eitaa logo
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
13هزار دنبال‌کننده
144 عکس
75 ویدیو
0 فایل
سلام هر روز پارت داریم 😍😍 کپی و نشر رمان کاملا حرام و پیگرد قانونی دارد تبلیغات خصوصی 👇 https://eitaa.com/joinchat/1295320096C095b8db981
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥: خب در جریان باشید رمان عاشقی ممنوع توی vip تموم شده😍😍 عزیزانی که می‌خوان رمان رو تا انتها بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈 دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀 @taraneh7l کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عروس_اجباری #پارت_219 #به_قلم_زهرافاطمی در آخر ناکام از بیرون انداختن نره غولش لاالا ال الله ی
همه چیز در شور و شادی می گذشت و صدای خنده ها بر پا بود. ترانه فقط در آن جمع خاله و خاله زاده ها و عروس و دخترها احساس غریبگی می‌کرد، با اینکه تحویلش می گرفتند اما باز از اینکه پیش یوسف باشد راحت‌تر بود، برای همین تا فرصتی پیدا کرد از اتاق خارج شد و در حیاط به دنبال یوسف گشت. گوشه حیاط روی ایوان بساط قلیان و کارت بازی برپا بود و یوسف هم داشت دلی از عزا در می آورد. ترانه با دلخوری نگاهش کرد که چطور سرش به کار خودش گرم است و یادش رفته تا دو ساعت قبل عین کنه به او چسبیده بود! بیخیال صدا کردنش شد و ترجیح داد در حیاط دلباز و بزرگ آنجا چرخی بزند، یک عمر طعم تنهایی را چشیده بود و اینکه به یکباره اینقدر دورش شلوغ شود معذبش می‌کرد. سرش را با درخت های آخر حیاط گرم کرده بود که با پخشتی از پشت سرش دو متر بالا پرید و جیغ زد. یوسف هم پشت سرش هر هر می‌خندید. -اخمشو! نخوری ما رو؟ با دست محکم به سیکس پک نداشته اش کوبید. -اصلا هم کارات خنده دار نیست! یوسف دست دور شانه اش انداخت. -اینجا جای معرکه ایه... بذار روز بشه ببینی چه بهشتیه... اصن خودت میگی ماه عسل همین جا بمونیم... نیشگون محکمی از شکمش گرفت، یوسف به زور خودش را کنترل کرد داد نزند. -توجه کردی از وقتی با اون پسره آشنا شدی، وحشی شدی؟ قدیما خیلی بی آزار بودی به خدا! -یادم داده از خودم دفاع کنم! ابرویش بالا پرید! -بی خود! متعجب به یوسف خیره شد! -منظورم اینه که بی خود یاد میده، هر چی نباشه من معلم بهتری ام، اونو بیخیال... 👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀🤵👰‍♀👰 👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀
ترانه نفس عمیقی کشید. -پسر خوبیه... آخ که چقدر یوسف خودخوری می‌کرد! -خوبه که خوبه، به من و تو چه؟ جوابش تنها نگاه خیره ای بود که از جانب ترانه نثارش می‌شد! نگاهی که هزاران حرف ناگفته در آن نهفته بود و هیچ کدام جرات فاش کردنش را نداشت. -آقا یوسف بیاین با خانمتون چایی بخورین... رو آتیشیه میچسبه... اکبر آقا بود شوهر خاله مادرش که صدایشان می‌کرد. -وای دلم لک زده بود برای چایی های اینجا، از بچگی تا حالا حسرتش تو دلم مونده به خدا... این را گفت و نگذاشت ترانه حرفی بزند، دستش را گرفت و به دنبال خودش کشاند. ** همه چیز خوب و دلچسب بود، دلچسب تر از همه زمانی بود که یوسف ترانه را برای اولین‌بار با لباس محلی دید. همه ی زنها برای عروسی لباس محلی به تن کرده بودند و به او نیز لباس قرمز چین دار و جلیغه ای مشکی رسیده بود. فقط در میان تمام آن همه آرایش زن ها و بزن و بکوبشان یک چیز را خوب فهمید، اینکه ترانه حتی یک حلقه ی ساده ندارد! دیگر گوشواره و گردنبند که بماند! یادش بود تمام طلاهای عروسی رو روز بعدش قبل از فرار کردنش روی میز گذاشته بود و رفته بود اما هیچ وقت ذهنش به این سمت نچرخیده بود که ترانه چیزی دور و برش ندارد! خودش برعکس او هم حلقه درون انگشتش بود و هم گردنبند طلایی به گردن داشت، حتی مادرش هم غرق در طلا بود، نه مادرش... بلکه تمام زن های حاضر در مجلس! خجالت کشید! مثلا تازه عروس بود و اینقدر ساده به نظر می رسید! حتی طلا به کنار، نگاهش که به گوشی بقيه می افتاد علنا آب می‌شد، کم سن و سال ترین بچه ای که گوشی دستش بود هم مدلش لمسی بود، ولی گوشی ترانه مال دوران پارینه سنگی بود! 👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀🤵👰‍♀👰 👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥: خب در جریان باشید رمان عروس اجباری توی vip تموم شده😍😍 عزیزانی که می‌خوان رمان رو تا انتها بخونن میتونن با پرداخت ۳۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈 دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀 @taraneh7l کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_زهرافاطمی #پارت_611 بهادر هم‌چنان خر ذوق بود . -ولی خدا کنه دختر بشه...عین خود
به خدا که ابدا نگار احساس خوشبختی نمی‌کرد! این را کاملا و با تمام وجودش حس می‌کرد.. ولی چیزی نگفت. حرف هایشان ادامه دار شد و استاد گفت اگر معطل نمیشود بروند کتابفروشی..مینو هم از خدا خواسته قبول کرد. یک سری از نمایشنامه ها و کتاب ها را با هم مرور کردند... حس و حال خوبی بود ... آنقدر خوب که زمان و مکان را یادش رفت. و شجاعی اصرار کرد خودش او را به خانه اش می رساند....مینو هم که کیف پولش را جا گذاشته بود توی خانه از خدا خواسته قبول کرد. بین مسیر حرف از همه چیز شد...گذشته.. آینده...برنامه های که برای مینو ریخته بود و حس اینکه چقدر استعداد دارد و ... ماشین را که نگه داشت مینو تازه متوجه آدرس شد و خب رویش نشد بگوید آنجا خانه اش نیست. ولی قبل از اینکه از ماشین پیاده شود خیره به خانه حرف دلش را زد. -من قبل ترا...چند سال قبل... میخواستم ازدواج کنم...شب عروسیم زدم زیر همه چیز... شجاعی با تعجب نگاهش کرد. -الان که شوخی نمی‌کنی ؟ مینو تلخ خندید. -شوخی نه... کاملا هم جدی...درست وقتی که فکر می‌کردم خوشبخت ترین دختر روی کره ی زمینم افتادم ته دره... ولی خب ... گذشت... آدمی که قبل و بعد از اون اتفاق اومد تو زندگیم کلا همه چیز زندگیم رو به هم زد... وسط تعریف کردن و حس و حالی که داشت گوشی اش زنگ خورد. آذر بود... با عذر خواهی از استاد جوابش را داد. 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥: خب در جریان باشید رمان عاشقی ممنوع توی vip تموم شده😍😍 عزیزانی که می‌خوان رمان رو تا انتها بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈 دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀 @taraneh7l کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عروس_اجباری #پارت_221 #به_قلم_زهرافاطمی ترانه نفس عمیقی کشید. -پسر خوبیه... آخ که چقدر یوسف خودخ
با خودش عهد کرد به محض رسیدنش به تهران اول برود طلا فروشی و یک ست حلقه به انتخاب ترانه انتخاب کند و بعد یک گوشی مدل گوشی خودش برایش بگیرد. زنان و مردان غرق در رقص و پایکوبی بودند که یوسف متوجه غیبت ترانه شد. سرش را که چرخاند او را باز گوشه ی حیاط تنها دید که سرش با گوشی اش گرم است. از جمع مردها جدا شد و به سراغش رفت، نامحسوس سرکی در گوشی اش کشید، صفحه ی چتش باز بود و منتظر پیام بود. نفسی از حرص کشید و کنارش نشست. -احیانا بد نیست اومدیم عروسی سرت تو گوشیه؟ ترانه گوشی اش را بست و سر به زیر شد. -کسی که منو نمیشناسه، بودنم بیشتر مزاحمته... کاش نمی اومدم... بچه ها اونجا دست تنهان! -بچه ها یا اون یارو؟ سکوتش برای یوسف درد داشت. رویش نمیشد بگوید آنتن دهی گوشی اش خراب شده و پیام ها را چندتا در میون یکی را ارسال می‌کند، از طرفی هم آنقدر پول نداشت که گوشی جدید بگیرد، تنها راه حلش این بود گوشی را بدهد تا تعمیر کنند، البته اگر هنوز کسی چنین گوشی هایی را تعمیر می‌کند! -اینجا مغازه ی تعمیرات گوشی نداره نه؟ -تعمیرات گوشی برای چی میخوای؟ ترانه گوشی را درون دستش فشرد و برخاست. -هیچی، فراموش کن... من میرم پیش مامان. 👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀🤵👰‍♀👰 👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀
یوسف از همانجا رفتنش را نگاه می‌کرد، هر چه فکر می‌کرد از مظلومیت این دختر ذره ای کم نمی‌شد! شب اول که مراسم تمام شد و زن ها و مردها جایشان را برای خواب مشخص کردند، ترانه وقتی خیالش از خوابیدن بقيه راحت شد از اتاق بیرون آمد. همه به خواب فرو رفته بودند و سکوت محض بر خانه حکم فرما بود. گوشی به دست پاورچین پاورچین خودش را به آن سوی حیاط رساند. دلشوره داشت، اولین بار بود که چنین شوقی به سراغش آمده بود و هیجان داشت. اولین بار بود که به عنوان یک دختر، پسری پیدا شده بود و نگرانش می‌شد و احوالش را جویا می‌شد! انگار دخترچهارده ساله بود که اولین هیجان عاطفی اش را دریافت می‌کند، ولی آن گوشی لعنتی یاری اش نمی‌کرد تا پیامش را ارسال کند و بگوید که حالش خوب است! اما حتی، پیام های وحید هم به زور دریافت می‌کرد. روی نوک پنچه پایش ایستاده بود. یوسف همینطور که در جایش غلتی زد روی دست شد و اینستا را چک کرد. کلیپ های خنده دار را می دید و به زور خودش را کنترل می‌کرد تا بقیه را بیدار نکند. عادت کرده بود به اتاق خواب مشترکشان و ترانه، و همین باعث شده بود بد خواب شود و به زور خوابش ببرد! کاش بهانه ای جور میشد تا به سراغش برود ولی با این جمعیت و اتاق های کم این امر ممکن نبود پس فقط باید دندان روی جگرش می گذاشت. نفس عمیقی کشید و گوشی را روی زمین انداخت خواست مثلا کپه مرگش را بگذارد که نگاهش در گوشه ای از حیاط به ترانه افتاد. چشمانش را مالید تا یقین ببرد که توهم نزده! آرام از سر جایش برخاست، دمپایی اش را پوشید و به سمتش رفت. -نخوابیدی چرا؟ 👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀🤵👰‍♀👰 👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥: خب در جریان باشید رمان عروس اجباری توی vip تموم شده😍😍 عزیزانی که می‌خوان رمان رو تا انتها بخونن میتونن با پرداخت ۳۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈 دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀 @taraneh7l کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_زهرافاطمی #پارت_612 به خدا که ابدا نگار احساس خوشبختی نمی‌کرد! این را کاملا و
-جونم ؟ --خوبی قشنگم... زنگ زدم بیای خونه شهربانو هم همینجاست...برات لوبیا پلو با ماهی درست کردم...دوست داری... مینو خندید. -دوست ندارم... عاشقشم...الان هم شاید باورت نشه پشت درم...درو باز کن اومدم... -ای جان... آیفون خرابه...الان خودم میام.. تماس را که قطع کرد..مینو به در خانه اشاره کرد. -الان قراره یه فرشته در خونه رو باز کنه... شجاعی خندید. -بقیه ی حرفات چی شد پس؟ مینو با خنده به در خانه اشاره کرد. -اینجا رو نگاه... ده نه هشت هفت.. شجاعی خنده ای نثارش کرد و از ماشین پیاده شد و در را برایش باز کرد. -بیا برو من وقت مسخره بازی ندارم... -سه دو ...یک... چند ثانیه کوتاه طول کشید تا در حیاط باز شد و آذر جلوی در نمایان شد. مینو با ذوق برایش دست تکان داد و به سمتش دوید و بغلش کرد. -آذر خودمه ها.. بعد هم همینطور که آذر را در آغوش گرفته بود به سمت شجاعی برگشت. -معرفی میکنم...آذر خودم...که فقط واسه خودمه.... بعد به به شجاعی اشاره کرد. -ایشون هم استاد جذاب و خفن طور دانشگاه... نگاه شجاعی میخ آذر بود .‌. آذر شرمنده دست مینو را فشرد تا کمتر مزه بپراند.. بعد هم با سلامی که تحویل استاد داد به داخل خانه اشاره کرد. -بفرمایید تا اینجا اومدین حداقل لبی تازه کنید.. سفره شام پهنه... شجاعی در ماشین را بست و به سمتشان رفت. -ببخشید ولی من شما را قبلاً جایی ندیدم ؟ آذر روسری اش را مرتب کرد. به خدا که حس دختران چهارده ساله را داشت. مرد پیش رویش پر از جذبه بود . -فکر نکنم...من زیاد بیرون نمیرم... مینو که جو را اکلیلی دید ذوق زده استاد را مجبور کرد وارد خانه شود... 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
واخ😁😁 کی کیو دید 😁😁 جونم
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥: خب در جریان باشید رمان عاشقی ممنوع توی vip تموم شده😍😍 عزیزانی که می‌خوان رمان رو تا انتها بخونن میتونن با پرداخت ۵۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈 دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀 @taraneh7l کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈