eitaa logo
آب و آتش
291 دنبال‌کننده
3 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ غزل امید غم مخور، ايّام هجران رو به‏پايان مى‏رود اين خمارى از سرِ ما مى‏گساران مى‌رود پرده را از روى ماه خويش، بالا مى‏زند غمزه را سر مى‏دهد، غم از دل و جان مى‏رود بلبل اندر شاخسار گل، هويدا مى‏شود زاغ با صد شرمسارى از گلستان مى‏رود محفل از نور رخ او نورافشان مى‏شود هر چه غیر از ذكر يار، از ياد رندان مى‏رود ابرها از نور خورشيد رُخش پنهان شوند پرده از رخسار آن سرو خرامان مى‏رود وعدهٔ ديدار نزديك است، ياران مژده باد روز وصلش مى‌رسد، ايّام هجران مى‏رود   @Ab_o_Atash
✳ متأسف نیستیم... من امروز بعد از ده سال از پیروزی انقلاب اسلامی همچون گذشته اعتراف می‌کنم که بعض تصمیمات اول انقلاب در سپردن پست‌ها و امور مهمه کشور به گروهی که عقیده خالص و واقعی به اسلام ناب محمدی نداشته‌اند، اشتباهی بوده است که تلخی آثار آن براحتی از میان نمی‌رود، گر چه در آن‌موقع هم من شخصاً مایل به روی کار آمدن آنان نبودم ولی با صلاحدید و تأیید دوستان قبول نمودم و الآن هم سخت معتقدم که آنان به چیزی کمتر از انحراف انقلاب از تمامی اصولش و هر حرکت به سوی آمریکای جهانخوار قناعت نمی‌کنند، در حالی که در کارهای دیگر نیز جز حرف و ادّعا هنری ندارند. امروز هیچ تأسفی نمی‌خوریم که آنان در کنار ما نیستند چرا که از اول هم نبوده‌اند. انقلاب به هیچ گروهی بدهکاری ندارد و ما هنوز هم چوب اعتمادهای فراوان‌ خود را به گروه‌ها و لیبرال‌ها می‌خوریم. آغوش کشور و انقلاب همیشه برای پذیرفتن همه کسانی که قصد خدمت و آهنگ مراجعت داشته و دارند گشوده است ولی نه به قیمت طلبکاری آنان از همه اصول، که چرا «مرگ بر آمریکا» گفتید! چرا جنگ کردید! چرا نسبت به منافقین و ضدانقلابیون حکم خدا را جاری می‌کنید؟ چرا شعار نه شرقی و نه غربی داده‌اید؟ چرا لانه جاسوسی را اشغال کرده‌ایم و صدها چرای دیگر. و نکته مهم در این رابطه اینکه نباید تحت تأثیر ترحم‌های بیجا و بیمورد نسبت به دشمنان خدا و مخالفین و متخلفین نظام، به‌گونه‌ای تبلیغ کنیم که احکام خدا و حدود الهی زیر سؤال بروند. من بعض از این موارد را نه تنها به سود کشور نمی‌دانم که معتقدم دشمنان از آن بهره می‌برند. من به آنهایی که دستشان به رادیو تلویزیون و مطبوعات می‌رسد و چه بسا حرف‌های دیگران را می‌زنند صریحاً اعلام می‌کنم: ⬅️ تا من هستم نخواهم گذاشت حکومت به دست لیبرال‌ها بیفتد، تا من هستم نخواهم گذاشت منافقین اسلام این مردم بی‌پناه را از بین ببرند، تا من هستم از اصول نه شرقی و نه غربی عدول نخواهم کرد، تا من هستم دست ایادی آمریکا و شوروی را در تمام زمینه‌ها کوتاه می‌کنم و اطمینان کامل دارم که تمامی مردم در اصول همچون گذشته پشتیبان نظام و انقلاب اسلامی خود هستند که علاوه بر ده‌ها و صدها صحنه اعلام حضور و آمادگی خود امسال نیز در راهپیمایی ۲۲بهمن حقیقت آمادگی کامل خویش را به جهانیان نشان دادند و واقعاً دشمنان انقلاب را شگفت‌زده کردند که تا کجا حاضر به فداکاری‌اند. من در اینجا خود را شرمنده و کوچکتر از آن می‌دانم که زبان به وصف و تقدیر از آنان بگشایم. خداوند پاداش عظیم این‌همه اخلاص و رشد و بندگی را خواهد داد ولی به آنان که ناآگاهانه مردم شریف و عزیز ما را متهم به رویگردانی از اصول و انقلاب و روحانیت می‌کنند سفارش و نصیحت می‌کنم که در گفتار و کلمات و نوشته‌ها با دقت و مطالعه عمل کنند و برداشت‌ها و تصورات نابجای خود را به حساب انقلاب و مردم نگذارند.  جلد ۲۱، صفحات ۲۸۵ و ۲۸۶. @Ab_o_Atash
✳ باب المراد [تقدیم به ساحت مقدس امام جواد «ع»] «تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزرده گزند مباد» شنیده‌ام که گدا موج می‌زند به درت سرای جود تو خالی ز مستمند مباد تو خود مراد منی، پس چه حاجت است به باب بجز به‌سوی تو این ناله‌ها بلند مباد به آفتاب، مبادا که پیکرت افتد جمال شمس تو در دست نیشخند مباد بساط گریه، فراهم برای مَرد غمین اگر به گریه او خنده می‌کنند مباد لب کبود تو ای وارث حسینِ عزیز! ز چوب‌دستی کفار، بندبند مباد @Ab_o_Atash
✳ آن‌که کار کرد، آن‌که عصبانی شد هرکس که کاری می‌کند هرقدر هم کوچک، در معرض خشم کسانی است که کاری نمی‌کنند. هرکس که چیزی را می‌سازد، حتی لانه فروریخته یک‌جفت قمری را، منفور همه کسانی است که اهل ساختن نیستند. و هر کس که چیزی را تغییر می‌دهد، فقط به قدر جا به جا کردن یک‌ گلدان که گیاه درون آن ممکن است در سایه بپوسد و بمیرد باید در انتظار سنگباران همه کسانی باشد که عاشق توقفند و ایستایی و سکون... انتشارات روزبهان صفحه ۳۸. @Ab_o_Atash
✳️ نیایش مشهـور دکتر شریعتی خدایا! به علمای ما مسئولیت و به عوام ما علم و به مؤمنان ما روشنایی و به روشنفکران ما ایمان و به متعصبین ما فهم و به فهمیدگان ما تعصب و به زنان ما شعور و به مردان ما شرف و به پیران ما آگاهی و به جوانان ما اصالت و به اساتید ما عقیده و به دانشجویان ما نیز عقیده و به خفتگان ما بیداری و به دینداران ما دین و به نویسندگان ما تعهد و به هنرمندان ما درد و به شاعران ما شعور و به محققان ما هدف و به نومیدان ما امید و به ضعیفان ما نیرو و به محافظه‌کاران ما گستاخی و به نشستگان ما قیام و به راکدان ما تکان و به مردگان ما حیات و به کوران ما نگاه و به خاموشان ما فریاد و به مسلمانان ما قرآن و به شیعیان ما علی و به فرقه‌های ما وحدت و به حسودان ما شفا و به خودبینان ما انصاف و به فحاشان ما ادب و به مجاهدان ما صبر و به مردم ما خودآگاهی و به همهٔ ملت ما همت، تصمیم و استعداد فداکاری و شایستگی نجات و عزت ببخش! مجموعه آثار شماره ۵. @Ab_o_Atash
در جایی می‌نویسد که تمام حوادث و شخصیت‌های بزرگ جهان، به اصطلاح دو بار ظهور می‌کنند. ولی او فراموش کرد بیفزاید که بار اول به صورت و بار دوم به صورت مسخره. (چاپ چهارم، برلین: ۱۳۸۶) صفحه ۲۸. @Ab_o_Atash
✳️ متلک مدرس به روحانی روضه‌خوان روزی یکی از نمایندگان روحانی مجلس، ضمن بحث خود در پشت تریبون، بدون آنکه مناسبتی با موضوع مورد گفت‌وگو داشته باشد، به مسائل مذهبی می‌پردازد. مدرس کلام او را قطع می‌کند و اظهار می‌دارد: مؤمن! سپهسالار دو ساختمان ایجاد کرده است؛ یکی مدرسه و مسجد سپهسالار است و دیگری همین ساختمان مجلس است و وصل به یکدیگر است. اگر می‌خواهی درباره مسائل دینی صحبت کنی (روضه بخوانی)، برو به آن ساختمان. (چاپ اول، تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ۱۳۵۹) جلد ۲، صفحه ۸۴۰. @Ab_o_Atash
✳️ شعر ناتمام... می‌خواستم برای تو شعری بنویسم تیر امان نداد نیزه امان نداد شمشیر امان نداد می‌خواستم برای تو شعری بنویسم حرامیان نگذاشتند و حواسم را بردند پیِ انگشتر پیِ گوشواره و تا عمق قلبم تیر کشید می‌خواستم برای تو شعری بنویسم که فرشتگان به گریه ریختند به سرم و نگذاشتند کلمه‌ای به کاغذ بیاید می‌خواستم برای تو شعری بنویسم که تشتی طلا گذاشتند روبه‌رویم و چوبِ خیزران که می‌آمد تا دندان‌های تو و دختری سه‌ساله خیره به چشم‌های من به لحن غمگین‌ترین پرستوهای مهاجر از پدرش پرسید... می‌خواستم برای تو شعری بنویسم یکی در نقشه کربلا را نشانم داد و تا شام مرا پیاده برد با کاروانِ اندوه با کاروانِ زخم *** می‌خواستم برای تو شعری بنویسم گریه امان نداد... @Ab_o_Atash
✳ و شهید، قلب تاریخ است... كسانی كه مرگ سرخ را به دست خويش به عنوان نشان دادن عشق خويش به حقيقتی كه دارد می‌ميرد و به عنوان تنها سلاح برای جهاد در راه ارزش‌های بزرگی كه دارد می‌شود انتخاب می‌كنند، شهيدند حی و حاضر و شاهد و ناظرند، نه تنها در پيشگاه خدا كه در پيشگاه خلق نيز و در هر عصری و قرنی و هر زمان و زمينی. و آنها كه تن به هر می‌دهند تا بمانند، مرده‌های خاموش و پليد تاريخند، و ببينيد كه آيا كسانی كه سخاوتمندانه با حسين «ع» به قتلگاه خويش آمده‌اند و مرگ خويش را انتخاب كرده‌اند، در حالی كه صدها گريزگاه آبرومندانه برای ماندنشان بود، و صدها توجيه شرعی و دينی برای زنده ماندنشان بود، توجيه و تأويل نكرده‌اند و مرده‌اند، اينها زنده هستند؟ آيا آنها كه برای ماندنشان تن به ذلت و پستی رها كردن حسين «ع» و تحمل كردن يزيد دادند؟ كدام هنوز زنده‌اند؟ هركس زنده بودن را فقط در يك نمی‌بيند، زنده بودن و شاهد بودن حسين «ع» را با همه وجودش می‌بيند، حس می‌كند و مرگ كسانی را كه به ذلت‌ها تن داده‌اند، تا زنده بمانند، می‌بيند. آنها نشان دادند، شهيد نشان می‌دهد و می‌آموزد و پيام می‌دهد كه در برابر ظلم و ستم، ای كسانی كه می‌پنداريد: «نتوانستن از جهاد معاف می‌كند»، و ای كسانی كه می‌گوييد: «پيروزی بر خصم هنگامی تحقق دارد كه بر خصم غلبه شود»، نه! شهيد، انسانی است كه در عصر نتوانستن و غلبه نيافتن، با مرگ خويش بر دشمن می‌شود و اگر دشمنش را نمی‌كشد، می‌كند. و شهيد، تاريخ است، همچنان‌كه قلب به رگ‌های خشك اندام، خون، حيات و زندگی می‌دهد. جامعه‌ای كه رو به می‌رود، جامعه‌ای كه فرزندانش ايمان خويش را به خويش از دست داده‌اند و جامعه‌ای كه به گرفتار است، جامعه‌ای كه تسليم را تمكين كرده است، جامعه‌ای كه را از ياد برده است، و جامعه‌ای كه اعتقاد به انسان بودن را در خود باخته است، و تاريخي كه از حيات و جنبش و حركت و زايش بازمانده است، شهيد همچون قلبی، به اندام‌های خشك مرده بی‌رمق اين جامعه، خون خويش را می‌رساند و بزرگ‌ترين معجزه شهادتش اين است كه به يك نسل،‌ به خويشتن را می‌بخشد. شهيد حاضر است و هميشه جاويد. [اما] کی غايب است؟! مجموعه آثار شماره ۱۹ صفحات ۲۰۳ و ۲۰۴. @Ab_o_Atash
✳️ و اما قلم... همهٔ حرف و سخن‌های عالم، از همین سی‌ودو تا حرف درست شده است؛ به هر زبان که بنویسی اصل قضیه فرق نمی‌کند. هر چه فحش و بدوبیراه هست، هر چه کلام مقدس داریم -حتی اسم اعظم خدا- همه‌شان را با همین سی‌ودو تا حرف می‌نویسند. می‌خواهم بگویم مبادا یک‌وقت، این کوره‌سوادی که داری جلوی چشمت را بگیرد و حق را زیر پا بگذاری. یادت هم باشد که ابزار کار شیطان هم همین سی‌ودو تا حرف است، حکم قتل همه بیگناه‌ها و گناهکارها را هم با همین حروف می‌نویسند. حالا که این‌طور است مبادا قلمت به ناحق بگردد و این حروف در دست تو یا روی کاغذت بشود ابزار کار شیطان. انتشارات رواق صص ۳۳ و ۳۴. @Ab_o_Atash
✳️ نگاه عقلانی به آمریکا! از کشوری که پهلوان اساطیری‌اش! «تارزان»، بنای تاریخی‌اش! «امپایر استیت»، هنر سنتی‌اش «گاوچرانی»، مرکز فرهنگی‌اش! «هالیوود»، سوغاتش «ایدز»، قهرمان ملی‌اش «رامبو»، مَردش «مایکل جکسون»، گاوش «بوفالو» و رئیس‌جمهورش «ریگان» باشد، انتظار هر جنایتی داشتن، کمال عقل است و غیر از این، نهایت بی‌عقلی! توضیح آنکه آن‌روز «ریگان» بود و امروز «جرج بوش»... و فرقی هم نمی‌کند... در همه عالم و در همه زمان‌ها، سگ زرد برادر شغال بوده است! «گل آقا» روزنامه اطلاعات (دوشنبه ۱۳۶۸/۲/۴، ستون دو کلمه حرف حساب) @Ab_o_Atash
✳️ دشواری‌های خوشحال‌شدن از خوشحالى داشتم خفه مى‌شدم. رو به دوستم كردم و خواستم بگويم: وه كه چه لذتى! اما جرئت نكردم. مى‌دانستم كه با سخن‌گفتن، طلسم مى‌شكند. يادم است كه يك‌روز روباهى ديدم. دُم پرپشتش را سيخ نگه داشته بود و خرامان‌خرامان راه مى‌رفت. نفس در سينه حبس كردم مبادا حيوان بگريزد؛ اما نتوانستم جلوى شادى خود را بگيرم و فريادى كوچك كشيدم. روباه شنيد و فورى ناپديد شد. احساس مى كنم كه خوشحالى در زندگى انسان همواره چنين است. انتشارات نيلوفر صفحه ٢٢٢. @Ab_o_Atash
✳️ از شریعتی تا چادری و انقلابی‌شدن  پدر همیشه هوای ما را داشت. لب تر می‌کردیم، همه‌چیز آماده بود. ما چهار تا خواهریم و دو تا برادر؛ فریبا که سال بعد از من با جمشید -برادرِ منوچهر- ازدواج کرد، فرانک، فهیمه و من، محسن و فریبرز. توی خانه ما برای همه آزادی به یک اندازه بود. پدرم می‌گفت: «هر کار می‌خواهید بکنید، بکنید؛ فقط سالم زندگی کنید.» ۱۴، ۱۵ سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن؛ همان سال‌های ۵۶، ۵۷. هزارویک فرقه باب بود و می‌خواستم بدانم این چیزها که می‌شنوم و می‌بینم یعنی چه. از کتاب‌های خوشم نیامد. من با همه وجود، خدا را حس می‌کردم و دوستش داشتم. نمی‌توانستم باور کنم نیست. نمی‌توانستم با دلم، با خودم بجنگم. گذاشتمشان کنار. دیگر کتاب‌هاشان را نخواندم. کتاب‌های ، از شکنجه‌هایی که می‌شدند می‌نوشتند. از این کارشان بدم می‌آمد. با خودم قرار گذاشتم اول، «اسلام» را بشناسم، بعد بروم دنبال فرقه‌ها. به هوای درس خواندن، با دوستان می‌نشستیم کتابهای را می‌خواندیم. کم‌کم دوست داشتم داشته باشم. مادرم از حجاب خوشش نمی‌آمد. گفته بودم برای وقتی که با دوستانم می‌روم زیارت، بدوزد. هرروز چادرم را تا می‌کردم، می‌گذاشتم ته کیفم، کتاب‌هایم را می‌چیدم روش. از خانه که می‌آمدم بیرون، سرم می‌کردم تا وقتی برمی‌گشتم. آن سال‌ها، چادر یک موضع سیاسی بود. خانواده‌ام از سیاسی شدن خوششان نمی‌آمد. پدر می‌گفت: «من ته ماجرا را می‌بینم، شما شر و شورش را.» اما من شده بودم... اینک شوکران، جلد یک (چاپ بیستم، تهران:  انتشارات روایت فتح، ۱۳۹۳) صفحات ۱۱ و ۱۲. @Ab_o_Atash
✳️ پنج نصیحت پیغمبر«ص» يا اباذر! إغْتَنِم خَمساً قَبلَ خَمس؛ شَبابَكَ قَبلَ هرَمِكَ، وَ صِحَّتَكَ قَبلَ سُقْمِكَ، وَ غِناكَ قَبلَ فَقْرِكَ، وَ فَراغَكَ قَبلَ شُغْلِكَ، وَ حَياتَكَ قَبلَ مَوْتِكَ. ای ابوذر! پنج چیز را پیش از آنکه پنج چیز به تو روی آورد، غنیمت دان: ۱- جوانی را پیش از پیری، ۲- تندرستی را پیش از بیماری، ۳- توانگری را پیش از نیازمندی، ۴- فراغت بال خود را پیش از گرفتاری، و ۵- زندگی‌ات را پیش از مرگ. «ص» پندهای گرانمایه پیامبر اکرم«ص» به (چاپ دوم، تهران: انتشارات پیام آزادی، ۱۳۶۴) صفحه ۱۲. @Ab_o_Atash
✳️ تنگ شکسته چشمم از زن برگشت به داخل مغازه. مهدی‌فر منتظر زل زده بود به من. خیره نگاهم می‌کرد. گفت: «فرمایش!» قیمت کردم. این ظرف را، آن ظرف را. با حوصله جواب داد. یک چشمم به ظروف بود و یک چشمم به او که هنوز نمی‌دانست پدر شهید شده. در مقابل، مهدی‌فر پلک نمی‌زد. مادر و دختر جوانش در حال بیرون رفتن از مغازه با تشکر خداحافظی کردند. مغازه خلوت شده بود. خم شدم و تنگ سفالی را به دست گرفتم. گفتم: «هادی آقا! حال شما چطور است؟ حیف شد تُنگ» گفت: «اینجا نمی‌شکست، تو خانه مردم می‌شکست. بهتر که شکست» گفتم: «آقای مهدی‌فر! چه شعر قشنگی را تابلو کرده‌اید: کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه‌فروش؟» گفت: «من مشتری که از در داخل می‌آید می‌شناسم؛ از کجا آمدی؟» تنگ شکسته را دادم دستش. روبه‌رویم مرد میانسالی بود که صدایش به‌وضوح می‌لرزید. گفتم: «به قول خودت مشتری نیستم. جنس هم نمی‌خواهم. آمدم بگویم پسر شما شهید شده است؛ ابوالقاسمتان. خداحافظ شما!» برگشتم به طرف در. از میان راهروی تنگ ظرف‌های شکستنی خودم را بیرون کشیدم. زیر لب گفتم: «پیمانه‌اش پر شده بود. کاسه عمرش آنجا نمی‌شکست یک جای دیگر از دست اجل می‌افتاد روی زمین!» یک لحظه برگشتم. مهدی‌فر همانجا وسط مغازه نشسته بود. هیچ نمی‌گفت. رنگش پریده بود. یکی‌دوتا از مغازه‌های همسایه گرم صحبت بودند. یکیشان از سیگار وینستون سه‌خط کام می‌گرفت. زدم روی شانه‌اش گفتم: «حاجی! یک سر به این آقای مهدی‌فر بزن؛ توی عالم همسایگی الآن بیشتر از هر وقت دیگر به شما احتیاج دارد!» روایتی از زندگی غلامحسن حدادزادگان پیام‌رسان و راننده پیکر شهدا انتشارات سوره مهر صفحات ۸۶ و ۸۷. @Ab_o_Atash
✳️ نامه جلال و دوستان در تقبیح ترور شاه! یکی از به‌یادماندنی‌ترین خاطرات من از مربوط به دوره بعد از انشعاب [از حزب توده] است. چون وقتی ما از حزب جدا شدیم و کناره گرفتیم، رابطه ما همیشه با هم دوستانه و صمیمانه بود. بعد از ۱۵بهمن که را ترور کردند، یک‌روز از منزل بیرون رفتم و را خریدم. دیدم در صفحه اول مطلبی چاپ کرده‌اند به این مضمون که ما ترور شاه را تقبیح می‌کنیم و جای شکر دارد که ذات اقدس ملوکانه سلامت هستند. در پای این نوشته امضای افرادی چون [خلیل] ملکی، من [انور خامه‌ای]، دکتر عابدی، جلال، حسین ملک و دکتر اپریم دیده می‌شد. البته این نامه جعلی بود و از قول ما این مطالب را نوشته بودند. در حالی که ما آن‌موقع در مظان اتهام هم قرار داشتیم و تهمت‌هایی به ما می‌زدند و می‌گفتند اینها با انگلیسی‌ها زدوبند دارند. من خیلی عصبانی شدم و به منزل مرحوم ملکی رفتم. ایشان هم شخصیتی بودند که همه ما دوستشان داشتیم و به ایشان علاقه‌مند بودیم. وقتی رسیدم، دیدم که قبل از من دکتر عابدی و حسین ملک هم آمده‌اند؛ تا مرا دیدند گفتند این چه کاری است و چرا این‌طور شده؟ گفتم من آمده‌ام جریان را از شما بپرسم و ببینم چه کسی این کار را کرده است. خلاصه ما در خانه مرحوم ملکی نشسته بودیم که جلال وارد شد و همین که در را باز کرد، همه ما را به فحش کشید و گفت: پدرسوخته‌ها! شما که می‌خواستید این کار را بکنید، به من می‌گفتید. چون خیلی احساساتی و عصبانی شده بود، ما صبر کردیم تا فحش‌هایش تمام شود و در همان حال فهمیدیم که کلک خورده‌ایم و برای اینکه ما را خراب کنند چنین کاری کرده و توطئه‌ای چیده‌اند. ما دشمن دیگری غیر از حزب توده نداشتیم. بنابر این حدس زدیم که کار باید از جانب آنها باشد، ولی سؤال این بود که کدام گروه از حزب توده به این کار مبادرت کرده است؟ فردای آن‌روز من برای تحقیق و اطلاع از چندوچون کار به مؤسسه اطلاعات رفتم و گفتم این نامه که در روزنامه چاپ شده کار چه کسی است؟ پاسخ دادند که مسئول نامه‌های وارده آقای فرزانه است. مرحوم فرزانه آن‌موقع در گوشه‌ای از مؤسسه اطلاعات که درواقع تبعیدگاه بود کار می‌کرد. او هم اهل یزد بود و عربی را خوب می‌دانست و کارش ترجمه مطلب از مطبوعات عرب‌زبان بود. گفت ما این کار را کردیم چون می‌خواستیم به شما کمک کنیم؛ چون ممکن است شما را بگیرند، برای اینکه عده‌ای از روزنامه‌نگارها را بازداشت کرده‌اند. گفتم: شما آبروی ما را برده‌اید. او نامه‌ای به من نشان داد و گفت: این هم نامه شما! دیدم یک نفر با قلم و جوهری متن را نوشته و زیر آن هم با چند رنگ جوهر مختلف، امضاهای ما را جعل کرده است. معلوم بود که امضاها همه جعلی است. مرحوم فرزانه گفت: من کاری نمی‌توانم بکنم. روز بعد به منزل مرحوم ملکی رفتم و جریان را تعریف کردم. جلال و دیگران گفتند چه کنیم؟ گفتم: به هر ترتیب که شده نامه را تکذیب می‌کنیم و می‌گوییم که نامه متعلق به ما نیست. مرحوم جلال گفت: من فکر نمی‌کنم مسعودی حاضر به چاپ تکذیبیه شود و گفت چون مطمئنم روزنامه اطلاعات چاپ نخواهد کرد، ما باید خودمان چیزی را چاپ و در شهر پخش کنیم. گفتیم: تو این کار را بکن! البته زیاد هم موافق نبودیم و می‌گفتیم ما اصرار می‌کنیم شاید مسعودی حاضر به چاپ تکذیبیه شود. جلال رفت و با آقای ساعتچی که مسئول و همه‌کاره چاپخانه بود قرار گذاشت و فرم متن را هم تهیه و آماده چاپ کرد. از این‌طرف هم مرحوم ملکی از طریق برادرخانمش آقای گنجه‌ای که نایب رئیس مجلس بود، با مسعودی ملاقات کرد و سفارش کرد که این مسئله برای اینها به‌وجود آمده و حیثیت و آبرویشان در گرو این کار است، شما این تکذیبیه را چاپ کنید. مسعودی گفته بود اگر ما این تکذیبیه را چاپ کنیم در واقع توهین به شاه است. من می‌توانم یک کار بکنم یک جمله اضافه کنم و بنویسم «ضمن اینکه مااین عمل سوء قصد را تقبیح می‌کنیم اما این نامه متعلق به ما نبوده و امضاها جعلی است.» این تکذیبیه را در همان صفحه اول روزنامه چاپ کردند. مصاحبه اختصاصی با ویژه‌نامه درباره (کیهان فرهنگی، سال هیجدهم، شماره ۱۸۰، مهرماه ۱۳۸۰) صفحات ۱۶ تا ۲۱. @Ab_o_Atash
حالا که از دیروز با اظهارات مسعود پزشکیان دوباره بحث یا صادرنکردن آن داغ شده، یک بار دیگر این شعر زیبای زنده‌یاد سیدحسن حسینی را که در همین‌باره است بازخوانی کنیم تا حالمان خوب شود: ✳️ گفتنی‌های معطر! گل که در باغ شکفت می‌توان گفت که: این جنس غریب – غرضم بوی خوش است – باید از پنجرۀ باد به اقصای بلاد هیچ صادر نشود؟! مثل این است که آدم – آدم؟ - روی یک تکه مقوا بنویسد که: «زمین برهوت باید اصلاً به خیال دهنِ تَف‌‎زده‌اش طعم باران متبادر نشود»! و بکوبد وسط قلب کویر! * گل که در باغ شکفت گفتنی‌های معطر را گفت و شما سوی یک تکه مقوا رفتید... باد بر حرف شما قهقهه سر داد و گذشت و کویر یادِ بارانِ فراوان بهار یاد انبوهیِ جنگل افتاد و شما وا رفتید! معجزی بود شگفت: در کتاب برهوتی که شما صفحه‌بندش بودید ناگهان مبحث گل‌ها وا شد و دهان‌های شما رسوا شد... الغرض باد وزید و ورق‌ها برگشت پس از آن انتشارات شما بوی غلطنامه گرفت! * اندکی شرم کنید تا به کی می‌خواهید آب در هاون اندیشه خود نرم کنید؟! گل که در باغ شکفت گفتنی‌های معطر را گفت... @Ab_o_Atash
✳️ تلنگر! ششم: آنكه مسلمانان این‌روز [میلاد رسول اعظم «ص»] را تعظیم بدارند و تصدق و خیرات بنمایند و مؤمنین را مسرور كنند و به زیارت مشاهد مشرفه روند و سید در اقبال شرحى از لزوم تعظیم این روز ذكر نموده و فرموده كه من یافتم طائفه نصارىٰ و جمعى از مسلمین را كه تعظیم بزرگى از روز ولادت علیه‌السلام مى‌نمایند و تعجب كردم كه چگونه مسلمانان قانع شدند كه روز مولود پیغمبرشان كه اعظم از همه پیغمبران است به این‌مرتبه از تعظیم باشد كه ادون از تعظیم نصارىٰ است! اعمال روز هفدهم ماه ربیع‌الاول @Ab_o_Atash
✳️ حرف اول و آخر شاعری در مشعر عارفی در عرفات بر گل روی محمد صلوات @Ab_o_Atash
✳️ این طنز، واقعی است! از سپهبد نخجوان نقل می‌کنند که وی مدتی هم رئیس مدرسۀ نظام بود و هم رئیس ستاد ارتش. صبح‌ها به مدرسه می‌رفت و عصرها به ارکان حرب (ستاد ارتش) تا به هر دو شغل برسد. روزی به مدرسه رفت. رئیس کارپردازی تقاضا کرده بود چند چراغ لوستر برای کلاس‌ها خریداری شود. نخجوان گفت به وزارت جنگ بنویسید تا خریداری کنند. بلافاصله نامه تهیه شد و برای او آوردند. وی آن را امضا کرد و به وزارت جنگ فرستاد. بعد از ظهر هنگامی که به وزارت جنگ رفت تا کارهای محوله را انجام دهد، نامۀ صبح را که خودش امضا کرده بود برایش آوردند تا به نام رئیس مافوق، دستور خریداری چراغ‌ها را بدهد. نخجوان نامه را به‌دقت خواند و رو به سرهنگی که معاونش بود کرد و گفت: این مدرسۀ نظام هنوز نفهمیده است که بودجۀ امسال ما محلی برای خرید این‌جور چیزها ندارد؟ به همین ترتیب به آنها جواب بدهید. فردای آن‌روز وقتی در مدرسۀ نظام از  نامۀ ارکان حرب که به امضای خودش بود مطلع شد، سخت برآشفت و جلوی رئیس کارپردازی فریاد زد: این چه مملکتی است که از خرید چند چراغ که برای شاگردها لازم است مضایقه می‌کنند! فوراً نامۀ تندی به همین مضمون بنویسید و تقاضای خودتان را تکرار کنید! نشر خرم صفحه ٨۵. به نقل از: انتشارات تهران صفحه ٩٧. @Ab_o_Atash
✳️ نگاه بلند رسیدیم نزدیک مرز لبنان و فلسطین. روی یک ارتفاع ایستاده بودیم و مناطق اشغالی را نگاه می‌کردیم که من این بیت شعر از محمود درویش را برایش خواندم: «سنطردهم من إناء الزهور و حبل الغسیل... سنطردهم عن حجارة هذا الطریق الطویل» خلاصه‌اش یعنی ما یک روز اسرائیلی‌ها را از خاکمان بیرون می‌کنیم. این بیت را که خواندم، دستش را زد روی سینه‌اش، انگار بخواهد شعار بدهد. با احساس گفت: «مطمئن باش همین کار را می‌کنیم. یک روز از این خاک بیرونشان می‌کنیم.» صد خاطره از شهید انتشارات روایت فتح صفحه ۶٨. @Ab_o_Atash
✳️ سرنوشت شمشیر ما! مریز آبروی سرازیر ما را به ما بازده نان و انجیر ما را خدایا اگر دستبند تجمّل نمی‌بست دست کمانگیر ما را کسی تا قیامت نمی‌کرد پیدا از آن گوشه کهکشان تیر ما را ولی خسته بودیم و یاران همدل! به نانی گرفتند شمشیر ما را ولی خسته بودیم و می‌برد طوفان تمام شکوه اساطیر ما را @Ab_o_Atash
✳ رایحه رهبری در مراسم عمامه‌گذاری هنگامی که آیت‌الله شهید سیدمحمدباقرصدر، عمامه مشکی را بر سر طلبه جوان لبنانی [] گذاشت به او گفت: تو شأن بسیار والایی داری و من در وجود تو رایحه رهبری و فرماندهی را استشمام می‌کنم و ان‌شاءالله از یاران امام مهدی «عجل‌الله فرجه» خواهی بود. مؤسسة العارف للمطبوعات جلد ۳، صفحه ۴۲۰. @Ab_o_Atash