عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عروس_اجباری #پارت_225 #به_قلم_زهرافاطمی به پهلو چرخید و به ترانه خيره شد... طاق باز خوابیده بود
#عروس_اجباری
#پارت_226
#به_قلم_زهرافاطمی
رسول هم میان جمع میانسال برای خودش جایی باز کرده بود و به کل یادش رفته بود چقدر یوسف را تهدید کرده بود تنها او را ببیند فاتحه خودش را بخواند!
از آنجا که قرار بود عروسی در شهر برگزار شود و عصر مهمانها به تالار بروند خیلی ها مخصوصا جوان ترها لباس های مجلسی به تن کردند و چون زنانه مردانه جدا بود برای پوشش آزادی داشتند.
تنها ترانه مانده بود چه کار کند که نرگس یوسف را مجبور کرد سر راه او را به بازار ببرد و لباسی مناسب برایش بگیرد...
فکرش را نمیکردند شب اصلی عروسی بر خلاف رسمشان در تالار گرفته شود برای همین دیگر از پوشیدن لباس محلی آن هم برای جوان تر ها خبری نبود.
یوسف هم از خدا خواسته زودتر از بقیه با ترانه راهی شهر شد و هر چه که او اصرار به نخواستن کرد فایده ای نداشت که نداشت!
چند پاساژ را زیر و رو کردند تا آخر چشم یوسف به یک لباس عروسکی صورتی افتاد.
شبیه همان مدلی که چند ماه قبل چشم ترانه را گرفته بود.
با زور اورا راهی پرو کرد تا لباس را بپوشد و پشت در اتاق پرو آرام تاکید کرد آن چیز
حذفیات
از کیش برایش آورده بود حتما بپوشد تا
حذفیات
بیفتد... میخواست خیالش را راحت کند که مثلا اگر تفاوتی در او میبیند به خاطر آن حذفیات
https://eitaa.com/joinchat/3460891410Cc07e782a7a
نه باندهای که در گذشته محکم به دور خودش میبست و خودش را می پوشاند تا کسی به او شک نکند!
ترانه نگاهی در آینه به خودش انداخت... لباس پف دار عروسکی اش تا زیر زانو می رسید.
آستین نداشته اش را می توانست تحمل کند.اما
حذفیات
https://eitaa.com/joinchat/3460891410Cc07e782a7a
کاری میکرد.
دست دراز کرد تا زیپ را تا آخر ببندد نتوانست...
-پوشیدی؟
ترانه همچنان با زیپ سر و کله میزد.
-ترانه!
پوفی کرد.
-زیپش بالا نمیاد!
-درو باز کن درستش میکنم برات...
بی آنکه حواسش به
حذفیات
در را باز کرد...
یوسف سریع وارد اتاقک شد و در را بست و همین که برگشت حذفیات😑
رویش دید آب دهانش را به زور قورت داد.
-بکش بالا دیگه چیکار میکنی؟
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀
#عروس_اجباری
#پارت_227
#به_قلم_زهرافاطمی
دستش را دراز کرد و زیپ را به آرامی بالا کشید.
ترانه سریع به سمتش چرخید و نگاهش کرد، لبخند به لب دخترانه اش آمده بود.
-چطوره؟
لباس قالب تنش بود و چه
حذفیات
https://eitaa.com/joinchat/3460891410Cc07e782a7a
را به نمایش گذاشته بود.
یوسف دستش را به سمتش دراز کرد و موهایش را از روی
حذف
و شانه اش کنار زد.
حتی اگر خودش با چشمش نمی دید، الان با دیدن این ظرافت دخترانه و
حذفیات
https://eitaa.com/joinchat/3460891410Cc07e782a7a
یک جای کار می لنگد و او جنسش چیز دیگری ایست!
-خوبه یا نه؟ مگه نمیگی دیر شده؟
بی توجه به سؤالش به گوشش خیره شد.
گوشش هنوز سوراخ نشده بود، اگر داشت در جا می رفت و یک جفت گوشواره آویز می گرفت و زیباییاش را کاملتر میکرد.
ترانه شاکی از جواب ندانش به او توپید.
-یوسف الان وقت تو فکر رفتنه؟
یوسف
حذفیات
https://eitaa.com/joinchat/3460891410Cc07e782a7a
و تا خواست جوابش را بدهد تازه متوجه یقه ی بازش شد و خون به صورتش دوید.
لب گزید تا چرت نگوید...
-خوبه...
این را گفت و سریع از اتاقک پرو خارج شد.
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀
خب
در جریان باشید رمان عروس اجباری توی vip تموم شده😍😍
عزیزانی که میخوان رمان رو تا انتها بخونن
میتونن با پرداخت ۳۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن
اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی
تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈
دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀
@taraneh7l
کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_زهرافاطمی #پارت_614 وارد خانه که شدند بهادر تا مینو را دید نیشش باز شد. چشمکی
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_زهرافاطمی
#پارت_615
_میزنمتا....
بهادر به در اشاره کرد.
_الان دلم میخواد برم کله ی این یارو رو بکنم از بس دورش میچرخی...
با چشمان گرد شده نگاهش کرد
_روانی...جای بابامه ها... بعد هم بچرخم به تو چه؟ خیلی هم از تو بهترتره...
بهادر مانتو اش را لمس کرد.
_من به لباس تنت هم حسودیم میشه...
مینو خندید.
_از دست رفتی بیچاره...معلوم نیست جای قرص چی خوردت دادن عقلت پریده...
_تازه اومده سر جاش...
مینو دیوانه ای نثارش کرد خواست بلند شود نگذاشت.
_جیغ میزنما شرف برات نمونه....
_به چه جرمی قراره بی شرفم کنی اونوقت ؟
مینو پوفی کرد.
_به جرم اذیت و آزار ولم کن دیگه عه...بچه پر رو...
بهادر دو دستش را بالا گرفت.
_من نگرفتمت که...
مینو به شالش و دسته ی ویلچر خیره شد که چطور گیر کرده بود...روی خودش نیاورد و سریع آزادش کرد و بلند شد...خواست برود بهادر صدایش کرد
_بوی توت فرنگی میدی....دوسش دارم...
مینو حتی سر برنگرداند...
لبی گزید و از اتاقش بیرون رفت.
چند روزی میشد رژش را تغییر داده بود و بی آنکه بداند چرا توت فرنگی اش را خریده بود!
برای استاد میوه پوست کند و جلویش گذاشت.
ولی او غرق در فکر به قالی زیر پایش خیره شده بود.
-استاد میوه پوست کندما...من برای هیچ کس از این مهربونی ها نمی کنم...
شجاعی از فکر و خیال بیرون آمد و نگاهش کرد.
-این خانم مادرته؟
مینو با ذوق سرش را تکان داد.
-خوشکله مگه نه؟خوشکلیم به خودش رفته مگه نه؟ تازه الان مجرد هم هست...آذر توی سالن نبود ...تدارک شام و مهمان سرزده اش را می دید.
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥:
خب
در جریان باشید رمان عاشقی ممنوع توی vip تموم شده😍😍
عزیزانی که میخوان رمان رو تا انتها بخونن
میتونن با پرداخت ۵۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن
اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی
تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈
دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀
@taraneh7l
کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عروس_اجباری #پارت_227 #به_قلم_زهرافاطمی دستش را دراز کرد و زیپ را به آرامی بالا کشید. ترانه سر
#عروس_اجباری
#پارت_228
#به_قلم_زهرافاطمی
ترانه با خوشحالی از رضایت او چرخی جلوی آینه زد.
تا خواست مانتو بپوشد خانم فروشنده آمد و گل سینه ای به او داد تا بازی یقه اش را بپوشاند و گفت که آن روی لباس بوده و حواسش بود سوتی ندهد که یوسف از آن خواسته!
ترانه با تشکر آن را گرفت و بازی یقه را با آن پوشاند.
از پرو که خارج شد یوسف لباس را حساب کرده بود.
کفش صورتی قاب بلندی روی میز فروشنده نظرش را جلب کرد.
اما بیخیال، نگاه از آن گرفت و منتظر یوسف شد.
بعد از آن دو ساعتی را در آرایشگاهی که از قبل مادرش برایش سپرده بود سپری شد و در تمام آن مدت در جلوی آرایشگاه به انتظارش جم نخورد.
ترانه بیرون که آمد لبخندی نثارش کرد و اشاره کرد تا بیاید و سوار ماشین شود.
جلوی تالار پیاده شدند... اکثر مهمان ها آمده بودند و آنها جزو نفرات آخر بودند.
یوسف برای تکمیل به ظاهر نمایشش دستانش را گرفت و با هم وارد تالار شدند.
دل تو دلش نبود یکبار دیگر او را بدون شال و مانتو با آن لباس و آرایش مو ببیند اما حضور مادرش و اینکه دیر شده، باعث شد تا ترانه را با خودش ببرد و نگذارد پسرش یک دل سیر عروسش را ببیند!
قبل از رفتنش، همان جا دم تالار جلویش زانو زد و کفش های صورتی را به پایش کرد.
ترانه با لبخند نگاهش کرد و نرگس در دل قربان صدقه پسرش رفت.
***
تمام مدت عروسی گوشه ای از تالار روی یکی از صندلی ها نشسته بود و برخلاف انتظار پدرش که حالا می رود وسط و قر میدهد از جایش جم نخورد!
حتی یه نوشیدنی هایی که جوانترها از دزد پیرترها میان خودشان می چرخاندند هم ذره ای لب نزد!
تمان فکرش درگیر ترانه اش بود.
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀
#عروس_اجباری
#پارت_229
#به_قلم_زهرافاطمی
گوشی اش که زنگ خورد آن را از جیب شلوارش بیرون کشید، مادرش بود، سریع جواب داد.
-جانم مامان!
-یوسف بیا قسمت زنونه...
شاخش در آمد!
بیام اونجا چیکار؟
-بیا میفهمی.
با تعجبی ترین حالت ممکن از سر جایش برخواست و به سمت قسمت زنانه پا تند کرد.
خبر نداشت پدرش این بی حالی اش را به نرگس گزارش داده و او که خوب پسرش را میشناخت، گفته بود بیاید تا درمانش کند.
تا پرده را کنار زد مادرش را دید، لبخند به لب دستش را کشید و مجبورش کرد دنبالش برود.
به خودش که آمد در اتاق عکاسی عروس و داماد بودند.
-گفتم عروسیت که اونجوری شد، حداقل چندتا عکس با هم داشته باشین؟
یوسف ماتش برده بود.
-با کی.؟
-با عمه ی من!
این را گفت و ترانه را صدا کرد تا وارد اتاق شود!
ترانه وارد اتاق که شد... او را با آن لباس و آرایش که دید، همانجا برای اولین بار دلش برایش رفت.
چرا این دختر اینقدر خواستنی بود!؟
-بیا مادر، چرا اونجا وایسادی؟
این را که گفت دم گوش یوسف پچ پچ کرد.
-چند نفری که نمیشناختش و از فامیل داماد بودن فکر کردن دخترمه... می دونی چندتا خواستگار پیدا کرد؟ از عمد گفتم بیای اینجا تا دست از سرم بردارن!
یوسف حرف های مادرش را می فهمید اما نگاهش تماما میخ آن دختر خواستنی رو به رویش بود.
کنارش که ایستاد، قلبش به لرزش درآمد.
حتی برای طلا هم حالش هیچ وقت اینطور نشده بود، طلا را دوست داشت اما هیچ وقت قلبش اینجور نمی تپید!
خانم عکاس اشاره کرد نزدیکتر بایستند.
یوسف به خودش آمد، لبخند کم جانی زد و خودش فاصله ی میانشان را کم کرد.
مادرش دسته گل عروس را که قرض گرفته بود به دستش داد.
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀
خب
در جریان باشید رمان عروس اجباری توی vip تموم شده😍😍
عزیزانی که میخوان رمان رو تا انتها بخونن
میتونن با پرداخت ۳۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن
اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی
تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈
دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀
@taraneh7l
کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عاشقی_ممنوع #به_قلم_زهرافاطمی #پارت_615 _میزنمتا.... بهادر به در اشاره کرد. _الان دلم میخواد برم
#عاشقی_ممنوع
#به_قلم_زهرافاطمی
#پارت_616
-کجا زندگی میکرد قبلاً ؟
مینو با نیش باز نگاهش کرد.
-استاد و از این سوال ها؟ مشکوکم مشکوکم به شمااااا..
شجاعی سکوت کرد.
نگاهش به ساعت که افتاد برخاست.
-من دیگه میرم دیر وقته...
مینو عین آژیر جیغ کشید.
-آذر جوون. آذر خانممم...بدددو بدو...
استاد همان مدلی سرجایش روی صندلی خشکش زد و آذر بیچاره از ترس سریع از آشپزخانه بیرون آمد و وارد سالن شد.
-چی شده ؟ بهادر کاری کرده ؟
مینو با انگشتش به شجاعی اشاره کرد.
-مهمونمون میخواد فرار کنه...می ترسه چیز خورش کنم بعد ازش نمره بگیرم آخه من آدم چنین کاری ام...؟
آذر نفسی آسوده کشید.
ترسیده بود نکند باز بهادر اذیتش کرده باشد.
-مگه من میذارم برین...مهمون حبیب خداست...
مینو با ذوق به استاد نگاه کرد.
-حبیب خدا نیست...حسین خداست....
حسین آذر...آذر حسین...
بعد هم با ذوق به جفتشان نگاه کرد.
جفتشان سکوت کرده بودند...
مینو یادش بود آن خاطرات کوتاهی که آذر مدت ها قبل برایش تعریف کرده بود و از این تشابه اسمی لذت زیادی میبرد.
با هر ترفندی بود استاد را نگه داشت تا شام را پیش آنها بماند.
شجاعی تمام مدت غرق در فکر بود...
اما غذایش را کامل خورد و تشکر کرد و به بهانه ی کار داشتن از آنجا بیرون رفت...
ماند مینو و یک نیش باز و آذرش..
آذر هم توی فکر و خیال بود...
آنقدر که هر چه مینو صدایش میزد متوجه اش نبود.
مینو او را از پیش شیر آب کنار زد .
_خودم میشورم عشقم تو به پنجولات زحمت نده..
آذر دستکش را به سمتش گرفت.
_دستت درد نکنه...
خواست برود مینو نگذاشت.
_استادم مجرده ها...نه که خیلی مجرد..یه خرس گنده داره ها...ولی خب تو هم داری...این خودش یه تفاهم گنده استا...
🌺
🌿🌺
🌺🌿🌺
🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥:
خب
در جریان باشید رمان عاشقی ممنوع توی vip تموم شده😍😍
عزیزانی که میخوان رمان رو تا انتها بخونن
میتونن با پرداخت ۵۰ هزار تومن وارد کانال vip بشن
اینم بگم بخاطر جلوگیری از کپی
تعداد پذیرش اعضا رو محدود کردم☺️🙈
دوست داشتین برای خرید به این آیدی پیام بدین😍👇🥀
@taraneh7l
کلی اتفاق هات خفن و سانسوری داریم🙈
عاشقیــᥫ᭡مـمـنوع🦥
#عروس_اجباری #پارت_229 #به_قلم_زهرافاطمی گوشی اش که زنگ خورد آن را از جیب شلوارش بیرون کشید، ماد
#عروس_اجباری
#پارت_230
#به_قلم_زهرافاطمی
هر ژستی که عکاس می گفت یوسف بی کم و کاست انجام میداد اما امان از حتی یک عکس خاکبرسری!؟
دلش لک زده بود عکاس یکی از آن عکس های نابش را از آنها بگیرد!
عکاس که خواست مرخصشان کند یوسف کمی خودش را عقب کشید و با ایما و اشاره بی آنکه ترانه بویی ببرد خواست ادامه بدهد و عکسی که می خواهد را بگیرد.
کارش با عروس و داماد تمام شده بود و دو همکار دیگرش پیش عروس و داماد بودند، خیالش از بابت آنها راحت بود... لبخندش را به زور مهار کرد و اشاره کرد یوسف همان پشت که هست ترانه برگردد و نگاهش کند.
ترانه سرش را بلند کرد.
"امان از این خط چشم لعنتی!"
ترانه که کمی شرایط معذبش کرده بود روی پنجه پایش ایستاد و یوسف به سمتش خم شد...
دم گوشش زمزمه کرد.
-میشه بگی بس کنه... یه دونه عکس هم کافیه...
https://eitaa.com/joinchat/3460891410Cc07e782a7a
حذفیات
گرفته باشد!
آن سایه ی براق اکلیلی و خط چشم و گونه های گل انداخته و آن رژ صورتی همه اینها داشت دیوانه اش میکرد.
اصلا نفهمید، انگار برای یک لحظه خون به مغزش نرسید و
حذفیات
مادرش از خجالت لب به دندان گرفت و سر به زیر شد، هر چه بود پسر همان پدر بود، خانم عکاس هم از آن صحنه های خفن طور، گیرش آمده بود و فرت و فرت عکس می گرفت...
👰♀
👰♀👰♀
👰♀👰♀👰♀
👰♀🤵👰♀👰
👰♀👰♀👰♀👰♀👰♀