عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عروس_اجباری #پارت_211 #به_قلم_زهرافاطمی بانو آینه اش را روی تخت گذاشت. -برای اون دله دزد اتاق م
#عروس_اجباری
#پارت_212
#به_قلم_زهرافاطمی
خم شده بود و با گرمی با یوسف در ماشین سلام و احوالپرسی میکرد.
یوسف متعجب نگاهش میکرد!
-ببخشیدا، من شما رو میشناسم؟
پسرک لاغر اندام خنده بر لبش آمد.
-داداش ترانه خانم مثل داداش خودمه... چه فرقی میکنه!
چشمان یوسف تا آنجا که میشد گشاد شد!
«داداش ترانه خانم»!
او را داداش خودش معرفی کرده بود!
تا خواست به ترانه بتوپد، ترانه به حرف آمد.
-آقا وحید بیاین بریم... دیر شد..
بعد هم به سمت یوسف دستی بلند کرد و برای اتمام حجت گفت :
-خداحافظ داداش، مواظب خودت باش... به زن داداش هم سلام برسون...
این را گفت و به همراه وحید به سمت تالار حرکت کردند!
یوسف همانجا در ماشین ماتش برده بود، اصلا روی صندلی خشکش زده بود!
الان دقیقا از آن زمانهایی بود که نمی دانست چه غلطی باید بکند!.
آخر «داداش»! این هیچ جوره در کتش نمی رفت!
این کلمه عین مته مغزش را سوراخ میکرد.
«داداش!»
*
-به به چه کرده یوسف! همه رو دیونه کرده!
سرش را بلند کرد و به سروش خیره شد.
-منو چرا نگاه میکنی؟ موهات رو ببین خوشت اومده داداش!
همین یک کلمه کافی بود تا آتش بگیرد!
-داداش و کوفت، داداش و زهرمار! به خدایی خدا یه بار دیگه بهم بگی داداش این مغازه رو روی سرت خراب میکنم...
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀
#عروس_اجباری
#پارت_213
#به_قلم_زهرافاطمی
پیش بندش را از دور گردنش کند و روی زمین انداخت و از روی صندلي آرایشگاه بلند شد.
سروش قیچی به دست همانجا ماتش برده بود!
قیچی را روی میزش گذاشت و به دنبال یوسف از مغازه خارج شد، قبل از اینکه به ماشینش برسد دستش را گرفت و مانع سوار شدنش شد.
-چت شده؟ با آهو بحث کردی نکنه؟
دستش را کنار زد.
-آهو کجا بود! چند هفته نبودم محل سگ هم نذاشت، منم دیدم تا این حدم براش، بیخیالش شدم!
سروش برایش کفی زد.
-واو! پیشرفت کردی! قدیما عین چی آویزون طرف بودی!؟
-قدیما خر بودم، الان عقل اومده تو سرم، برای کسی بمیرم که حداقل برام تب کنه!
-به به، هی پخته تر از روز قبل! خب حالا آقای پخته و رسیده، میشه بگی چه مرگته که آمپرت بالا زده؟
یوسف بیخیال نشستن در ماشینش شد و روی کاپوت نشست.
-عین خر تو گل گیر کردم، نمی دونم هم چه گوهی بخورم که بشه درستش کرد!
سروش خندید و کنارش به ماشین لم داد.
-آفرین که بلاخره به حقیقت وجودی خودت پی بردی!
یوسف خواست لگدش بزند که جاخالی داد.
-گمشو تو هم!
-دیدی لگد میپرونی! در عمل هم شدی خودش!
یوسف پوفی کرد، اصلا حوصلهی چرت و پرت های سروش را نداشت.
بیخیال سر و کله زدن با او شد و سوار ماشینش شد و بی توجه به داد و فریادهای او دل به خیابان داد تا لااقل کمی آرامش کند!
**
دمغ بود!
عین همان خری که می گفت انگار در گل گیر کرده باشد و جالب اینجا بود دست و پا هم نمیزد !
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥:
خب
در جریان باشید رمان عروس اجباری توی vip تموم شده😍😍
عزیزانی که میخوان رمان رو تا انتها بخونن
میتونن با پرداخت ۳۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن
اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی
تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈
دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀
@taraneh7l
کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥:
خب
در جریان باشید رمان عاشقی ممنوع توی vip تموم شده😍😍
عزیزانی که میخوان رمان رو تا انتها بخونن
میتونن با پرداخت ۵۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن
اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی
تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈
دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀
@taraneh7l
کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_زهرافاطمی #پارت_607 بعد هم عین بچه ها بغ کرد و زیر گریه زد -گوه خوردم گریه ن
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_زهرافاطمی
#پارت_608
با همان اخمش رو از او برگرداند.
چند دقیقهای در سکوت سپری شد و تمام مدت نگاه خیره ی بهادر را حس میکرد.
محلش نداد به جایش به رامین گور به گور شده پیام داد که می آید یا برای همیشه بفرستتش توی قبرستان گوشی اش؟
که خدا را شکر آنلاین نبود.
-گلها رو دوست داشتی ؟
محلش نداد و نگاهش به صفحه چتش با رامین بود.
-دوست نداشتی ؟کدومگل رو دوست داری ؟
مینو با همان قیافه نگاهش کرد.
-جرات داری بازم گل بفرست...یه پارچه و قابلمه خالی برامون نمونده...یه بار دیگه از این غلطا بکنی مقصد بعدی گل ها میشه سر قبر خودت...
بهادر خندید و ویلچرش را به سمتش کشید.
-چی ناراحتت کرده ؟
-به تو چه؟
ویلچر را پشت به میز و کنار صندلی اش و در فاصله ی سانتی متری صورتش قرار داد و خیره نگاهش کرد.
-اگه به من چه بود الان اینجا نبودی...
مینو خواست بلند شود که تاره فهمید بین دیوار و بهادر گیر افتاده..
-برو اونور میخوام برم...
بهادر با خنده نوچی تحویلش داد.
-میزنمتا...
-اگه دلت اومد بزن...
مینو هم نه گذاشت و نه برداشت موهایش را کشید و داداش را درآورد و برای بار نمی دانم چندم او را به گوه خوردن مجدد انداخت.
دستش را که آزاد کرد چندتار موی بهادر توی دستش بود...
بهادر با موهای پریشان و جنگلی اش حیران و صد البته با ترس نگاهش کرد.
-وحشی...
به تار موهایش نگاه کرد.
-من یه زلف پریشون دارم اونم میخوای ازم بگیری ؟
مینو خنده اش را قورت داد و کوفتی نثارش کرد.
-زلف پریشون من کجاش خنده داره ؟
به موهایش دست کشید.
-په اینا چیه ؟زلف پریشون یار... همینجور راه میرم دلبری میکنن...
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥:
خب
در جریان باشید رمان عاشقی ممنوع توی vip تموم شده😍😍
عزیزانی که میخوان رمان رو تا انتها بخونن
میتونن با پرداخت ۵۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن
اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی
تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈
دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀
@taraneh7l
کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عروس_اجباری #پارت_213 #به_قلم_زهرافاطمی پیش بندش را از دور گردنش کند و روی زمین انداخت و از روی
#عروس_اجباری
#پارت_214
#به_قلم_زهرافاطمی
چند روز بود فقط به یک نقطه خیره میشد و نفس عمیق می کشید!
آدم آهنی وار فقط سر مغازه حاضر میشد و سرویس رفت و برگشت ترانه شده بود!
ترانه را تازه رسانده بود و روبه روی تلوزیون نشسته بود و پشت سر هم آه میکشید!
آقا رسول، نمازش را که خواند خواست سری به نرگسش در آشپزخانه بزند که نگاهش به یوسف افتاد.
مسیرش را عوض کرد و پا در سالن گذاشت، نگاه عاقل اندرسفیهانه ای به تلوزیون خاموش و یوسفی که به صفحه ی آن زل زده انداخت.
سری از تاسف برایش تکان داد.
کنارش نشست.
-فیلم قشنگیه مگه نه؟
یوسف غرق در فکر سرش را تنها به نشانه مثبت تکان داد!
-به نظرم زنه قاتله! نظر تو هم همینه؟
یوسف باز کارش را تکرار کرد.
آقا رسول طاقت نیاورد و پس کله ای جانانه نثار پسرش کرد.
-چه مرگته که هذیون میگی؟ مگه من رفیقتم سر تکون میدی، یادت ندادم با زبون جواب بزرگترت رو بدی؟
یوسف آخی گفت و دستی به پس کله اش کشید.
دست پدرش حسابی سنگین بود!
-من بی آزار نشستم رو مبل دارم تلوزیونم رو نگاه میکنم! چرا میزنی آخه؟
-داری عمه ی منو تو تلوزیون میبینی؟ آخه تلوزیون خاموش دیدن داره؟
یوسف متعجب به سمت تلوزیون چرخید!
خاموش بود! پس هر آنچه در تصورش بود فقط توهمات ذهنش بود!
-مادر دلت برای زنت تنگ شده؟
نرگس حوله به دست از آشپزخانه خارج شد.
چه دل خجسته ای داشت مادرش!
-نه بابا، جایی که نرفته چند ساعت دیگه میاد.
-حالا زنت هیچی، چرا این درو نمیذاری سر جاش؟ تو حریم خصوصی نمیخوای زنت که میخواد!
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀
#عروس_اجباری
#پارت_215
#به_قلم_زهرافاطمی
-حالا زنت هیچی، چرا این درو نمیذاری سر جاش؟ تو حریم خصوصی نمیخوای زنت که میخواد!
به پدرش نگاه کرد.
-همینجوری راحتیم.
رسول خندید.
-نه به اون موقع که سه قفله میکرد نه به حالا در نمیذاره برای اتاق خوابش! بچه تو انگار حالت خوش نیستا!
-حالم توپه توپه، همینجوری هم کاملا راضی ام... خسته شدم از در... شما اینجور تصور کن!
رسول سری از تاسف برایش تکان داد و نرگس کنار پسرش نشست.
-مادر، آخر هفته عروسی دختر خاله ی منه... میخوایم بریم شمال... حواست باشه زودتر بیای خونه، هوای ترانه هم داشته باش.
اول باشه ای آرام تحویلش داد، اما بعد انگار چیزی به خاطرش آمده باشد به سمت مادرش چرخید.
-عروسیه! خب من و ترانه هم میایم...
زن و شوهر در جا خشکشان زد!
یوسفی که زورش می گرفت عروسی دختر عمهاش برود میخواست برود عروسی فامیل مادری اش!
-خانم به نظرم یه دکتر ببریمش، یه همچین مشنگ میزنه!
یوسف بی توجه به پدرش دست مادرش را گرفت و با التماس نگاهش کرد،
از آن قیافه، مادرش به خنده افتاد!
-چرا همچین میکنی مادر؟ همیشه میگفتی نمیام و فلان، ما که از خدامونه با هم بریم عروسی!
یوسف خوشحال بشکنی روی هوا زد و گونه مادرش را محکم بوسید طوری که صدای ماچش در فضا پیچید و پشت سرش یک تو سری دیگر از پدرش نوشجان کرد!
-بار آخرت باشه صورت زن منو توف مالی میکنی! برو هر غلطی میخوای سر زن خودت در بیار...
نرگس به خنده افتاد و یوسف همینطور که در هوا بشکن بشکن میزد برخاست و به اتاقش پناه برد.
بلاخره یک راه نجات یافته بود تا خودی نشان دهد!
**
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥:
خب
در جریان باشید رمان عروس اجباری توی vip تموم شده😍😍
عزیزانی که میخوان رمان رو تا انتها بخونن
میتونن با پرداخت ۳۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن
اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی
تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈
دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀
@taraneh7l
کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_زهرافاطمی #پارت_608 با همان اخمش رو از او برگرداند. چند دقیقهای در سکوت سپری
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_زهرافاطمی
#پارت_609
مینو نتوانست دیگر نخندد..
رویش را برگرداند و خندید.
بهادر که دیگر خیالش راحت شده بود دست چانه اش گذاشت و با ذوق به خنده اش خیره شد.
-نگاه کثافت چه قشنگ میخنده... خنده اش از زلف من بیشتر بلده دلبری کنه...
مینو اینبار دیگر از خنده غش کرد.
بهادر هم با لبخند فقط نگاهش میکرد...مدت ها بود ندیده بود مینو اینطور و از ته دل بخندد...
زنگ خانه که به صدا در آمد
از مینو خواست نوشابه را روی میز بگذارد تا خودش برود و سفارش را بگیرد.
بهادر که رفت مینو نفس عمیقی کشید.
لبخند روی لبش بود و واقعا حالش خوش بود... آنقدر که حتی به رامین هم فکر نمیکرد...
مثل دوتا آدمیزاد با همدیگر شام خوردند.. گفتند و خندیدند...
چیزی که مینو سالها بود حسرت آن را داشت.
آنقدر به او خوش گذشت که اعتراف میکرد وقت کشی میکرد تا دیرتر به خانه برگردد..
تا دیر وقت داشت با بهادر بازی میکرد...
دو دسته یکی در دست بهادر و دیگری در دست مینو..کل فضای خانه پر از جیغ و داد مینو و ذوق هایش و کری خواندن بهادر بود...
مینو هم که اولین بارش بود کم نمی آورد و میخواست هر طور شده یکبار بهادر را ببرد.
آنقدر بازی کرد که جدا از جان هایش در بازی...انرژی خودش هم ته کشید و همانطور که چهار زانو روی کاناپه نشسته بود دسته در دست خوابش برد .
.
با صدای زنگ خور گوشی اش چشم باز کرد..
زمان و مکان برایش غریبه بود....کش و قوسی به بدنش داد و با خمیازه ای که می کشید به اطرافش نگاه کرد و همین که فهمید کجاست هول زده خواست بلند شود که از روی کاناپه افتاد و سرش به گوشه ی میز خورد و آخش را درآورد!
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥:
خب
در جریان باشید رمان عاشقی ممنوع توی vip تموم شده😍😍
عزیزانی که میخوان رمان رو تا انتها بخونن
میتونن با پرداخت ۵۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن
اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی
تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈
دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀
@taraneh7l
کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عروس_اجباری #پارت_215 #به_قلم_زهرافاطمی -حالا زنت هیچی، چرا این درو نمیذاری سر جاش؟ تو حریم خصو
#عروس_اجباری
#پارت_216
#به_قلم_زهرافاطمی
تمام مدت با نیش باز به جاده ی روبه رویش زل زده بود، آقا رسول هم چند ثانیه یکبار نگاهش میکرد و نفس کشداری می کشید؛ خیر سرش چه دسته گلی تحویل جامعه داده بود!
یوسف زیر چشمی به ترانه که عقب کنار مادرش نشسته بود در آینه نگاه میکرد!
اخم کرده بود، او را به زور با خودش آورده بود و درست در اوج کارش مرخصی گرفته بود.
مادرش سیبی پوست کند و قاچ کرد و به دست شوهرش داد تا به یوسف هم بدهد، اما متاسفانه بهشت همچنان زیر پای مادران است و رسول با دیدن آن لبخند بی معنی صدسال هم حاضر نمیشد تحویلش بگیرد... همه را تا آخرین تیکه خودش خورد!
-بخور پدرم، نوش جونت گوشت بشه به تنت الهی...
ناغافل رسول بیچاره به سرفه افتاد و یوسف هول شده ماشین را نگه داشت و به داد پدرش رسید.
رسول تا حالش خوب شد از آن پس گردنی های نابش را نثارش کرد.
-گمشو از ماشین پیاده شو، خانم شما بیا جلو پیشم بشین!
یوسف با لب و لوچه ای آویزان از ماشین پیاده شد، جابه جایی ها که انجام شد و رسول پشت فرمان نشست اولین کاری که کرد سی دی خودش را داخل پخش گذاشت و صدای داریوش در فضای ماشین پیچید!
یوسف که مطمئن بود برای انتقام دقیقا دست به چنین کاری میزند ، پوفی کرد و سرش را روی شانه ی ترانه گذاشت، اما او هم نامردی نکرد و جاخالی داد و خودش را به در چسباند!
برای سر پایین آمده اش درمانی نبود، سرش را بلند کرد و به ترانه خيره شد.
هنوز اخم داشت.
ویبره ی گوشی اش هم روی مخ یوسف میرفت ! خیلی نامحسوس بی آنکه مستقیم نگاهش کند گوشی را از کیفش بیرون آورد و همین که گوشی را باز کرد، صفحه ی چت پر شده بود از پیام های وحید!
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀