عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عروس_اجباری #پارت_223 #به_قلم_زهرافاطمی یوسف از همانجا رفتنش را نگاه میکرد، هر چه فکر میکرد ا
#عروس_اجباری
#پارت_224
#به_قلم_زهرافاطمی
ترانه به سمتش برگشت.
-هیچی، اومدم هواخوری!
یوسف نگاهی به اطراف انداخت.
-منم اینجا خوابم نمیبره، بد عادت کردم به اتاق خواب، میای بریم یه جایی دوتایی بخوابیم!
ترانه سری از تاسف برایش تکان داد.
-همینجا یه دختر تور کن برو پیشش اینقدر هم دنبال من نیا!
یوسف خندید.
-دخترو که تور کردم، اینا!
به خودش اشاره کرد.
ترانه پوفی کرد و خواست برود که صدای خاله خانم به گوششان خورد.
-وای خاله، حتما بدخواب شدین جدا از هم خوابیدین... شرمنده شدم...
-نه خاله چه حرفیه... شما ببخشید که بیدارتون کردیم! من برمیگردم پیش مامان، یوسف هم همینجا جاش خوبه.
خاله مانع رفتن ترانه شد.
-نه مادر، اون حیاط پشتی رو آماده کردم براتون پشه بند هم زدم... برین همونجا کسی هم مزاحمتون نمیشه خیالتون راحت... یه حموم هم گوشه حیاطه که خیلی ازش استفاده نمیشه...
ترانه از خجالت گر گرفت و یوسف ذوق مرگ شد، کم مانده بود بپرد و خاله خانم را با این همه درک و شعورش ماچ کند.
-نه خاله.... دستتون درد نکنه من میرم پیش مامان...
یوسف دست ترانه را گرفت و محکم به سمت خودش کشید.
-خدا خیرتون بده خاله... من عمرا بدون این خانم خوابم ببره.
ترانه خواست برود ولی مگر یوسف بیخیال میشد! خیر سرش آرزویش برآورده شده بود.
ته آن صحبت ها به آنجا رسید که هردو در پشه بند دراز کشیده بودند و یوسف به آسمان خیره بود.
اگر شرایط جور دیگری بود یوسف خوب بلد بود چطور شبی خاطره انگیز را برای هر دو نفره اشان بسازد،
اما امان از دست و پای بسته اش!
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀
#عروس_اجباری
#پارت_225
#به_قلم_زهرافاطمی
به پهلو چرخید و به ترانه خيره شد... طاق باز خوابیده بود و چشمانش بسته بود.
دستش را در همان حال زیر نور ماه جلوی صورتش تکان داد.
آرام به او نزدیک شد و گره ی روسری اش را باز کرد.
ترانه غرق در خواب یه یکباره به سمتش چرخید و موهایش صورتش را پوشاند.
یوسف با انگشتش آرام آنها را کنار زد.
بعد مقابلش دراز کشید و به صورتش زل زد.
نگاهش جای جای صورتش چرخید! صد حیف که حتی از یک بوسه ی ناقابل هم دریغ بود... نفس عمیقی کشید و دستش را دراز کرد و او را در آغوشش کشید تا حداقل اینطور کمی وجودش آرامش بگیرد.
صبح روز بعد یوسف که انگار شارژش کرده باشند برای هر کاری پیش قدم میشد.دیگ ها را روی اجاق می گذاشت... ریسه ها را آویز میکرد... هیزم جمع میکرد و هیچ کس جز خاله خانم دلیل این بیش فعالی او و لبخند پررنگ روی لبش را نمی دانست.
ترانه هم سعی میکرد خودش را با کارهای مراسم سرگرم کند تا کمتر فکرش سمت گوشی کشیده شود، نرگس هم تمام مدت با خانم های همسایه و فامیل خودش، مرور خاطرات بچگی را می کردند و می خندیدند!
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥:
خب
در جریان باشید رمان عروس اجباری توی vip تموم شده😍😍
عزیزانی که میخوان رمان رو تا انتها بخونن
میتونن با پرداخت ۳۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن
اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی
تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈
دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀
@taraneh7l
کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_زهرافاطمی #پارت_613 -جونم ؟ --خوبی قشنگم... زنگ زدم بیای خونه شهربانو هم همین
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_زهرافاطمی
#پارت_614
وارد خانه که شدند بهادر تا مینو را دید نیشش باز شد.
چشمکی هم حواله اش کرد.
نسخه دوم کفش میرزا نوروز بود انگار...
مینو عین پروانه دور شجاعی می چرخید و تمام مدت فقط از او تعریف میکرد.
اینقدر که حرص بهادر را درآورد.
به بهانه ی کمک او را به اتاقش کشاند.
آنقدر صدایش زد که مینو ناچار شد عذر خواهی بکند و پیشش برود.
همان توی چارچوب نگاهش کرد.
_بله؟ هی مینو مینو...قرص مینو خوردی ؟
بهادر به کمدش اشاره کرد.
_بیا این پیرهن منو بده دستم نمیرسه به آویز...
مینو پوفی کرد و به سمتش رفت.
پیراهن را از آویز برداشت و توی بغلش گذاشت.
_خوبه دیگه؟اجازه هست برم...
بهادر به بازویش اشاره کرد.
_امروز بد رقمه بازوم درد میکنه... کمک میکنی بپوشمش ؟
با اخم نگاهش کرد.
_به من چه؟چیکاره اتم من اصن؟
لخت تو رو ببینم که چی بشه؟
_لخت نیستم زیرپوش تنمه...
_تنت باشه به من چه؟
مظلوم نگاهش کرد.
زلف های پریشانش را پشت گوشش فرستاد و با چشمانش مثلاً برایش دلبری میکرد.
مینو خنده اش گرفت.
_بار آخرت باشه...
دکمه های پیراهنش را باز کرد و پیراهن را تنش کرد.
جلوی پایش راوی دو زانو نشست و دکمه هایش را بست.
_یه نوبت آرایشگاه بگیر یه کم به این زلف های پریشونت برسی بد نیس...
_بگیر برام...
مینو نگاهش کرد.
_میخوای همراهت هم بیام ؟
بهادر ذوق زده کله اش را تکان داد.
_خیلی پر رویی...
خواست بلند شود که بهادر دستش را گرفت و مانعش شد.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥:
خب
در جریان باشید رمان عاشقی ممنوع توی vip تموم شده😍😍
عزیزانی که میخوان رمان رو تا انتها بخونن
میتونن با پرداخت ۵۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن
اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی
تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈
دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀
@taraneh7l
کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عروس_اجباری #پارت_225 #به_قلم_زهرافاطمی به پهلو چرخید و به ترانه خيره شد... طاق باز خوابیده بود
#عروس_اجباری
#پارت_226
#به_قلم_زهرافاطمی
رسول هم میان جمع میانسال برای خودش جایی باز کرده بود و به کل یادش رفته بود چقدر یوسف را تهدید کرده بود تنها او را ببیند فاتحه خودش را بخواند!
از آنجا که قرار بود عروسی در شهر برگزار شود و عصر مهمانها به تالار بروند خیلی ها مخصوصا جوان ترها لباس های مجلسی به تن کردند و چون زنانه مردانه جدا بود برای پوشش آزادی داشتند.
تنها ترانه مانده بود چه کار کند که نرگس یوسف را مجبور کرد سر راه او را به بازار ببرد و لباسی مناسب برایش بگیرد...
فکرش را نمیکردند شب اصلی عروسی بر خلاف رسمشان در تالار گرفته شود برای همین دیگر از پوشیدن لباس محلی آن هم برای جوان تر ها خبری نبود.
یوسف هم از خدا خواسته زودتر از بقیه با ترانه راهی شهر شد و هر چه که او اصرار به نخواستن کرد فایده ای نداشت که نداشت!
چند پاساژ را زیر و رو کردند تا آخر چشم یوسف به یک لباس عروسکی صورتی افتاد.
شبیه همان مدلی که چند ماه قبل چشم ترانه را گرفته بود.
با زور اورا راهی پرو کرد تا لباس را بپوشد و پشت در اتاق پرو آرام تاکید کرد آن چیز
حذفیات
از کیش برایش آورده بود حتما بپوشد تا
حذفیات
بیفتد... میخواست خیالش را راحت کند که مثلا اگر تفاوتی در او میبیند به خاطر آن حذفیات
https://eitaa.com/joinchat/3460891410Cc07e782a7a
نه باندهای که در گذشته محکم به دور خودش میبست و خودش را می پوشاند تا کسی به او شک نکند!
ترانه نگاهی در آینه به خودش انداخت... لباس پف دار عروسکی اش تا زیر زانو می رسید.
آستین نداشته اش را می توانست تحمل کند.اما
حذفیات
https://eitaa.com/joinchat/3460891410Cc07e782a7a
کاری میکرد.
دست دراز کرد تا زیپ را تا آخر ببندد نتوانست...
-پوشیدی؟
ترانه همچنان با زیپ سر و کله میزد.
-ترانه!
پوفی کرد.
-زیپش بالا نمیاد!
-درو باز کن درستش میکنم برات...
بی آنکه حواسش به
حذفیات
در را باز کرد...
یوسف سریع وارد اتاقک شد و در را بست و همین که برگشت حذفیات😑
رویش دید آب دهانش را به زور قورت داد.
-بکش بالا دیگه چیکار میکنی؟
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀
#عروس_اجباری
#پارت_227
#به_قلم_زهرافاطمی
دستش را دراز کرد و زیپ را به آرامی بالا کشید.
ترانه سریع به سمتش چرخید و نگاهش کرد، لبخند به لب دخترانه اش آمده بود.
-چطوره؟
لباس قالب تنش بود و چه
حذفیات
https://eitaa.com/joinchat/3460891410Cc07e782a7a
را به نمایش گذاشته بود.
یوسف دستش را به سمتش دراز کرد و موهایش را از روی
حذف
و شانه اش کنار زد.
حتی اگر خودش با چشمش نمی دید، الان با دیدن این ظرافت دخترانه و
حذفیات
https://eitaa.com/joinchat/3460891410Cc07e782a7a
یک جای کار می لنگد و او جنسش چیز دیگری ایست!
-خوبه یا نه؟ مگه نمیگی دیر شده؟
بی توجه به سؤالش به گوشش خیره شد.
گوشش هنوز سوراخ نشده بود، اگر داشت در جا می رفت و یک جفت گوشواره آویز می گرفت و زیباییاش را کاملتر میکرد.
ترانه شاکی از جواب ندانش به او توپید.
-یوسف الان وقت تو فکر رفتنه؟
یوسف
حذفیات
https://eitaa.com/joinchat/3460891410Cc07e782a7a
و تا خواست جوابش را بدهد تازه متوجه یقه ی بازش شد و خون به صورتش دوید.
لب گزید تا چرت نگوید...
-خوبه...
این را گفت و سریع از اتاقک پرو خارج شد.
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀
خب
در جریان باشید رمان عروس اجباری توی vip تموم شده😍😍
عزیزانی که میخوان رمان رو تا انتها بخونن
میتونن با پرداخت ۳۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن
اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی
تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈
دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀
@taraneh7l
کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_زهرافاطمی #پارت_614 وارد خانه که شدند بهادر تا مینو را دید نیشش باز شد. چشمکی
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_زهرافاطمی
#پارت_615
_میزنمتا....
بهادر به در اشاره کرد.
_الان دلم میخواد برم کله ی این یارو رو بکنم از بس دورش میچرخی...
با چشمان گرد شده نگاهش کرد
_روانی...جای بابامه ها... بعد هم بچرخم به تو چه؟ خیلی هم از تو بهترتره...
بهادر مانتو اش را لمس کرد.
_من به لباس تنت هم حسودیم میشه...
مینو خندید.
_از دست رفتی بیچاره...معلوم نیست جای قرص چی خوردت دادن عقلت پریده...
_تازه اومده سر جاش...
مینو دیوانه ای نثارش کرد خواست بلند شود نگذاشت.
_جیغ میزنما شرف برات نمونه....
_به چه جرمی قراره بی شرفم کنی اونوقت ؟
مینو پوفی کرد.
_به جرم اذیت و آزار ولم کن دیگه عه...بچه پر رو...
بهادر دو دستش را بالا گرفت.
_من نگرفتمت که...
مینو به شالش و دسته ی ویلچر خیره شد که چطور گیر کرده بود...روی خودش نیاورد و سریع آزادش کرد و بلند شد...خواست برود بهادر صدایش کرد
_بوی توت فرنگی میدی....دوسش دارم...
مینو حتی سر برنگرداند...
لبی گزید و از اتاقش بیرون رفت.
چند روزی میشد رژش را تغییر داده بود و بی آنکه بداند چرا توت فرنگی اش را خریده بود!
برای استاد میوه پوست کند و جلویش گذاشت.
ولی او غرق در فکر به قالی زیر پایش خیره شده بود.
-استاد میوه پوست کندما...من برای هیچ کس از این مهربونی ها نمی کنم...
شجاعی از فکر و خیال بیرون آمد و نگاهش کرد.
-این خانم مادرته؟
مینو با ذوق سرش را تکان داد.
-خوشکله مگه نه؟خوشکلیم به خودش رفته مگه نه؟ تازه الان مجرد هم هست...آذر توی سالن نبود ...تدارک شام و مهمان سرزده اش را می دید.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥:
خب
در جریان باشید رمان عاشقی ممنوع توی vip تموم شده😍😍
عزیزانی که میخوان رمان رو تا انتها بخونن
میتونن با پرداخت ۵۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن
اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی
تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈
دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀
@taraneh7l
کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عروس_اجباری #پارت_227 #به_قلم_زهرافاطمی دستش را دراز کرد و زیپ را به آرامی بالا کشید. ترانه سر
#عروس_اجباری
#پارت_228
#به_قلم_زهرافاطمی
ترانه با خوشحالی از رضایت او چرخی جلوی آینه زد.
تا خواست مانتو بپوشد خانم فروشنده آمد و گل سینه ای به او داد تا بازی یقه اش را بپوشاند و گفت که آن روی لباس بوده و حواسش بود سوتی ندهد که یوسف از آن خواسته!
ترانه با تشکر آن را گرفت و بازی یقه را با آن پوشاند.
از پرو که خارج شد یوسف لباس را حساب کرده بود.
کفش صورتی قاب بلندی روی میز فروشنده نظرش را جلب کرد.
اما بیخیال، نگاه از آن گرفت و منتظر یوسف شد.
بعد از آن دو ساعتی را در آرایشگاهی که از قبل مادرش برایش سپرده بود سپری شد و در تمام آن مدت در جلوی آرایشگاه به انتظارش جم نخورد.
ترانه بیرون که آمد لبخندی نثارش کرد و اشاره کرد تا بیاید و سوار ماشین شود.
جلوی تالار پیاده شدند... اکثر مهمان ها آمده بودند و آنها جزو نفرات آخر بودند.
یوسف برای تکمیل به ظاهر نمایشش دستانش را گرفت و با هم وارد تالار شدند.
دل تو دلش نبود یکبار دیگر او را بدون شال و مانتو با آن لباس و آرایش مو ببیند اما حضور مادرش و اینکه دیر شده، باعث شد تا ترانه را با خودش ببرد و نگذارد پسرش یک دل سیر عروسش را ببیند!
قبل از رفتنش، همان جا دم تالار جلویش زانو زد و کفش های صورتی را به پایش کرد.
ترانه با لبخند نگاهش کرد و نرگس در دل قربان صدقه پسرش رفت.
***
تمام مدت عروسی گوشه ای از تالار روی یکی از صندلی ها نشسته بود و برخلاف انتظار پدرش که حالا می رود وسط و قر میدهد از جایش جم نخورد!
حتی یه نوشیدنی هایی که جوانترها از دزد پیرترها میان خودشان می چرخاندند هم ذره ای لب نزد!
تمان فکرش درگیر ترانه اش بود.
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀
#عروس_اجباری
#پارت_229
#به_قلم_زهرافاطمی
گوشی اش که زنگ خورد آن را از جیب شلوارش بیرون کشید، مادرش بود، سریع جواب داد.
-جانم مامان!
-یوسف بیا قسمت زنونه...
شاخش در آمد!
بیام اونجا چیکار؟
-بیا میفهمی.
با تعجبی ترین حالت ممکن از سر جایش برخواست و به سمت قسمت زنانه پا تند کرد.
خبر نداشت پدرش این بی حالی اش را به نرگس گزارش داده و او که خوب پسرش را میشناخت، گفته بود بیاید تا درمانش کند.
تا پرده را کنار زد مادرش را دید، لبخند به لب دستش را کشید و مجبورش کرد دنبالش برود.
به خودش که آمد در اتاق عکاسی عروس و داماد بودند.
-گفتم عروسیت که اونجوری شد، حداقل چندتا عکس با هم داشته باشین؟
یوسف ماتش برده بود.
-با کی.؟
-با عمه ی من!
این را گفت و ترانه را صدا کرد تا وارد اتاق شود!
ترانه وارد اتاق که شد... او را با آن لباس و آرایش که دید، همانجا برای اولین بار دلش برایش رفت.
چرا این دختر اینقدر خواستنی بود!؟
-بیا مادر، چرا اونجا وایسادی؟
این را که گفت دم گوش یوسف پچ پچ کرد.
-چند نفری که نمیشناختش و از فامیل داماد بودن فکر کردن دخترمه... می دونی چندتا خواستگار پیدا کرد؟ از عمد گفتم بیای اینجا تا دست از سرم بردارن!
یوسف حرف های مادرش را می فهمید اما نگاهش تماما میخ آن دختر خواستنی رو به رویش بود.
کنارش که ایستاد، قلبش به لرزش درآمد.
حتی برای طلا هم حالش هیچ وقت اینطور نشده بود، طلا را دوست داشت اما هیچ وقت قلبش اینجور نمی تپید!
خانم عکاس اشاره کرد نزدیکتر بایستند.
یوسف به خودش آمد، لبخند کم جانی زد و خودش فاصله ی میانشان را کم کرد.
مادرش دسته گل عروس را که قرض گرفته بود به دستش داد.
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀