eitaa logo
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
13.1هزار دنبال‌کننده
156 عکس
89 ویدیو
0 فایل
سلام هر روز پارت داریم 😍😍 کپی و نشر رمان کاملا حرام و پیگرد قانونی دارد تبلیغات خصوصی 👇 https://eitaa.com/joinchat/1295320096C095b8db981
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_ترانه #پارت_222 کرامتی شاخش درآمده بود. -آقای زند میگم طرف دزده.. به سمت در ر
به سمت مینو چرخید و همانطور که دست چپش روی فرمان بود نگاهش کرد آن هم کاملآ حق به جانب... -من جنم؟ مینو آب دهانش را قورت داد. سوالش را تکرار کرد -پرسیدم بنده جن هستم ؟ با دو دستش کمربند را گرفته بود. سرش را به نشانه ی نه تکان داد. -پس جن نیستم ؟ دوباره سرش را تکان داد. این حرف نزدنش بیشتر روی اعصابش بود! -نود و نه درصد مواقع بلبل زبونی می‌کنی...الان هم توقع دارم از زبونت بهره ببری... مینو نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط شود. همچنان کمربند توی مشتش بود. -همیشه بد موقع میای... وقتی یکی بد موقع میاد آدم می ترسه.. بعد به دستش اشاره کرد. -ببین می لرزه...دست خودم نیست...باید به چیز شیرین بخورم...گمونم فشارم افتاده... روزبه پوفی کرد و به رو به رویش اشاره کرد. -آوردمت بیمارستان...سرم بزنی... سر مینو چرخید و نگاهش به بیمارستان خصوصی روبه رویش افتاد. -واو...منو اینجا ببری دوباره فشارم میره که... یه دونه شکلات بهم بده در جا خوب میشم... روزبه ماشین را روشن کرد. -میریم بیمارستان...من چیز شیرین دوست ندارم... مینو بغ کرد. 🌺 🌿🌺 🌺🌿🌺 🌿🌺🌿🌺
یوسف از همانجا رفتنش را نگاه می‌کرد، هر چه فکر می‌کرد از مظلومیت این دختر ذره ای کم نمی‌شد! شب اول که مراسم تمام شد و زن ها و مردها جایشان را برای خواب مشخص کردند، ترانه وقتی خیالش از خوابیدن بقيه راحت شد از اتاق بیرون آمد. همه به خواب فرو رفته بودند و سکوت محض بر خانه حکم فرما بود. گوشی به دست پاورچین پاورچین خودش را به آن سوی حیاط رساند. دلشوره داشت، اولین بار بود که چنین شوقی به سراغش آمده بود و هیجان داشت. اولین بار بود که به عنوان یک دختر، پسری پیدا شده بود و نگرانش می‌شد و احوالش را جویا می‌شد! انگار دخترچهارده ساله بود که اولین هیجان عاطفی اش را دریافت می‌کند، ولی آن گوشی لعنتی یاری اش نمی‌کرد تا پیامش را ارسال کند و بگوید که حالش خوب است! اما حتی، پیام های وحید هم به زور دریافت می‌کرد. روی نوک پنچه پایش ایستاده بود. یوسف همینطور که در جایش غلتی زد روی دست شد و اینستا را چک کرد. کلیپ های خنده دار را می دید و به زور خودش را کنترل می‌کرد تا بقیه را بیدار نکند. عادت کرده بود به اتاق خواب مشترکشان و ترانه، و همین باعث شده بود بد خواب شود و به زور خوابش ببرد! کاش بهانه ای جور میشد تا به سراغش برود ولی با این جمعیت و اتاق های کم این امر ممکن نبود پس فقط باید دندان روی جگرش می گذاشت. نفس عمیقی کشید و گوشی را روی زمین انداخت خواست مثلا کپه مرگش را بگذارد که نگاهش در گوشه ای از حیاط به ترانه افتاد. چشمانش را مالید تا یقین ببرد که توهم نزده! آرام از سر جایش برخاست، دمپایی اش را پوشید و به سمتش رفت. -نخوابیدی چرا؟ 👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀👰‍♀👰‍♀ 👰‍♀🤵👰‍♀👰 👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀👰‍♀