خب
در جریان باشید رمان عروس اجباری توی vip تموم شده😍😍
عزیزانی که میخوان رمان رو تا انتها بخونن
میتونن با پرداخت ۳۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن
اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی
تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈
دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀
@taraneh7l
کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_زهرافاطمی #پارت_615 _میزنمتا.... بهادر به در اشاره کرد. _الان دلم میخواد برم
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_زهرافاطمی
#پارت_616
-کجا زندگی میکرد قبلاً ؟
مینو با نیش باز نگاهش کرد.
-استاد و از این سوال ها؟ مشکوکم مشکوکم به شمااااا..
شجاعی سکوت کرد.
نگاهش به ساعت که افتاد برخاست.
-من دیگه میرم دیر وقته...
مینو عین آژیر جیغ کشید.
-آذر جوون. آذر خانممم...بدددو بدو...
استاد همان مدلی سرجایش روی صندلی خشکش زد و آذر بیچاره از ترس سریع از آشپزخانه بیرون آمد و وارد سالن شد.
-چی شده ؟ بهادر کاری کرده ؟
مینو با انگشتش به شجاعی اشاره کرد.
-مهمونمون میخواد فرار کنه...می ترسه چیز خورش کنم بعد ازش نمره بگیرم آخه من آدم چنین کاری ام...؟
آذر نفسی آسوده کشید.
ترسیده بود نکند باز بهادر اذیتش کرده باشد.
-مگه من میذارم برین...مهمون حبیب خداست...
مینو با ذوق به استاد نگاه کرد.
-حبیب خدا نیست...حسین خداست....
حسین آذر...آذر حسین...
بعد هم با ذوق به جفتشان نگاه کرد.
جفتشان سکوت کرده بودند...
مینو یادش بود آن خاطرات کوتاهی که آذر مدت ها قبل برایش تعریف کرده بود و از این تشابه اسمی لذت زیادی میبرد.
با هر ترفندی بود استاد را نگه داشت تا شام را پیش آنها بماند.
شجاعی تمام مدت غرق در فکر بود...
اما غذایش را کامل خورد و تشکر کرد و به بهانه ی کار داشتن از آنجا بیرون رفت...
ماند مینو و یک نیش باز و آذرش..
آذر هم توی فکر و خیال بود...
آنقدر که هر چه مینو صدایش میزد متوجه اش نبود.
مینو او را از پیش شیر آب کنار زد .
_خودم میشورم عشقم تو به پنجولات زحمت نده..
آذر دستکش را به سمتش گرفت.
_دستت درد نکنه...
خواست برود مینو نگذاشت.
_استادم مجرده ها...نه که خیلی مجرد..یه خرس گنده داره ها...ولی خب تو هم داری...این خودش یه تفاهم گنده استا...
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥:
خب
در جریان باشید رمان عاشقی ممنوع توی vip تموم شده😍😍
عزیزانی که میخوان رمان رو تا انتها بخونن
میتونن با پرداخت ۵۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن
اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی
تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈
دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀
@taraneh7l
کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عروس_اجباری #پارت_229 #به_قلم_زهرافاطمی گوشی اش که زنگ خورد آن را از جیب شلوارش بیرون کشید، ماد
#عروس_اجباری
#پارت_230
#به_قلم_زهرافاطمی
هر ژستی که عکاس می گفت یوسف بی کم و کاست انجام میداد اما امان از حتی یک عکس خاکبرسری!؟
دلش لک زده بود عکاس یکی از آن عکس های نابش را از آنها بگیرد!
عکاس که خواست مرخصشان کند یوسف کمی خودش را عقب کشید و با ایما و اشاره بی آنکه ترانه بویی ببرد خواست ادامه بدهد و عکسی که می خواهد را بگیرد.
کارش با عروس و داماد تمام شده بود و دو همکار دیگرش پیش عروس و داماد بودند، خیالش از بابت آنها راحت بود... لبخندش را به زور مهار کرد و اشاره کرد یوسف همان پشت که هست ترانه برگردد و نگاهش کند.
ترانه سرش را بلند کرد.
"امان از این خط چشم لعنتی!"
ترانه که کمی شرایط معذبش کرده بود روی پنجه پایش ایستاد و یوسف به سمتش خم شد...
دم گوشش زمزمه کرد.
-میشه بگی بس کنه... یه دونه عکس هم کافیه...
https://eitaa.com/joinchat/3460891410Cc07e782a7a
حذفیات
گرفته باشد!
آن سایه ی براق اکلیلی و خط چشم و گونه های گل انداخته و آن رژ صورتی همه اینها داشت دیوانه اش میکرد.
اصلا نفهمید، انگار برای یک لحظه خون به مغزش نرسید و
حذفیات
مادرش از خجالت لب به دندان گرفت و سر به زیر شد، هر چه بود پسر همان پدر بود، خانم عکاس هم از آن صحنه های خفن طور، گیرش آمده بود و فرت و فرت عکس می گرفت...
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀
#عروس_اجباری
#پارت_231
#به_قلم_زهرافاطمی
یوسف آرام که گرفت چشم گشود، ترانه هنوز چشمانش بسته بود، فاصله گرفت و شرمنده صدایش کرد.
اما به یکباره تن بی جان ترانه از میان دستانش رها شد و اگر کمرش را محکم نگرفته بود روی زمین می افتاد!
نرگس یا خدایی گفت و به سمتشان رفت.
یوسف نگران از حالش چند بار صدایش کرد، اما به هوش نیامد!
سیلی آرام به صورتش زد فایده ای نداشت!
عکاس با لیوان آب قندی به سراغشان آمد اما حتی نتوانست جرعه ای را ببلعد!
دست و دلش می لرزید، به ثانیه نکشید که به غلط کردن افتاد!
-باز همونجوری شد! پاشو مادر... پاشو بغلش کن ببریمش بیمارستانی جایی... خدایا چشمش زدن...
یوسف روی دستانش بلندش کرد و از تالار خارج شد، دم تالار ماشین ها به صف شده بودند تا دنبال عروس و داماد بروند و همگی آماده باش بودند تا آخرین عکس های گروه عکاسی از بدرقه عروس و داماد تمام شود.
یکی از خواهران عروس، سمیه آنها را که در آن وضع دید به سمتشان دوید.
-چی شده؟
نرگس که استرس تمام وجودش را گرفته بود از او خواست تا فقط آقا رسول را پیدا کند.
یوسف سوئیچ ماشین را به او داده بود و هر چه که با او تماس می گرفتند گوشی اش را بر نمیداشت!
رسول از میان جمعیت رد شد و به همراه سمیه به سمتشان رفت.
عروسش را که در آن حال دید ماتش برد.
-یا پیغمبر! چه بلایی سرش اومده؟
-ماشین رو کجا پارک کردی بابا؟ هر چی چشم میچرخونم نیست!
رسول فهمید جای بحث اضافه نیست.
-یه کوچه پشت تالار... رفتم و برگشتم دیگه تو پارکینگ جا نبود.
یوسف دیگر منتظر نماند،
پاتند کرد تا خودش را به ماشین برساند و پدر و مادرش هم به دنبالش!
ماشین را که پیدا کرد، رسول قفل ماشین را زد.
ترانه را همان جلو روی صندلی گذاشت .
رسول هر چه اصرار کرد فایده ای نداشت، نگذاشت پشت رل بنشیند، پدر و مادرش عقب نشستند و خودش و ترانه جلو...
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀
خب
در جریان باشید رمان عروس اجباری توی vip تموم شده😍😍
عزیزانی که میخوان رمان رو تا انتها بخونن
میتونن با پرداخت ۳۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن
اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی
تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈
دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀
@taraneh7l
کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_زهرافاطمی #پارت_616 -کجا زندگی میکرد قبلاً ؟ مینو با نیش باز نگاهش کرد. -است
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_زهرافاطمی
#پارت_617
_خرس رو با منی الان..؟
ترسیده به عقب برگشت و به بهادر که دست و بغل بسته توی چارچوب روی ویلچرش نشسته و با اخم نگاهش میکرد رو به رو شد.
_بله ... طوطی و قناری که نیستی بهت بگم طوطی...خرسی خرس...
تازه خرس اون مانکن تر و خوشگل تره اونم استاده... میدونی چقدر تو دانشگاه کشته مرده داره...؟
ابروی بهادر بالا پرید.
_پس بگو چرا عین پروانه دورش میچرخی...
مینو برو بابایی تحویلش داد و به سمت آذر برگشت.
_آذر جون نمی دونی چقدر ماهه استادم...آقا...پر جذبه.. مهربون ...چندتا کتاب داستان هم نوشته....کلا خیلی لعنتیه...
آذر نفسش را بیرون داد.
_خدا برای خانواده اش نگهش داره...
بعد هم هر چه که مینو اصرار کرد نماند و از آشپزخانه بیرون رفت.
ماند بهادر و مینو...
_من دیگه عمرا پامو تو این خونه بذارم...
مینو با اخم به بهادر نگاه کرد.
_معلومه که دیگه نمیام..منتها قیافه ی نحس تو رو نمی خوام ببینم..من برای آذر جونم میام...
آهانی تحویل مینو داد و ویلچر را به جلو حرکت داد و کنارش نگه داشت.
_چه خبر از دوست پسرت...نمیاد یه نظر ما ببینیمش؟
برود بمیرد....این را توی دلش گفت.
-صدسال بذارم تو ببینیش...
همون خودم میبینمش کافیه...
-عکسشو نشون بده حداقل...
مینو بی توجه به حرفش همینطور که توی دلش فحش نثار آرمین میکرد خودش را با ظرف شستن مشغول کرد.
-الو...
-برو اونور اینقدر دم گوشم وز وز نکن...خیلی خوشم میاد ازت...
یکهو دست دور * مینو حلقه کرد او را به سمت خودش کشید که مینو جیغش را خفه کرد .
-نمی دونستم اینجات هم گوش داره..
دست و پا میزد تا رهایش کند.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عروس_اجباری #پارت_231 #به_قلم_زهرافاطمی یوسف آرام که گرفت چشم گشود، ترانه هنوز چشمانش بسته بود،
#عروس_اجباری
#پارت_232
#به_قلم_زهرافاطمی
با سرعت از کوچه بیرون آمد و بی آنکه بداند مقصدش کجاست به راه افتاد.
نرگس ذکر می گفت و صلوات میفرستاد.
یوسف دست دراز کرد و دست ترانه را لمس کرد...
سرد بود!
بغضش گرفت! چه خریتی کرده بود!
با دست محکم به فرمان کوبید و خودش را لعنت کرد.
پدر و مادرش هر چه سعی میکردند آرامش کنند فایده ای نداشت!
گند زده بود، همانجا قسم خورد اگر همه چیز ختم به خیر شود تا عمر دارد به او دست نزند!
فقط باشد، بماند، همین کافی بود برایش...
نگاهش بین چهره ی رنگ پریده اش و جاده در گردش بود!
بیمارستان خارج از شهر بود و جاده خطرناک!.
رسول هر چه گفت بگذار او رانندگی کند، اما مگر یوسف دلش طاقت می آورد!
گوشی مادرش زنگ خورد. خاله خانم بود که از دخترش شنیده بود، مادرش گفت که در مسیر بیمارستان هستند و خاله خواست اگر خبری شد به او هم بگویند!
دل نگران شده بود.
-یوسف مادر یه جا نگه دار حداقل یه آب قندی چیزی بدم بخوری... وضع خودت بهتر از ترانه نیست!
یوسف مگر حرف گوش میداد!
دلش مثل سیر و سرکه می جوشید.
-چی شد یهو؟ به منم بگین بفهمم! کسی چیزی گفته؟
نرگس اشاره کرد تا سکوت کند!
در واقع یوسف کار بدی نکرده بود فقط زنش را بو*س*یده بود، زنی که شرعا حلالش بود، اما نمی خواست با یادآوری آن لحظه حال خراب پسرش را بدتر کند.
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀
#عروس_اجباری
#پارت_233
#به_قلم_زهرافاطمی
یادش به شکلات درون کیفش افتاد، آن را بیرون کشید و به سمت جلو خم شد.
-بیا مادر، نگه که نمیداری حداقل اینو بخور فشارت نیفته... جون منی که مادرتم نه نیار!
قسم جانش را خورده بود مگر می توانست نه بگوید!
خواست شکلات را بگیرد که از دستش رها شد، کمی برگشت تا پیدایش کند که همین برگشتنش سر پیچ به یکباره یا حسین پدرش را در آورد و جیغ مادرش و تا یوسف خواست سر برگرداند ضربه ای به گارد ریل و بعد از جاده به درون دره پرت شدن...
فقط آخرین لحظه درست میان زمین و آسمان برای آخرین بار نگاهش به ترانه اش افتاد و بعد دیگر همه چیز با فرود آمدن ماشین، سیاه و تاریک شد!
***
طلا برای بار دهم به عدد روی ترازو خیره شد!
چه خبر بود! دو کیلو وزن اضافه کرده بود باز!
دلش میخواست ترازوی دیجیتال را بزند توی دیوار و خورد و خاکشیر کند!
با حرص به لباس های روی تخت نگاهکردن،
اندازه اش نبودند!
در آینه به اندامش نگاهی انداخت، داشت از هیکل باربی اش بیرون میآمد و همه را از چشم امیر می دید!
حالا که برای امیر او و هیکل اورجینالش اهمیتی نداشت چرا او باید مطابق نظر او پیش می رفت!
به سمت تخت رفت و کاری که مدت ها پیش را باید انجام میداد را انجام داد.
به یکی از دوستانش سپرد تا برایش داروی لاغری و آن کپسول های خارجی را جور کند.
بچه به درک! اندامش مهمتر بود یا بچه ای که قرار بود دو روز دیگر به رویش بخندد!
امیر که از سرکار برگشت، جلوی آینه داشت موهای رنگ شده اش را شانه میکرد، امیر طبق عادت همیشگی اش اولین کاری که میکرد سر زدن به طلا بود و دیدن قیافه ای که روز به روز برایش توپرتر و خواستنی تر میشد.
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀
خب
در جریان باشید رمان عروس اجباری توی vip تموم شده😍😍
عزیزانی که میخوان رمان رو تا انتها بخونن
میتونن با پرداخت ۳۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن
اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی
تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈
دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀
@taraneh7l
کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
در جریان باشید توی vip هر دو داستان تمومه✅
تبلیغ نداریم اونجا✅
عاشقی ۵۰
عروس۳۰
هر دو با هم تخفیف میخوره ۷۰✅
و این قیمت فقط تا پایان ساله✅🙈
بعد از اون افزایش داریم🙈