eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
26 فایل
راه ارتباط با آبادی شعر: @Hazrate_baran_786
مشاهده در ایتا
دانلود
شوق دریا شدن و ... قطره ی شبنم بودن ! غیر اندوه چه دارد دلِ آدم بودن ؟ دست تقدیر ، تو را کاش به من پس بدهد تا که باقیست کمی فرصت با هم بودن بی تو ای میوه ی ممنوعه ! چه فرقی دارد اهل فردوس برین یا که جهنّم بودن ؟! دارم از بخشش تو اینهمه تنهایی را حضرت عشق ! بس است اینهمه حاتم بودن خار بودن ؛ به همه زخم زدن ، آسان است ای خوشا زخم کسی را گلِ مرهم بودن ...
هر که در عشق زمین خورده و پس افتاده بی تکاپو شده در کنج قفس افتاده دوری از عشق و غم عشق کشیدن سخت است پس نگویید زلیخا به هوس افتاده دل من بی تو شبیه خلبانی ست که شب حین پرواز مسیرش به طبس افتاده حال من مثل کلاغی ست که نزدیک بهار دیده که لانه اش هنگام هرس افتاده! تو به دنبال فرار از من دلباخته ای من به دنبال تو طفلی به نفس افتاده!
می زنم دل را به دریا.... نه! بیابان بهتر است نیمه شب ها پرسه در بهت خیابان بهتر است مثل چوپانی که از عالم فراری میشود زندگی کردن میان گوسفندان بهتر است شانه گرمی نباشد تا که همراهت شود گریه های بی کسی در زیر باران بهتر است بر دهان حرفهایت مهر باطل می زنند گفتگو با میله های سرد زندان بهتر است زندگی درد است دارویش فقط لبهای توست پیش گیری کردن از هرگونه درمان بهتر است بوسه هایی که من از روی لبانت چیده ام مزه اش از میوه ی شیرین لبنان بهتر است
باسمه تعالی من خودم خواستم اینگونه پریشان باشم در هوای تو چنین بی سر و سامان باشم زهرِ این عشق،مرا می‌کشد آخر امّا من نه آنم که از این مرگ پشیمان باشم زندگی تلخی و شیرینی رویاست و من شاید امروز فقط نزد تو مهمان باشم شوق پرواز به دل دارم و دلتنگ‌ توام حق من نیست که محکوم به زندان باشم با من ای پیر خرابات مدارا کن و باز راه بگشای که در حلقهٔ رندان باشم
گاهی چه شود گر بشود فاصله‌ها کم دیدی که شد اما نشد آخر گله‌ها کم بین تو و من رغبت دیدار نمانده‌ست هم فاصله‌ها کم شده هم حوصله‌ها کم از عشق بپرهیز که صد راهزن اینجاست آیند به‌ این گردنه‌ها قافله‌ها کم هر چند که از شهر خودم کوچ نکردم در بی وطنی نیستم از چلچله‌ها کم از عشق همین بس که معمای شگفتی‌ست ای عقل بگو با من از این مسئله‌ها کم 👤فاضل نظری
دلم عاشق, دلم شیدا, دلم تا قسمتی تنها دلم یک اسمان دارد, به رنگ ابی دریا سحر بایک تبسم گل, ز راه دور می اید دلم را می برد یک روز به جشن پاک شبنم ها دلم یک کلبه می خواهد به رنگ گرم ارامش مرا گاهی بپوشاند زچشمان شب یلدا تمام سالیان را دل به پای این وان در گیر میان شاید واما, میان آی ادم ها چه زیبا می شود صبحی که اغازش تو می گردی بسان زایش خورشید, زبوی مهربانی ها بلندی های دنیا را برایت جستجوکردم رسیدم پای دیوارت دلم از پشت در پیدا
میخواهم و می‌خواستمت، تا نفسم بود می‌سوختم از حسرت و عشق تو بسم بود عشق تو بسم بود، که این شعله بیدار روشنگر شب‌های بلند قفسم بود آن بخت گریزنده دمی‌ آمد و بگذشت غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود دست من و آغوش تو، هیهات، که یک عمر تنها نفسی‌ با تو نشستن هوسم بود بالله، که بجز یاد تو، گر هیچ کسم هست حاشا، که بجز عشق تو، گر هیچ کسم بود سیمای مسیحایی‌ اندوه تو، ای عشق در غربت این مهلکه فریاد رسم بود لب بسته و پر سوخته، از کوی تو رفتم رفتم، به خدا گر هوسم بود، بسم بود
باسمه تعالی لبِ سرخِ تو اناری‌ست که چیدن دارد رقصِ گیسوی پریشانِ تو دیدن دارد قند یا زهر چه فرقی؟ تو فقط لب وا کن تلخ و شیرین ز دهانِ تو شنیدن دارد عشوه‌ات گرچه مرا کشت دمادم بادا نازِ معشوقهٔ طنّاز،خریدن دارد آن کبوتر که نبودش هوسِ پروازی در هوای تو کنون میلِ پریدن دارد سوی آغوش تو ای عشق دویدم با سر قطره‌ چون در پی دریاست،دویدن دارد
🌺یاعلي علیه السلام مدد قلم در دست می گیرم، ولی ذهنم پریشان است چه بنویسم از اوصافش؟که او پیدا و پنهان است صراط المستقیم و نقطه ی در باء بسم الله علی تفسیر قرآن نه علی خود روح قرآن است اگر مولا نخواهد، برگی از شاخه نمی افتد امیرالمومنین شأن نزول باد و باران است تَورق کرده ام تاریخ بیت الله را کامل فقط مولای ما مولای ما مولود این خانه ست فقط مولای ما در بستر مرگ نبی خوابید و ثابت کرد تنها او برای مصطفی، جان است خدا در آسمان هايش برایش تخت شاهی بست ولی او در زمین در فکر نان مستمندان است یتیمان مدینه دردهایش را نمی دانند دلش لبریز از داغ است با این حال خندان است اگر انسان علی باشد، دگر ما را چه می نامند ؟! جهانی کافرند انگار اگر حیدر مسلمان است ✋
باسمه تعالی گرفت قلبم از این شهرِ غرقِ در تکرار جهنّم است برایم عبور از بازار کسی به یاد خدا نیست در خیابان‌ها همین از آدمیان میکند مرا بیزار چه غربتی! که برای قدم زدن باید گهی به کوه و بیابان روم گهی گلزار چرا نمیکنی ای مهدِ بی‌حجابی‌ها به معنویتِ بر باد رفته‌ات اقرار؟! به ترکِ این قفسِ تَنگ راضی‌ام ای مرگ مرا در این غمِ بی‌انتها رها مگذار!
ای کاش به وقت خواب یا بیداری بر دیدهٔ تار من قدم بگذاری عاشق‌تر از آنم که تو می‌اندیشی دیوانه‌ ترم از آنچه می‌پنداری
موج زد موی تو در باد و فرو ریخت دلم تا دمِ مرگ مرا بردی و بازآوَردی
شب‌رسیدوخبرازآمدنَت‌نیست‌که‌نیست! عاشقی از سرَت افتاده...؟خدا می‌داند...
شدم شاعر كه شايد يك شب از شب هاى بيتابى دلش عاشق شود، خواننده ى آثار من باشد
بس‌که میخواهم تو‌را یک‌لحظه دل آرام‌نیست پیشِ من باشی دلم تنگ و نباشی نیز هم
آمدی تنها نباشم حیف تنها تر شدم.... از یقین گفتی برایم، پاک بی باور شدم..... ساده گفتی باورم کن ! با تو می مانم ولی.... رفتی و در شعر تو خط خورده ای دیگر شدم.... باز هم در وحشت بی انتهای فاصله.... با هجوم تلخ شب تا صبح همبستر شدم..... در میان شعله ناباوری ها سوختم.... سوختم در لحظه های بی تو، خاکستر شدم.... گفته بودی اولین بیت غزل های منی.... حیف رفتی و دوباره مصرع آخر شدم... ‌
تـواگر خنده كنى دل ضربان مےگيرد طلب بوسـه از آن غنچه دهان مےگيرد بهر هر بوسـه ے تــو جان به لبم مےآيد لبم از بوسـه ے شيرين تو جان مے گيرد عشق تــو آتش اگر بر تن و جانم بزند قلبم از آتش عشقت نوسان مےگيرد گر رسد دست دلـم بر در باغ دل تـــو سايه ے عيش از آن سرو روان مے گيرد گرچـه يـوسف شده اےسوى دربسته نـرو بازليخـا شدنـم جامـه دران مےگيرد به سيـه چاله ے چشمان تـو اےمستبدم دل مشروطه طلبـ هم خفـقان مےگيرد تا ڪه تسخير شـود كشور دل با نگهتــ با جهانگيرے تـو هر دو جهان مےگيرد
ﺟﺮﻡ ﻣﻦ ﭼﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺷﯿﺪﺍﯼ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﻭﺍﻟﻪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻧﻤﺎﯾﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﺟﺮﻡ ﻣﻦ ﭼﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺩﺭﮐﻠﺒﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺧﻮﯾﺶ ﺯﺍﻫﺪ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﺤﺮﺍﺏ ﻟﺒﺎﻧﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﺁﺧﺮ ﺍﯼ ﺍﺧﺘﺮ ﺗﺎﺑﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﺳﭙﻬﺮ ﺟﺮﻡ ﻣﻦ ﭼﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺭﺳﻮﺍﯼ ﺯﻣﺎﻧﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﺁﻣﺪﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﻧﺸﺴﺘﯽ ﺑﻪ ﮔﻠﯿﻢ ﺩﻝ ﻣﻦ ﺟﺮﻡ ﻣﻦ ﭼﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﻧﻮﺍﺯﺕ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﻮﺭﺟﻮﺍﻧﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺳﺮﻣﺴﺘﯽ ﺳﺎﻏﺮﯼ ﻧﻮﺵ ﮐﻪ ﺳﺎﻗﯽ ﺷﺮﺍﺑﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ
رفت و بعد از رفتنش آن شب چه بارانی گرفت بوته ی یاس کنار نرده ها جانی گرفت خواستم باران که بند آمد بدنبالش روم باد و باران بس نبود انگار، طوفانی گرفت لحظه ای با شمعدانی ها مدارا کرد و رفت از من بی دین و ایمان، دین و ایمانی گرفت رفتنش درد بزرگی بود و پشتم را شکست از دو چشم عاشقم اشک فراوانی گرفت خسته و تنها رهایم کرد با رنج و عذاب جان من را جان جانانم به آسانی گرفت عاقبت هرگز نفهمیدم گناه من چه بود از من نفرین شده امّا چه تاوانی گرفت...
با لبت بازى مكن وقتى كه صحبت ميكنى چشم من ديوانه اما گوش من كر ميشود دست بر مويت مكش وقتى كه صحبت ميكنم چون زبانم قاصر و الفاظ ابتر ميشود ابروانت را چرا بالا و پايين ميكنى حال اين ديوانه با اين كار بدتر ميشود موقع رفتن مكن تعجيل اى بانوى عشق قلب من مى گيرد و چشمانِ من تَر ميشود راستى فكرى به حال خال لب كن نازنين رِند از حافظ گهى بخشودنى تَر ميشود
در میان خاطراتم با تو خلوت می کنم بی قرار و بی صدا از عشق صحبت می کنم   رو به قبله می نشینم ، قبله ی چشمان تو آه را در سینه ی داغم تلاوت می کنم  بی تو لبریز تمنای شقایق می شوم دشت احساس و نگاهت را زیارت می کنم  در حضور آسمان و بستر رنگین کمان حق رنگ چشم شب را من رعایت می کنم  هر چه دارم می سپارم باز امشب دست تو باز هم یاد تو را غرق خجالت می کنم. Sh
به دنبال كسي هستم دردم را دوا باشد! ميان خسته گي هايم صداي آشنا باشد ! به دنبال كسي هستم كه دستانش پراز اميد! ميان شهر چشمانش پر از عشق و صفا باشد! به دنبال كسي هستم كه دراين وادي غربت! ميان اين همه دوري برايم تكيه گاه باشد! به دنبال كسي هستم كه تقديمش كنم دل را! و او هم با نگاه من به خوبي آشنا باشد! به دنبال كسي هستم كه چون درياي بي پايان ! برايم بي كران باشد و آرام و نهان باشد! به دنبال كسي هستم كه مانند شقايق ها ! هميشه عاشق وشيدا وليكن جاويدان باشد!
ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﮔﺮ ﻓﺼﻞ ﺧﺰﺍﻥ ﺯﺭﺩ، ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻠﺦ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﺩ، ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﮓ ﺩﻝ ﺑﺎﺷﻢ ﻭﻟﯽ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ  ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﭼﺘﺮ ﻣﻦ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺗﺮﮐﻢ ﮐﺮﺩ، ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﯿﻘﻢ ﺷﺮﻁ ﻣﯿﺒﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﻧﮕﺬﺍﺭﻡ  ﻏﻢِ ﻗﻠﯿﺎﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﻧﺮﺩ، ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ ﺷﺒﯿﻪ ﻗﺼﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﻠﺦ ﻭ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻫﺪﺍﯾﺖ  ﺑﻌﯿﺪ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﻃﺮﻑ ﻫﺎ ﺁﻥ ﺳﮓ ﻭﻟﮕﺮﺩ، ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻡ، ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﯿﺰﺍﺭﻡ  ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﯿﻦ ﺍﺷﻌﺎﺭﻡ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﮔﺮﺩ، ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ Sh
اب و جارو کرده ام این دل دیوانه را... پاک کردم از غمت این خانه ی ویرانه را... لطف کن دیگر نیا تا سرم باز هوایی نشود.. پاک کن از فهرست شیدایان این بیگانه را... لطف کن مهربانی نکن و باز دلم را تو نبر... رها کن از بند نگاهت صاحب کاشانه را...
خال هندی،گونه لبنانی،رخت کُردی تبار لُر مرام و آذری خو، ترکمن چابک سوار لب فریبا گونه زیبا چشم ابرو دیدنی یکه تازی ، دلنوازی، از تبار بختیار!!! گردنت تنگِ بلورین، مو شرابِ ارمنی طعم لیمو،عطر بویت پرتغالِ شهسوار زلف پرپیچ و خمت چالوس و طرحِ کندوان گاه حیران تر ز حیرانم از این نقش ونگار با دماوند همنشینی بر بلندای امید بهرِ فتحِ قله هایت بیقرارم بی قرار ژرف اقیانوس عشقی و درونت موج خیز میزنم دل را به طوفانِ تنت با اقتدار برده ای هوش از سرم، آتش زدی بر باورم بت پرستم کرده ای از خود ندارم اختیار میشوم محوِ جمالت میچکانی ماشه را ای امان از گردش بی رحم چشمانِ نگار در کجا سنگر بگیرد دل از آن تیرِ نگاه زه رها کن می پذیرم با کمالِ افتخار ماه من خوش آمدی بالای آبادی ما رقص نور امشب بپا کن تا بماند یادگار »آمدی جانم بقربانت ولی «این را بدان انتظارت را کشیدم سال های آزگار تا که آهنگِ قدم هایت بگوشم میرسید دل بیادت بی مهابا شور میزد دیده تار