eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
72 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترک افیونی شبیه تو اگر چه مشکل است روی دوش دیگران یک روز ترکت می‌کنم...💔 @abadiyesher
نـه فـقـط از تـو اگـر دل بـكنـم می‌میرم سایه ات نـیـز بـیـفـتـد به تنـم می‌میرم بین جان من و پیراهن من فرقی نیـست هـر یکی را کـه بـرایـت بـکـنـم می‌میرم بـرق چـشمـان تـو از دور مـرا می‌گـیـرد مـن اگـر دسـت بـه زلفـت بزنم می‌میرم بازی ماهی و گـربـه است نظربـازی ما مثل یک تنگ شبی می شکنم می‌میرم روح ِبرخاسته از من ته این كوچه بایست بیش از این دور شوی از بـدنـم می‌میرم.. @abadiyesher
از پشت نقابمان عیان كن ما را آئینه‌ی عبرت جهان كن ما را این جا همه ادعای یاری داریم یك جمعه بیا و امتحان كن ما را @abadiyesher
غم مخور، معشوق اگر امروز و فردا می‌کند شیر دوراندیش با آهو مدارا می‌کند زهر دوری باعث شیرینی دیدارهاست آب را گرمای تابستان گوارا می‌کند جز نوازش شیوه‌ای دیگر نمی‌داند نسیم دکمه‌ی پیراهنش را غنچه خود وا می‌کند روی زرد و لرزشت را از که پنهان می‌کنی؟ نقطه ضعف برگ‌ها را باد پیدا می‌کند دلبرت هرقدر زیباتر، غمت هم بیش‌تر پشت عاشق را همین آزارها تا می‌کند از دل هم‌چون زغالم سرمه می‌سازم که دوست در دل آیینه دریابد چه با ما می‌کند نه تبسم، نه اشاره، نه سوالی، هیچ چیز عاشقی چون من فقط او را تماشا می‌کند @abadiyesher
با چه شوقی پر زدم از پیله‌ام یک هفته پیش! زندگی از آنچه می‌پنداشتم فانی‌تر است... @abadiyesher
رازداری کن و از من گله در جمع مکن  باز بازیچه مشو، بارِ سفر جمع مکن  با حضور تو قرار است مرا زجر دهند  خویش را مایه‌ی دلگرمی هر جمع مکن  به گناهی که نکردم، به کسی باج مده  آبرویی هم اگر هست بخر، جمع مکن  ترسم آسیب ببیند بدنت، دورِ خودت...  این همه هرزه‌ی آلوده نظر جمع مکن!  آخرین شاخه‌ی تو، سهم عقابی چو من است...  روی آن چلچله و شانه‌به‌سر جمع مکن تا برآمد نفسم، جمعِ هوادارت سوخت  روبروی منِ دیوانه، نفر جمع مکن  @abadiyesher
زمین شناس حقیری تو را رصد می‌کرد بـــــه تو ســـــتاره خوبم، نگاه بد مـــی‌کرد کنارت ای گل زیبا، شکستـــــه شد کمــــرم کســی کــــه محو تو می‌شد مرا لگد می‌کرد تو مـــــاه بودی و بوسیــــدنت نمـــــی‌دانــــی… چــــــه ساده داشت مرا هم بلنـــد قد مـــی‌کرد بگو به ساحل چشـمت که من نرفتـــــه چطــور به سمت جاذبـــه‌ای تازه جزر و مــــد می‌کرد؟! چه دیده‌ها که دلت را به وعــده خوش کردند چه وعده ‌ها که دل من ندیـــده رد مـــی‌کرد کنون کشیده کنار و نشستــــه در حجلـــه کسی که را ه شما را همیشه سد می‌کرد @abadiyesher
قدر‌نشناس ِ عزیزم، نیمه‌ی من نیستی قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی   !  مادر این بوسه‌های چون مسیحایی ولی مرده خیلی زنده کردی، پاکدامن نیستی  من غبارآلود ِهجرانم تو اما مدتی است عهده‌دار ِ آن نگاه ِ لرزه افکن نیستی یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست بعد ِمن اندازه‌ی یک عشق، روشن نیستی!  لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی!  چون قیاسش می‌کنی با من، پس از من هرکسی هرچه گوید عاشقم، می‌گویی: اصلا نیستی!  دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی @abadiyesher
پی به راز سفرم برد و چنان ابر گریست دید بازآمدنی در پیِ این رفتن نیست همه گفتند "مرو" دیدم و نشنیدمشان مثل این بود به یک رود بگویند: بایست مفتضح بودن از این بیش که در اول قهر فکر برگشتنم و واسطه‌ای نیست که نیست در جهانِ تهی از عشق نمی‌مانم چون در جهانِ تهی از عشق نمی‌باید زیست دهخدا تجربه‌ی عشق ندارد ورنه معنی «مرگ» و «جدایی» به یقین هر دو یکی است @abadiyesher
قدر‌نشناس ِعزیزم، نیمه‌ی من نیستی قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی   !  مادر این بوسه‌های چون مسیحایی ولی مرده خیلی زنده کردی، پاکدامن نیستی  من غبارآلود ِهجرانم تو اما مدتی است عهده دار ِ آن نگاه ِ لرزه افکن نیستی یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست بعد ِمن اندازه ی یک عشق، روشن نیستی!  لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی!  چون قیاسش می‌کنی با من، پس از من هرکسی هرچه گوید عاشقم،می‌گویی: اصلا نیستی!  دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی @abadiyesher
تیـــر برقـــی «چوبی‌ام» در انتهای روستا بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا ریشه‌ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت کـــوچ  کردم از وطن، تنهــــا  بـــــرای  روستـــــا آمدم خوش خط شود تکلیف شبها، آمدم نـــور یک فانوس باشــم پیش پای روستا یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند پیکرم را بــوسه می‌زد کدخدای روستا حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم قدر یک ارزن نمــی ارزم بـــرای روستــــا کاش یک تابـــوت بودم کــاش آن نجار پیر راهیم می کرد قبرستان به جای روستا قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است بد نگاهـــم می کند دیــــزی سرای روستــا من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کدخدا تیـــر سیمانـــــی نخواهد شد عصــــای روستــا @abadiyesher
نـه فـقـط از تـو اگـر دل بـكنـم می‌میرم سایـه ات نـیـز بـیـفـتـد به تنـم می‌میرم بین جـان من و پیراهن من فرقی نیـست هـر یکی را کـه بـرایـت بـکـنـم می‌میرم بـرق چـشمـان تـو از دور مـرا می‌گـیـرد مـن اگـر دسـت بـه زلفـت بزنم می‌میرم بـازی مـاهی و گـربـه است نظر بـازی مـا مثل یک تنگ شبی می‌شکنم می‌میرم روح ِبرخاسته از من ته ِ این كوچه بایست بیش از ایـن دور شوی از بـدنـم می‌میرم @abadiyesher