد برد و دست به کار شد تا بهادری که از عمد خودش را به غش زده بود بهوش بیاورد!
دوتا لیوان آب قند به خوردش داد..
یک تنگ آب روی کله ی مبارک خالی کرد...کلی هم سیلی نثارش کرد...
اما انگار واقعنی مرده بود....
این حجم از غشی بودن توی کتش نمی رفت.
نکند مرده باشد!
گوشش را به قفسه ی سینه اش چسباند و التماس کرد که نفس بکشد...
صدای قلبش را که شنید نفس آسوده ای کشید خواست بلند شود که بهادر با دوتا دستش خفتش کرد و جیغش را درآورد.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_201
-ولم کن بیشعور...فکر کردم مردی...
بهادر اما محکم کله اش را گرفته بود.
-دلم میخواد همچنین بزنمت صدا سگ بدی...
اسم سگ آمد دید بیخیال آزاد کردنش نمیشود چنان دندانی از بازویش گرفت که داد بهادر را درآورد و او را رها کرد...
از درد به خودش می پیچید و مینو هم با آن موهای جنگلی شده اش عین جن تسخیر شده وسط اتاق با لذت به دردی که به جانش انداخته بود می خندید.
بهادر هر چه آستینی تیشرت را بالا کشید دید شاهکارش را نمی بیند...
زهر ماری نثارش کرد و جلوی چشمان ورقلمبیده ی مینو تیشرتش را خواست بیرون بیاورد که با صدای نفر سوم در همان حالت ماند.
_چه خبره ساختمون رو گذاشتین رو سرتون...
هر دو به سمت در چرخیدند.
روزبه بود!
بهادر بیخیال درآوردن تیشرتش شد .
_بفرما تو دم در بده....
روزبه با نگاهش فحشش داد همین که سر چرخاند و نگاهش به مینو با موهای ریخته توی صورتش افتاد علنا کف کرد و از ترس قدمی عقب رفت.
_آدمیزاد قحط بود رفتی سراغ اجنه ؟
مینو نگاه خصمانه ای به او انداخت.
یعنی قشنگ امروز روزش را به گوه کشیده بود و خدا را شکر اینجا دیگر سرکار نبود که بخواهد خودخوری کند!
_به تو چه اصن... اینجا مگه گاوداریه سرتو انداختی اومدی تو...از عالم و آدم ایراد میگیره بعد خودش قانون مقررات به هیچ جاش نیست..به جای اینکه بگی این کجه اون کجه...این کثیفه اون فلانه رو اخلاق گوهت کار کن آقای محترم....
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_202
قشنگ فک دوتا پسر را چسباند وسط اتاق!
ولی بهادر ابدا نمی توانست نخندد..
درجا کفی برایش زد و براوویی نثارش کرد.
مینو پر حرص نگاهی فحش دار هم به او انداخت.
_اعتراف میکنم آقای محترم آخرش از همش بدتر بود...
بهادر همانطور که میخندید به سمت روزبه ی لبو شده برگشت.
چقدر کیف میکرد او را این مدلی میبیند.
اصلا کیفش کوک بود
_اقای محترم نمیخوای جواب بدی ؟
دسته ی کیف چرمی توی مشتش له شده بود.
واقعا زبانش بند آمده بود!
این حجم از بی پروایی در کتش نمی رفت!
مینو بیخیال احوال او به سمت بهادر رفت.
_بکش اونور...تر زدی به موهام... بیشعور دو ساعت وقت گذاشته بودم براش...
بهادر همانطور که میخندید کش مویش را قشنگ زیر ماتحت خودش جاسازی کرد.
_واسه چی وقت گذاشتی همیشه همین مدلی که... همینجوری میری سر قرار پسره خوف نمیکنه ؟
روزبه خواست برود اما با شنیدن حرف های بهادر ترجیح داد همانجا عین مترسک باقی بماند... آب دیگر از سرش گذشته بود.
مینو که گیج میزد خم شده بود و زیر تخت را نگاه میکرد.
_پسره کدوم خریه ؟
بهادر با همان قیافه مشتاقی که داشت کاغذ مچاله شده است را نشانش داد و بلند بلند خواند
«یه دوست پسر گیرم اومده گفت همه هزینه هات با من...
مینو دست از گشتن برداشت و نگاهش را به سمت بهادر چرخاند.
تازه دوزاری اش افتاد چه می گوید.
بهادر با لبخند دندان نما سرش را تکان داد.
_خب میشنوم...
_چیزه...من به چشم پسر نمی بینمش...
بهادر از خنده غش کرد.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_203
_از این ژیگولی هاس...دامن هم میپوشه برات...
در جا یک لگد محکم نثار ساق پایش کرد.
_زهر مار اگه به دامن پوشیدنه خودت هم پوشیدی...دیگه نبینم به عشقم توهین کنی... بیشعور.
در حال لبخند بهادر ماسید.
دل روزبه هم خنک شد اما از شانس قشنگ چشم در چشم بهادر شد.
_تو چرا اینجایی دقیقا ؟نکنه این وسط کاشتنت ؟خونه ات اینجا نیستا..هری...
با اخمی که داشت از خانه اش خارج شد ماند آن دو تنها با هم....
_نکبت دست پشت سر هم نداره...درو باز گذاشت رفت...حالا اگه خودش بود...
_دقیقا فقط خودشو شاخ میبینه مرده شور قیافه ی خوشتیپ و جنتلمنش رو ببرم...با اون تتوهای کثافت رو دستش...
بهادر چرخید به سمت مینو....
_من الان متوجه نشدم... تعریف کردی یا فحش دادی ؟
_هر چی...به تو چه؟
عاصی از پیدا نکردن کش مویش... نگاهش را در اتاق چرخاند..
خودکار روی میز را که دید لبخندی زد موهایش را جمع کرد و با خودکار مدل زنان آسیای شرقی بالا بست.
-این حرکت برای وقتیه نخوای روش شال بندازی...بری بیرون ملت فکر میکنن شاخ درآوردی...
شالش را روی سرش مرتب کرد.
-ملت به کفن خودشون خندیدن بخوان زر بزنن...
کارش که تمام شد به سمت بهادر برگشت.
-اصن خوب شد رو در رو دیدمت... اومدم شارژر شهربانو رو بردارم از بخت بدم دیدمت...حالا بیخی...میگردم پیداش میکنم میرم...تو هم راحت باش...بای...
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_204
خواست از اتاق خارج شود که با صدای بهادر در حال میخکوب شد.
-گوشی رو بندازم دور ؟
برگشت.
-هان؟
گوشی را از روی تخت برداشت و نشانش داد.
-تا پنج شماره میشمرم... نگرفتی ازم جلوی چشمت چنان پرت میکنم توی دیوار که صد تیکه بشه....
یک.
دو
سه
چهار
پن...
اصلا سریع ترین حرکت ممکن را در ثانیه پنج باید به نام مینو ثبت کنن..واقعا بهادر آماده ی پرتاب بود که در آخرین لحظه مینو جان دلبندش را نجات داد.
قشنگ قلبش افتاد توی پاچه اش
ضربان قلبش آنقدر بلند بود که تایید نکند بهادر هم بشنود!
کاملا جدی بود بدون هیچ شوخی!
-بار آخرت باشه از این چرت و پرت ها تحویلم میدی.... اوکی ؟
مینو فقط سرش را تکان داد.
-شهربانو رو کجا زابه راه کردی ؟
با انگشتش به پایین اشاره کرد.
-یعنی چی ؟زیر تخته؟
مینو نفس عمیقی کشید و صاف نشست.
-ای...گندش بزنن... میخواستم عین رمانها یهو محو بشما...
بهادر خیره اش بود.
خب!
پوفی کرد.
-هیچی دیگه...اسباب کشی کردیم تو پارکینگ... قسمت سرایداری...
چرا نمیفهمید!
-سرایدار مگه کریم نبود؟پسر جون نداشت ک...
برو بابایی نثارش کرد و ایستاد.
-دیرور اثباب کشی کردن رفتن شهر خودشون منم در لحظه وارد عمل شدم به مدیر ساختمون گفتم معرفم تویی دیگه قرار شد اونجا زندگی کنیم...
خوبه دیگه هم زندگی میکنیم هم پول میدن بهمون...فضا هم عوض شده برای روحیه آدم خوبه...
چرا بهادر هر چه فکر میکرد سرایداری را به خاطرش نمیآورد!
-وایسا...پس قضیه دوست پسر و هزینه کردن قوپی بود؟
مینو شالش را پشت گوشش هول داد.
بهادر خندید
-نیم وجب بچه!خب خنگ خدا الان نمی فهمیدم...دو روز نمی فهمیدم... بالاخره که چی... توی یه ساختمونیم که...
مینو گوشی را توی جیبش گذاشت.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عاشقی_ممنوع
#زهرافاطمی
#پارت205
-هر چی...عشقم می کشه اونجا باشم... خیلی هم از اینجا بهتره...چیه این دخمه ات...
بخدا که اینبار هم داشت قوپی می آمد...مخالف ممکن بود اینجا از سرایداری بدتر باشد!
-اوکی ...میام نگاه میکنم ببینم حق با منه یا تو....
خواست برود مینو جلویش را گرفت.
-کجا کجا... مدیر ساختمون قدغن کرده..گفته فقط خودمو و شهربانو...نفر سوم ببینه میندازتمون بیرون..
-میای بالا دیگه چه اشکالی داره ؟اصلا مرض داشتی جمع کنی بری ؟من چیکارت داشتم آخه...؟
مینو پوفی کرد.
-من اینجا برام راحت نبود... اوکی..بحث اضافی کنی با شهربانو جمع میکنم میرم روستا...
بعد هم نگاه خشنی حواله ی بهادر کرد .
-پایین هم ممنوع...اصلا مینو دیدی ندیدی...ما فقط دوست معمولی هستیم...این خونه و زندگیت هم عین دسته گل تحویلت پس خواهشمندم تا اومدن مامانت گوه نزن بهش...این جوراب های بی صاحبت هم زیر تخت گوله نکن شوت کن...آدم باش بشور...
چندش...
وسط بحث جدی چه میگفت آخر!
شارژرش را که پیدا کرد با کفش هایش از بهادر خداحافظی سرسریحرد و از خانه اش خارج شد و تأکید کرد مثل آدمیزاد با خانه اش رفتار کند.
در خانه را که بست نفس عمیقی کشید...خوبی این قضیه این بود دیگر نیازی به پنهان کاری نبود!
آسانسور که در پارکینگ متوقف شد نگاهش به اتاقک کوچک گوشه پارکینگ افتاد.
از روی شهربانو خجالت میکشید...
یک اتاقک دوازده متری که حمام و دستشویی هم یکی بود و گوشه همین اتاق را گرفته بود...انکار میمردند که مساحت بیشتری را برای سرایداری خرج کنند.
یک قالیچه نه متری سه تا پشتی...یک گاز کوچک تک شعله ای...با یک یخچال فسقلی نیم متری...
همین...کل اثاثیه ای که داشتند
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_206
از شهربانو خواسته بود به روستا برگردد خودش از پسش بر می آید...اما مدیر ساختمان تأکید کرد دختر تنها به دردش نمی خورد و خطر دارد...شهربانو هم صدسال سیاه دلش می آمد مینو را اینجا تنها بگذارد...درست است کوچکترین خانه ممکن را داشتند...اما با هم بودنشان به دنیا می ارزید...
با تقه ای به در دستگیره را فشار داد و در را باز کرد.
شهربانو سجاده انداخته بود و نماز می خواند.
گرم بود... باید به فکر پنکه باشد...سال از سرش بیرون آورد..کنار پریز برق نشست و گوشی شهربانو را برداشت و توی شارژ زد.
نمازش که تمام شد تسبیح سفیدش را برداشت و به سمت مینو برگشت.
-پیداش کردی ؟
مینو با لبخند به کابل شارژ اشاره کرد.
_گفتم که ...بعد هم مگه میشه مینو ناکام باشه از چیزی عشقم؟
شهربانو نگاهی به اطرافش انداخت.
_خوب شد رنگش کردی...دلباز شده...
دلباز آن عمارتی بود که تویش سال ها زندگی میکرد نه اینجا!
مینو گوشی را که به شارژ زد به سمتش چرخید.
_خانم هنوز برنگشته ها...دوست نداری برگردی همونجا ؟
دانه های تسبیحش را لمس میکرد و زیر لب ذکر میگفت.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_207
_نه مادر...از قدیم از مرد خیانتکار بدم می اومد...حس میکردم که سر و گوش آقا می جنبه اما اینکه اینقدر بی شرم و حیا باشه رو نمی تونستم تحمل کنم...من خودم دردشو چشیدم...اگه میشد تحمل کرد خونه زندگیمو نمی دادم دست هووم تا خودم کلفت این و اون بشم....
راست می گفت... پرویز شوهرش با یک دختر از ده بالاتر به او خیانت کرده بود...بعد هم که شکمش بالا آمده بود مجبور شده بود عقدش کند و بیاوردش توی خانه اش...
شهربانو هم باردار بود که هوو آمد...
نتوانست تحمل کند..بچه اش از دست رفت و خدیجه شد همه ی کس و کار پرویز...
فضای آن خانه خفقان آور بود...جمع کرد و خودش را آوره ی شهر کرد.
تنها شانسی که داشت برادر ناتنی اش که پدر مینو میشد به واسطه یکی از رفقایش او را به عمارت برده بودند و او سالها بود همانجا مانده بود و دیگر به روستا بر نگشته بود....با اینکه خانه ی پدری اش هنوز پا برجا بود اما این شهر و آدم هایی که نمیشناخت برایش بهتر بود.
_خاک تو سر همه ی مردای دنیا...اصن قول میدم تا آخر عمرم بچسبم بیخ ریشت..یه دبه هم پیدا میکنم ترشیم بندازی...
شهربانو خدا نکنه ای تحویلش داد و جانماز را جمع کرد.
_سفید بخت بشی الهی...نزن این حرفو...من همین که ببینم خوشبخت شدی دلم خوشه...
مینو سرش را روی پایش گذاشت.
_ولی خدایی شهی جونم...اگه تو نبودی من چیکار میکردم...قشنگ عین بچه یتیمایی بودم که تو خیابون ولشون کردن...اون از مامانم اون از بابام..اصن انگار نه انگار بچه تولید کردن...اصن واقعا چرا اون شب کذایی به جای کارهای دیگه به جر و بحثشون ادامه ندادن که منو اینجوری آواره نکنن ؟
قلب شهربانو هم تیر کشید چه برسد به خود مینو!
پدر و مادرش انگار بچه از سر راه آورده بودند که حتی یک حال ساده هم از او نمی پرسیدند!
تنها شانسی که مینو داشت این بود اهل دوستی و کثافت کاری نبود کلا با دنیای خودش خوش بود...
اهل دروغ و دغل نبود...
مهربان.. دلسوز...روی پای خودش ایستاده بود و کار میکرد... واقعا چرا چنین جواهری را قدرش را نمی دانستند!
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عاشقی_ممنوع
#زهرافاطمی
#پارت208
شهربانو خم شد و سرش را بوسید.
_تو قلب منی...چه کل این همه سال چه این مدتی که باهام بودی....انکار باز دارم زندگی میکنم...دلم روشنه که شبا تنها نیستم..همدم دارم..مونس دارم...
مینو وسط آن بحث احساسی یکهو از خنده غش کرد.
_اینا رو مگه برای شوهر نمیگن؟شیطون میزنی ها خبریه ؟
شهربانو خندید.
کوفته ای تحویلش داد و سرش را با همان لبخند پر رنگ روی لبش نوازش کرد.
*
داشت کف را تی میکشید که دسته ی تی به طبقه تیشرت ها خورد و همراهش کشیده شد و روی زمین افتاد.
قبل از اینکه کسی سرش نق بزند تی را گوشه ای انداخت و تیشرت ها را برداشت و توی قفسه گذاشت.
-تا بزن...
برگشت.
یا کرام الکاتبین خود پاچه گیرش بود!
نفس عمیقی کشید و روی میز پهنش کرد..
تا زد خواست توی قفسه بگذارد که باز صدایش در آمد.
-دوباره...
مینو نگاهش کرد.
-چه مشکلی داره الان ؟مثلا یه ذره اینور اونور به تیرش قبای مشتری بر میخوره ؟بعد هم تا شده که با خودش نمیبره...مسعود میاره باز میکنه طرف میره پرو بعد آیا خوشش بیاد آیا نیاد میاد میندازه رو میز..تو اتاق پرو هم یکی دوبار از دستش می افته رو زمین...
روزبه غرید!
-دوباره تا بزن...مرتب بچین تو قفسه...حرف اضافه هم نزن...
نه خدایی انگار با دیوار بود!
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺