#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_221
-به خدا من ...
-دزدی کرده آقای زند...
جا خورده از حضور کرامتی که ابدا متوجه اش نبود برگشت.
کیف مینو در دستش بود و با قیافه ی حق به جانب به مینو اشاره کرد.
-یا جایی جاسازی کرده یا داده دوست و رفیقی برده...
روزبه گیج از حرف هایش خواست قدمی بردارد که با افتادن جسمی سخت روی زمین سرجایش متوقف شد و به سمت مینو سر چرخاند.
از حال رفته بود!
کنارش نشست و صدایش کرد.
-ولش کنید من امثال اینو خوب میشناسم..خودشو زده موش مردگی از زیرش در بره..
ولی رنگ پریده ی مینو چیز دیگری را می گفت..
دستش را گرفت... یخ زده بود!
انگار همین الان از توی یخچال بیرونش آورده باشند!
صدایش زد..
-خانم پرستش...
-۵ تا تیشرت وارداتی و دوتا کراوات دزدیده..باید هم خودشو بزنه موش مردگی...زنگ میزنم پلیس بیاد جمعش کنه....
روزبه عاصی از چرت و پرت های او دست زیر سر و زانوهایش گرفت و از روی زمین بلندش کرد.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_222
کرامتی شاخش درآمده بود.
-آقای زند میگم طرف دزده..
به سمت در رفت و قبل از رفتنش به مشمای سفیدی که با خودش آورده بود و روی میز گذاشته بود اشاره کرد.
-اگه به منم تهمت نمیزنید کار من بود...
این را گفت و در مقابل چشمان نعلبکی شده ی کرامتی مینو را با خودش از مغازه خارج کرد.
کرامتی به محض خروجش به سمت مشما حمله کرد...
محتویاتش را روی میز خالی کرد.
-پنج تیشرت و دو کراوات...
یا خدایی گفت و لبش را گزید...
سرش چرخید و نگاهش به کیف خالی شده ی مینو و محتویاتش افتاد...
چرا زمین دهن باز نمیکرد و او را نمی بلعید!
****
سرش تیر میکشید.
عطر آشنایی مشامش را پر کرده بود..
به زور آن وزنه ی ده کیلویی که انگاری روی پلک هایش جا خوش کرده بود را کنار زد و لای پاک هایش را باز کرد.
توی ماشین در حال حرکت بود ؟!
هنوز حالش به حالت نرمال بر نگشته بود..
برای لحظه ای بی آنکه دست خودش باشد فکر کرد ماشین بهادر است...
-بها من...
اما همین که سر چرخاند و روزبه را پست فرمان دید جیغ بنفشی کشید و آن مرد گنده را تا مرز سکته برد و در جا ترمزی کشید و خدایش رحمت کرد که کمربندش را بسته بود وگرنه با شیشه یکی میشد .
عصبی از بوق های پشت سرش ماشین را گوشه ی خیابان پارک کرد و سعی کرد تا حد ممکن آرامش خودش را حفظ کند.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_ترانه #پارت_222 کرامتی شاخش درآمده بود. -آقای زند میگم طرف دزده.. به سمت در ر
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_223
به سمت مینو چرخید و همانطور که دست چپش روی فرمان بود نگاهش کرد آن هم کاملآ حق به جانب...
-من جنم؟
مینو آب دهانش را قورت داد.
سوالش را تکرار کرد
-پرسیدم بنده جن هستم ؟
با دو دستش کمربند را گرفته بود.
سرش را به نشانه ی نه تکان داد.
-پس جن نیستم ؟
دوباره سرش را تکان داد.
این حرف نزدنش بیشتر روی اعصابش بود!
-نود و نه درصد مواقع بلبل زبونی میکنی...الان هم توقع دارم از زبونت بهره ببری...
مینو نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط شود.
همچنان کمربند توی مشتش بود.
-همیشه بد موقع میای... وقتی یکی بد موقع میاد آدم می ترسه..
بعد به دستش اشاره کرد.
-ببین می لرزه...دست خودم نیست...باید به چیز شیرین بخورم...گمونم فشارم افتاده...
روزبه پوفی کرد و به رو به رویش اشاره کرد.
-آوردمت بیمارستان...سرم بزنی...
سر مینو چرخید و نگاهش به بیمارستان خصوصی روبه رویش افتاد.
-واو...منو اینجا ببری دوباره فشارم میره که... یه دونه شکلات بهم بده در جا خوب میشم...
روزبه ماشین را روشن کرد.
-میریم بیمارستان...من چیز شیرین دوست ندارم...
مینو بغ کرد.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_224
از بیمارستان که خارج شدند قبل از اینکه مینو سوار ماشین شود خواست تا منتظرش بماند.
به در ماشین لم داد و به آسمان پر از کثافت تهران چشم دوخت.
نفس عمیق هم نمیشد کشید... هواشناسی اعلام کرده بود بچه ها و افراد مسن بیرون نیایند...
دلش کشید تا مدرسه باشد تا امروز تعطیلش کنند و خب عین چی بلا میسوزاند و پدر مادرش را در می آورد...
مادر! پدر!
لبخندش محو شد.
پدر ومادر دیگر چه صیغه ای بودند؟!..
-سوار نمیشی ؟
با شنیدن صدای روزبه دل از آسمان کند و به او چشم دوخت که سوار شده و حتی کمربندش را هم بسته است!
یعنی میخواست سوارش کند ؟
خیلی مهربانی به خرج نمیداد!
ولی خب پسر به این خوش تیپی و جنتلمنی تعارف کند و سوار نشود...بلا نصبت خر که نبود..
اصلا کاش گوشی اش بود دوتا عکس با خودش و ماشینش هم می گرفت.
لبی گزید و در ماشین را باز کرد و روی صندلی نشست.
به محض نشستنش مشمایی روی پایش گذاشت.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_225
-بخورش...
باورش نمیشد برایش خوراکی خریده باشد... یعنی فکرش را هم نمیکرد تا این حد مهربان باشد..
جای بهادر خالی تا جفتشان با هم فکشان به زمین بچسبد!
لبخندی که روی لبش نشست از چشم روزبه دور نماند.
-منظوری پشتش نیست...
مینو خنده ای تحویلش داد.
-میدونم...بهادر هم همینطوریه...
جوابی نداد.
-برسونمت خونه یا جایی دیگه میری ؟
مینو رانی هلو را باز کرد و قلپی خورد.
-نه میرم سر کار...
به ساعت ماشین اشاره کرد.
مونده دو ساعت..
قلپ بعدی را که خورد کلا یادش آمد برای چی از حال رفته و سرفه ای کرد و مقداری از رانی و محتویاتش روی داشبورد ماشین ریخت.
وای که چقدر روزبه حساس بود.
-وای...نه..
مینو سرفه میکرد!
ادامه داد
.کرامتی منو میکشه...
روزبه چقدر خودخوری میکرد تا سرش داد نزند...فقط بخاطر اینکه تازه از زیر سرم بلند شده بود و بدتر از همه این بود که مینو اصلا متوجه ماجرا نبود..
خودش چندتایی دستمال برداشت و داشبورد را تمیز کرد.
مینو به سمتش برگشت.
-بخدا من چیزی برنداشتم... حتی بر حسب اشتباه هم چیزی بر نمی دارم چه برسه دزدی...اصن اکثرا چیز میز جا میذارم...
آن دخترک دزد را خودش دیده بود که چطور از شلوغی بوتیک استفاده کرده بود و جنس ها را توی کیفش جا داده بود و جلوی پاساژ مجبورش کرده بود همه را برگرداند وگرنه پلیس را خبر میکرد... دخترک هم با التماس عذرخواهی و گریه میکرد.بعد هم اصلا نفهمید با چه سرعتی از معرکه بگریزد..
تنها نفس عمیقی کشید.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_ترانه #پارت_225 -بخورش... باورش نمیشد برایش خوراکی خریده باشد... یعنی فکرش ر
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_226
-حل شد..
مینو هاج و واج نگاهش کرد
_چجوری...اینو میگی من دوباره از حال نرم نه؟میخوای منو ببری تحویل پلیس بدی ؟منو بردی بیمارستان جون بگیرم بیفتم گوشه هلفدونی...من برم زندان شهربانو تنها میمونه...اصن مگه من چند سالمه...تو اصن می دونی زندان چه جای خطرناکیه...پر از دزد و قاتل و قاچاقچیه...از همه بدتر می دونی چیه... اونجا گوشی ندارم...اینترنت نیست...من بدون پیجم میمیرم... بمیرم خونم می افته گردن تو و کرامتی...تا آخر عمرتون نحسی میاد تو زندگی جفتتون...
روزبه فقط پوفی کرد... همینطور حرف میزد برای خودش...میبرید...می دوخت...تن طرف هم میکرد...
_من از آدم حرراف خوشم نمیاد... میخوای ادامه بدی همین الان اخراجت کنم ؟
دهان مینو سریع بسته شد و به کل یادش رفت چه میخواست بگوید!
فقط به رو به رو خیره شد و ترجیح داد خفه خون بگیرد.
*
با هم وارد بوتیک شدند.
همه جا مرتب بود و برق میزد.
کلا کرامتی استایل مورد علاقه ب روزبه بود در تمیزی... تمام نکات را از بر بود...
به محض ورودشان کرامتی از روی صندلی اش برخاست.
نگاهی به جفتشان انداخت و لیستش را هم از روی میز برداشت.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_ترانه #پارت_226 -حل شد.. مینو هاج و واج نگاهش کرد _چجوری...اینو میگی من دوبا
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_227
_من میرم طبقه ی بالا...فعلا...
حتی یک عذرخواهی ساده هم نکرد.
از بوتیک که خارج شد به اطرافش اشاره کرد.
_اینجوری اداره کنید مطمئن باشید نه تنها اخراج نمیشید بلکه اضافه حقوق هم نصیبتون میشه.
بعد هم عین گاو سرش را انداخت تا بیرون برود اما در شیشه ای اینقدر تمیز بود که روزبه زند با آن همه دبدبه و کبکبه آن را ندید و با کله محکم به آن خورد و واقعا صدای بدی داد...
آنقدر که مینو نمی دانست بخندد یا برود و به دادش برسد...
با اعصابی شطرنجی قبل از اینکه مینو چیزی بگوید در شیشه اش را بار کرد و با دوتا فحشی که توی دلش نثار مسعود کرد از مغازه خارج شد.
در که بسته شد مینو بالاخره خنده اش را رها کرد و روی زمین از شدت خنده وا رفت.
دلش میخواست آن صحنه را توی کل تاریخ ثبت کند...
****
طبق معمول آخرین نفر بود که از پاساژ خارج میشد...با خداحافظی از نگهبان که همیشه ی خدا مجبور بود بخاطر او بیشتر منتظر بماند با لبخندی خجول عذرخواهی کرد و به سمت خانه راه افتاد..
جز وای فای رایگان... بهترین مزیت شغل جدیدش نزدیک بودن محل کارش به خانه بود.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
#عاشقی_ممنوع
#زهرافاطمی
#پارت228
هندزفری در گوشش بود و آهنگ جدید علی رضا طلیسچی را لب خوانی میکرد که ماشینی بوق زنان کنارش نگه داشت.
برگشت و بهادر را با نیش باز دید.
-ندزدنت...
به سرتاپای خودش نگاهی انداخت.
-مثلا بخاطر چیم بدزدنم... فقط گوشیم بدرد بخوره...پول هم ندارم... هنوز حقوقمو ندادن...
بهادر اما کیفش کوک بود کار جدید پیدا کرده بود.
-بریم دور دور...
مینو دستش را توی شلوار جینش فرو کرد.
-اول اینکه کلیپ جدید دارم پر میکنم... امشب ادیتش تموم میشه...دوم اینکه شهربانو تنهاست...دلم نمیاد تنهایی ولش کنم...تو هم برو از ما بهترون...برو ما آبمون تو یه جوب نمیره...بچه پولدار بی شعور...
بهادر خندید.
-اخرین فرصتته...هر چی هم بخوای میخرم برات...
به سمت بهادر برگشت...
این نگاه با اینکه شیطنت تویش موج میزد ولی دروغ نمی گفت.
اما هر چقدر با خودش دو دوتا چهارتا میکرد نمی توانست خودش را راضی به رفتن کند...
سنگ کوچک پیش پایش را شوت کرد.
-حسش نی...
-حرف آخرته دیگه ؟
مینو سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد.
بهادر سری از تاسف برایش تکان داد.
-مطمئن باش تا آخر عمرت بخاطر رد کردن پیشنهادم حسرت میخوری...
برو بابایی تحویلش داد و همزمان بهادر با بوق بلندی پایش را روی پدال گاز فشرد و از جلوی چشمانش محو شد....
مسیر رفتنش را نگاه میکرد و یک چهار راه و چراغ قرمزی که می دید و با صدای برخورد ماشین شاسی بلندی به ماشین سفید بهادر و و پرتاب شدن ماشین به جلو و سر و ته شدنش و صدای طلیسچی در گوش مینو...
یه کم راه نریم.. یه دریا نریم...یه ساحل نریم...دوتایی عشقم...به آتیش خوب با کبریت و چوب...میام دنبالت کجایی عشقم...
تو چشمات چی منو دیونه میکرد....
قلبش انگار ایستاد.... صحنه ی پیش رویش و تصادفی که دیده بود آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که حس کرد انگار دارد خواب میبیند...
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
7.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به وقت موسیقی
#موسیقی
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@ghayemmoshak
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
من زهرا فاطمی (ترانه)
بیش از یه دهه است که رمان مینویسم
جنون دلبستگی
تو عاشق نبودی
تب خواستنت
حس ممنوعه و ....
نویسنده رمان عاشقی ممنوع که آخرین رمان در حال تایپمه در حال حاضر
ممنون میشم با مهربونی هاتون بهم انرژی بدین
https://harfeto.timefriend.net/16974626017578
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #زهرافاطمی #پارت228 هندزفری در گوشش بود و آهنگ جدید علی رضا طلیسچی را لب خوانی میکرد
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_229
یعنی قدم بر نمی داشت..می ترسید...می ترسید از اینکه نکند خواب نباشد...
با جمع شدن مردم.... شلوغی خیابان...دلش ریخت...خواب نبود... کابوس نبود...
با هر جان کندنی بود خودش را به سر خیابان رساند...
مردم را کنار زد...بهادر را دید...میان دلبر مچاله شده اش غرق در خون...
****
سه روزی میشد خبری از مینو نبود...
سه روز که انگار آب شده بود و توی زمین فرو رفته بود!
مسعود هر چه شماره اش را می گرفت خاموش بود...
سرش شلوغ بود و بخاطر نبودن مینو مجبور شده بود مسافرتش را کنسل کند و برگردد...
فکر نمیکرد اینقدر بی معرفت باشد که بدون هیچ خبری بگذارد و برود...
روز چهارم دیگر کم آورد...
شماره ی روزبه را گرفت.
شنیده بود تازه از اصفهان برگشته است...
تماس که وصل شد صدای خسته ی روزبه توی گوشی پیچید.
-تازه رسیدم... مست خوابم...مهم نیست کارت بعد تماس بگیر...
مسعود این پا و آن پات میکرد تا بگوید...
-داش شرمنده مزاحم شدم...ولی گمونم به کم واجب باشه
روزبه بیخیال ور رفتن با دکمه ی پیراهنش شد به سالی نگاهی انداخت که گوشه ی تخت کز کرده بود و با گوشی اش ور میرفت.
-بگو میشنوم...
چندبار تاکید کرد که دمپایی بپوشد و پا برهنه توی خانه راه نرود...
متنفر بود از این کار... سالی دوست دختر جدیدش بود و یک جوری سوغات اصفهان رفتنش محسوب میشد...
قبل خارج شدن از خانه مجدد تاکید کرد ابدا حق سیگار کشیدن آن هم توی خانه را ندارد...کلا با خانه و زندگی اش شوخی بردار نبود... حساب همه با کرام الکاتبین بود...
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_ترانه #پارت_229 یعنی قدم بر نمی داشت..می ترسید...می ترسید از اینکه نکند خواب
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_230
در خانه را در حالی بست که هنوز دلش با سالی صاف نبود...احساس خوبی هم نداشت از اینکه او را به خانه اش آورده...اما اینقدر سیریش شده بود که نتوانسته بود نه بگوید...
جلوی خانه ی بهادر ایستاد...با نفس عمیقی که کشید تقه ای به در کوبید...
یک بار.. دوبار...پنج بار ...سکوت مطلق خانه یعنی اینکه کسی در خانه نبود...
شماره ی مینو که در دسترس نبود... گوشی بهادر هم خاموش بود.
عجیب و غریب!
اینکه جفتشان باهم محو شده بودند!
اصلا بیخیال...
مینو که شخص مهمی نبود...
خواست به خانه برگردد اما خواهش های مسعود و حرف هایش توی مخش رژه میرفت...
اینکه نکند واقعا بلایی سرش آمده باشد!؟
توی حیاط را گشتی زد خبری نبود...سگ کوچک یکی از همسایه ها فقط توی باغچه برای خودش بازی میکرد و صاحبش که دختر جوانی بود و کل برخورد روزبه با آن دوبار هم نمیشد فقط به نشانه ی همسایگی سری برای هم تکان دادند...
_شانی...بیا بریم بالا دیگه..باز خرابکاری میکنی سر و صدای همسایه ها در میاد...
بی توجه به نق ونوق های دخترک از حیاط وارد ساختمان اصلی شد و ناامید از پیدا کردن مینو خواست به سمت آسانسور برود که نگاهش به نگهبان افتاد.ابدا آدم اجتماعی و معاشرتی نبود..ولی چیزی وادارش میکرد تا آنجا برود و سوالش را بپرسد...
درست در جیب شلوارش و با همان ژست مکش مرگمایش جلوی پیشخوان نگهبانی ایستاد
_خسته نباشید...
نگهبانان بیچاره حق داشت جا بخورد…
از این بشر سنگ صفت بعید بود احوال پرسی کند!
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_ترانه #پارت_230 در خانه را در حالی بست که هنوز دلش با سالی صاف نبود...احساس خ
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_ترانه
#پارت_231
_احوال شما آقای زند...خوبین خانواده خوب هستن؟
_تشکر...خبری از بهادر ندارین ؟همسایه ی طبقه پنجم...
میشناسینش دیگه ؟
میشناخت!خنده دار بود...هر چه که روزبه بقیه را آدم حساب نمیکرد...به عکس بهادر ولش میکردی با مورچهها هم بساط دوستی می ریخت...دیگر زیادی معاشرتی بود...این از طرف بام افتاده بود و بهادر از سمت دیگر بام...
نفس آه مانند نگهبان که حتی فامیلی آن را هم درست و حسابی یادش نمی آمد چیز خوبی به نظر نمی رسید....
_چی بگم والا... نمی دونم چطور خبر ندارین.... همسایه این آخه...
از سفسطه چیدن متنفر بود....
_چی شده مگه؟
نگهبان لیوان چایی اش را نگاهی انداخت.
کادوی بهادر بود...قبلتر ها یکبار کادوی روز پدر برایش خریده بود ...
_تصادف کرده...سر همین خیابون...
جا خورد...
اصلا انتظار این یک رقم اتفاق را نداشت.
_تصادف؟!
_بنده ی خدا... خیلی بد تصادف کرده....ماشینش که داغون شده...خودش هم رفته تو کما... دختر سرایدار جدیده گمونم آشنایی چیزی بودن...اونم بود سر صحنه...
خشکش زد.
منظورش مینو بود؟
حس ششمش میگفت حدسش درست است.
_مینو؟
نگهبان نگاهش کرد.
_میشناسین دختره رو؟
کلا دست از توی جیبش بیرون کرد رو روی پیشخوان گذاشت.
_چه بلایی سرش اومده ؟هر چی زنگ میزنم بر نمیداره...
که اینطور.... نگهبان در جا فهمید که روزبه دنبال مینو میگردد نه بهادر...
_بلایی سرش نیومده...سر صحنه بود اینقدر جیغ و داد و گریه راه انداخت که کل محل جمع شدن...
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺