✳️ واکنش جلال به پیشنهاد معامله مدیر انتشارات آمریکایی فرانکلین!
...و این قضایا بود تا حکومت دکتر امینی. که درخشش شد وزیر فرهنگ. با او رفتوآمدکی داشتیم و گفتوگویی و شاید نفوذ کلامی. که باز سر و کلهٔ همایون [صنعتیزاده –مباشر بنگاه و انتشارات آمریکایی فرانکلین و همزمان منشی کل تشکیلات حزب توده ایران!] پیدا شد. اینبار تلفن نکرد. مهاجر را فرستاد با نامهای و پیشنهاد یک معاملهٔ دیگر که بله دلمان میخواهد فلان کارَت را چاپ کنیم و الخ... که ردش کردیم. کتبی هم. فکر کرده بود شاید درخشش را وا داریم به کاری و او میخواست علاجش را پیش از واقعه کرده باشد. و این واقعه البته رخ داد. یعنی در زمان وزارت او آن هفت میلیون پول کتابهای درسی را که سهم وزارت فرهنگ بود درخشش نداد که نداد. خانلری که پس از او آمد، داد. بعد بورس یونسکو پیش آمد و سفر فرنگ و حالا زمان وزارت خانلری بود که کاری با هم نداشتیم تا از نو بوی الرحمان حکومت بلند شد و باز سر و کله همایون پیدا شد. دیگر از بر بودیم. هر وقت اوضاع به هم میخورد و جوری احتمال یک خطری از جانب این قلم بود، او میآمد با پیشنهاد یک معامله. اینبار آخر تلفن کرد که اگر دعوتت کنم میپذیری؟ معلوم بود که میپذیرفتیم. و چرا که نه؟ میآییم سورَت را میخوریم و حرفمان را هم به جایش میزنیم؛ هر چیز به جای خویش نیکو. و رفتیم. سیمین هم بود، داریوش هم، مهاجر هم و او با عیالش. در خانه شمرانش –بالای هتل هیلتون– و یک برج ایفل آجری به جای بخاری وسط اطاقش. عیناً. و شامی و اشربهای و گپی. و او یک لحظه آرام نداشت. و معلوم شد که برای آرامش اعصاب حمام سونا میکند و از این قرتیبازیها... و او در نوشیدن عجله میکرد. در جستوجوی جرئتی یا آرامشی یا برای به سیم آخر زدن. پیدا بود. و من و صاحب قلم دست به یکی کرده بودیم که قضیه را ختم کنیم. دیگر بس بود. تا همایون در آمد که:
- همه کارهایت را در ۲۰ هزار نسخه منتشر میکنم.
و جوابش:
- همان یکبار که در چاه ویل نُسَخ فراوان سرکار رفتم کافی بود!
باز درآمد که تو آخر برای که مینویسی؟ و چرا؟ و جوابش:
- حتماً نه برای اینکه تو میلیونر بشوی!
و بعد در آمد که من به اشاعه فرهنگ خدمت میکنم و فواید کتاب جیبی ارزان و رعایت قدرت خرید مردم و اینکه اصلاً چرا تو میترسی؟ و از این حرفها. و جوابش:
- با کتاب مجانی درسی هم تو بلدی صاحبان سهام یک شرکت را میلیونر کنی. و با #پول_آمریکاییها، کتاب #ضد_آمریکایی در بیاوری! و نظارت در کار ناشران کنی و انحصار کتاب و خریدن مجلهها و اینکه: تو خطرناکتری از مقامات امنیتی و سانسور و اینکه: دستمان برسد، دستگاهت را ملی میکنیم و الخ... که دیگر تاب نیاورد. برافروخته برخاست به فحاشی که:
- مادرقحبه (کذا) دارت میزنم! با درآمد یک روزم زندگیت را میخرم! ... و از این حرفها.
دیگران ساکت بودند. ولی البته در جواب چنین پذیرایی گرمی. ما فقط اشاره به این کردیم که این دست اسکناسها را همان بهتر که عین دسته علف جلوی دهان خانلری و بارقاطر [#یارشاطر] بگیرد و به مسلخ #قدرت بکشاندشان... و از این حرفها. ولی او همچنان فحش میداد. و ما هر دو در دل قند آب میکردیم که از چنان آدم حسابگری، چه #سگ دهان دریدهای ساختهایم. اما میدیدی که الکل بیش از حد بر اعصابش کار کرده و این جلوی خانمها زننده بود. این بود که همین دستی که این قلم را گرفته، به سمت جامی رفت که روی میز بود و محتوایش را پاشید به صورت او و همه برخاستیم.
#جلال_آلاحمد
#یک_چاه_و_دو_چاله
و مثلاً شرح احوالات
(چاپ اول، تهران: انتشارات رواق، خرداد ۱۳۴۳)
صفحات ۱۸ تا ۲۰.
https://eitaa.com/Ab_o_Atash