هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
☆
حالِ دل من با تو بهار است بهار
بردی به نگاهی ز دلم صبر و قرار
گویند «که در عالمِ بالاست بهشت»
این بیخبران ز کنجِ آغوشِ تو... یار!
#رباعی
#م_شیرانی_طلوع
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
من طاقت دل از تو بریدن نداشتم
میرفتی و تحمل دیدن نداشتم
گفتند زندهای و نفس میکشی ولی
من که دلی برای تپیدن نداشتم!
درد تو را کشیدهام ای بیوفا و باز
یارای از تو دست کشیدن نداشتم
فرقی نمیکند قفس و آسمان من
وقتی که بیتو شوق پریدن نداشتم
ای سیب سرخ عشق که بر شاخهای هنوز
سهم از تو غیر حسرت چیدن نداشتم
آمد زمانِ مرگ به دیدار من چه سود؟
وقتی رسید... فرصت دیدن نداشتم
#م_شیرانی_طلوع
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
پریشان کردهای با موی درهم روزگارم را
در آوردی به لطفِ چشم و ابرویت دمارم را
#م_شیرانی_طلوع
هدایت شده از شعـرهـای نـاب
﷽
━━━━💠🌸💠━━━━
مادرم شاعر بود
با دو چشمش غزلِ مهر
برایم میخواند
هر زمان میخندید
من رباعیها را
از کنار لب او میچیدم...
دست او باغچهای بود
که هر روز
به هنگام سحر
پای سجادهٔ نور
رفته تا عرش خدا
گل و ریحان میداد!
من سحرها گاهی
از پس پردهٔ خواب
وقت جوشیدن خورشید
لبم تر میشد...
با ترنمهایی که پر از
عطر دعا و
تپش بال ملائک بودند
من صدای قدم نرم خدا را
که لب پنجره میآمد و
از چشمهٔ عشق
نور در دامن مادر میریخت
میشنیدم انگار!
مادرم شاعر بود
تا تنور دل من گرم شود
یک سبد نان و صفا
دو سه تا شعر سپید
و دو فنجان پر از قافیه را
وسط سفرهٔ صبحانه
برایم میچید
تا صدایم میکرد
در دلم شوق شکوفا میشد
خواب با مزهٔ شیرین
و تن مخملیاش
میپرید از سر چشمم ناگاه...
مادرم آنجا بود
روشنی میبارید
بوی دلچسبترین لحظه
به جانم میریخت
مادرم میخندید!
━━━━💠🌸💠━━━━
#روز_مادر
#م_شیرانی_طلوع
@sherhaye_nab
🍃🍎🍃
مادرم شاعر بود
با دو چشمش غزلِ مهر
برایم میخواند
هر زمان میخندید
من رباعیها را
از کنار لب او میچیدم...
دست او باغچهای بود
که هر روز
به هنگام سحر
پای سجادهٔ نور
رفته تا عرش خدا
گل و ریحان میداد!
من سحرها گاهی
از پس پردهٔ خواب
وقت جوشیدن خورشید
لبم تر میشد...
با ترنمهایی که پر از
عطر دعا و
تپش بال ملائک بودند
من صدای قدم نرم خدا را
که لب پنجره میآمد و
از چشمهٔ عشق
نور در دامن مادر میریخت
میشنیدم انگار!
مادرم شاعر بود
تا تنور دل من گرم شود
یک سبد نان و صفا
دو سه تا شعر سپید
و دو فنجان پر از قافیه را
وسط سفرهٔ صبحانه
برایم میچید
تا صدایم میکرد
در دلم شوق شکوفا میشد
خواب با مزهٔ شیرین
و تن مخملیاش
میپرید از سر چشمم ناگاه...
مادرم آنجا بود
روشنی میبارید
بوی دلچسبترین لحظه
به جانم میریخت
مادرم میخندید!
#م_شیرانی_طلوع
هدایت شده از جزیرهٔ تنهایی
من طاقت دل از تو بریدن نداشتم
میرفتی و تحمل دیدن نداشتم
گفتند زندهای و نفس میکشی ولی
من که دلی برای تپیدن نداشتم!
درد تو را کشیدهام ای بیوفا و باز
یارای از تو دست کشیدن نداشتم
فرقی نمیکند قفس و آسمان من
وقتی که بیتو شوق پریدن نداشتم
ای سیب سرخ عشق که بر شاخهای هنوز
سهم از تو غیر حسرت چیدن نداشتم
آمد زمانِ مرگ به دیدار من چه سود؟
وقتی رسید... فرصت دیدن نداشتم
#م_شیرانی_طلوع