eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
105 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ماجراهایی که با من زیر باران داشتی شعر اگر می‌شد قریب پنج دیوان داشتم
ای درآمیخته با هر کسی از راه رسید می‌توان از تو فقط دور شد و آه کشید پرچم صلح برافراشته‌ام بر سر خویش نه یکی، بلکه به اندازهٔ موهای سفید سال‌ها مثل درختی که دم نجاری است وقت روشن‌شدن ارّه وجودم لرزید ناهماهنگی تقدیر نشان داد به من به تقاضای خود اصرار نباید ورزید شب کوتاه وصالت به «گمان» شد سپری دست در زلف تو نابرده دو تا صبح دمید من از آن کوچ که باید بروی کشته شوی زنده برگشتم و انگیزهٔ پرواز پرید تلخی وصل ندارد کم از اندوه فراق شادی بلبل از آن است که بو کرد و نچید مقصد آن‌گونه که گفتند به ما، روشن نیست دوستان نیمهٔ راهید اگر، برگردید!
ابرِ مستی تيره‌گون شد باز بی‌حد گريه کرد با غمت گاهی نبايد ساخت، بايد گريه کرد امتحان کردم ببينم سنگ می‌فهمد تو را از تو گفتم با دلم ، کوتاه آمد ؛ گريه کرد
"قدر‌نشناس ِ عزیزم، نیمه ی من نیستی قلبمی اما سزاوار تپیدن نیستی   ! مادر این بوسه های چون مسیحایی ولی مُرده خیلی زنده کردی، پاکدامن نیستی من غبارآلود ِهجرانم تو اما مدتی است عهده‌دار ِ آن نگاه ِ لرزه افکن نیستی یک چراغ از چلچراغ آرزوهایت شکست بعد ِمن اندازه ی یک عشق، روشن نیستی! لاف آزادی زدی؛ حالا که رنگت کرده فصل از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی! چون قیاسش می کنی با من، پس از من هرکسی هرچه گوید عاشقم،می‌گویی: اصلا نیستی! دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی
رسیده‌ام به چه جایی... کسی چه می داند رفیق گریه کجایی؟ کسی چه می داند میان مایی و با ما غریبه ای... افسوس چه غفلتی! چه بلایی! کسی چه می داند تمام روز و شبت را همیشه تنهایی «اسیر ثانیه هایی» کسی چه می داند برای مردم شهری که با تو بد کردند چگونه گرم دعایی؟ کسی چه می داند تو خود برای ظهورت مصمّمی اما نمی شود که بیایی کسی چه می داند کسی اگرچه نداند خدا که می داند فقط معطل مایی کسی چه می داند اگر صحابه نباشد فرج که زوری نیست... تو جمعه جمعه می‌آیی کسی چه می‌داند
نـه فـقـط از تـو اگــر دل بـکنـم می‌میرم سایـه‌ات نـیـز بـیـفـتـد به تنـم می‌میرم بین جان من و پیراهن من فرقی نیست هـر یکی را کـه بـرایـت بـکَـنـم می‌میرم بـرق چـشمـان تــو از دور مـرا می گـیـرد مـن اگـر دسـت بـه زلفـت بزنم می‌میرم بـازی مـاهی و گـربـه است نظر بـازی مـا مثل یک تنگ شبی می شکنم می‌میرم روح ِبرخاسته از من ...! ته ِ این کوچه بایست بیش از ایـــن دور شوی از بـدنـــم میمیرم...
زمین شناس ِ حقیری تو را رصد می کرد به تو ستاره ی خوبم، نگاه ِ بد می کرد کنارت ای گل زیبا، شکسته شد کمرم کسی که محو ِتو می شد، مرا لگد می کرد تو ماه بودی و بوسیدنت نمی دانی چه ساده داشت مرا هم بلند قد می کرد بگو به ساحل چشمت که من نرفته چطور به سمت جاذبه ای تازه جزر و مد می کرد؟ چه دیده ها که دلت را به وعده خوش کردند چه وعده ها که دل من ندیده رد می کرد کنون کشیده کنار و نشسته در حجله کسی که راه شما را همیشه سد می کرد
کسی که در حضور تو غـزل ارائه می‌کند حـرف نمی زند تو را ،عمل ارائه می‌کند فقـط برای کام خود لـب تو را نمی‌گزم کسی که شهد می‌خورد عسل ارائه می‌کند نشسته بین دفترم نگاه ِ لــــرزه افـکنت و صفحه صفحه شاعرت گسل ارائه می‌کند به کُشته مرده‌های تو قسم که چشم محشرت به خاطر ِ معـــاد تـو اجـــل ارائه می‌کند « رفــاه ِ » دست‌های تو شنیده‌ام به تازگی برای جــذب مشتری « بغـــل » ارائه می‌کند بگو به کعبه از سحر درون صـــف بایستد ظهــر، قریش ِ طبع من هُبَل ارائه می‌کند ظهــر، کیس ِ دینی و مـن و تـو و معـلمی که هی برای بـــودنت عـلل ارائه می‌کند! و غیبتی که می زند برای آن کسی ست که نشسته در حضــــور تو غزل ارائه می‌کند!
زهرِ دوری باعث شيرينيِ ديدارهاست آب را گرمای تابستان، گوارا می كند!
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را او که هرگز نتوان یافت همانندش را ... منم آن شاعر دل‌خون که فقط خرج تو کرد غزل و عاطفه و روح هنرمندش را ... حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید بفرستند رفیقان به تو این بندش را: منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر لای موهای تو گم کرد خداوندش را @abadiyesher
نـه فـقـط از تـو اگـر دل بـکَنـم می‌میرم سایـه ات نـیـز بـیـفـتـد به تنـم می‌میرم بین جـان من و پیراهن من فرقی نیـست هـر یکی را کـه بـرایـت بـکَـنـم می‌میرم بـرق چـشمـان تـو از دور مـرا می‌گـیـرد مـن اگـر دسـت بـه زلفـت بزنم می‌میرم بـازی مـاهی و گـربـه است نظر بـازی مـا مثل یک تنگ شبی می‌شکنم می‌میرم روحِ برخاسته از من، تهِ این کوچه بایست بیش از ایـن دور شوی از بـدنـم می‌میرم 🆔@abadiyesher
قدرنشناسِ عزیزم، نیمه‌ی من نیستی قلبمی! امّا سزاوارِ تپیدن نیستی... بعدِ من یادت بماند، در تمامِ عمرِ خویش از گزندِ بادهای هرزه ایمن نیستی... چون قیاسش می‌کنی با من، پس‌ از من هر کسی هرچه گوید عاشقم! می‌گویی اصلاً نیستی... دست وقتی تکان دادی، عجب حالی شدم اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی... @abadiyesher