من و فکرِ قراری که ندارم
قراری با نگاری که ندارم
دوباره پشتِ هم برنامه ریزی
برای کار و باری که ندارم
خیالِ یک سفر تا بی نهایت
به همراهِ قطاری که ندارم
به پاییز و زمستان گفته ام بد
به سودای بهاری که ندارم
سکوتم را رضایت خواندی اما
بخوان داد و هواری که ندارم
دوباره شب، دوباره #خط_خطی_هام
به یادِ کهنه یاری که ندارم
بیا برگرد و فانوسِ شبم باش
برای چشم و چاری که ندارم!
#علی_عدالتجو