eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2هزار ویدیو
72 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
یا گریه کن و تازه کن از اشک تنم را یا برگ و بر پیکر خشکیدهٔ من باش
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میان سرسرایتان، پر از امید و رحمتم رسیده‌ام کنارتان، برای عرض حاجتم مرا مران از این حرم، که این دیار آشنا به لطف جاودانه‌ات، همیشه داده عزتم
من رفته‌ رفته همه‌چیز را کم می‌آورم؛ خورشید را از خودش زمین را از خودش و درمی‌یابم که اندوهم داراییِ‌ من نیست؛ بدهی اجباری من است...
شکایت می‌کنم هر روز و هر دم از این دنیای سر تا سر پر از غم نمیدانم کجا لبخند گم شد..! که چشم این زمانه پر شد از نم
بعد از نگاهت در دلم طوفان به پا شد ویرانه‌ام کردی ، درونم کودتا شد... بعد از نگاهت آسمان چشم‌هایم با قدرتی از جنس باران آشنا شد من تازه فهمیدم برای با تو بودن باید به دردِ تازه‌ای هم مبتلا شد از خود گذشتن کار هر پروانه‌ای نیست! تا در میان آتش عشقت فنا شد... ای کاش من در آتش عشقت بسوزم شاید که جانم پر گرفت و کیمیا شد
نگو که با غم و اندوه هم‌زبان هستی خبر گرفتم و گفتند: شادمان هستی اگر مسابقه باشد میان سنگ‌دلان به احتمال فراوان تو قهرمان هستی چقدر سخت که آسان‌ مرا رها کردی چقدر تلخ که شیرینِ دیگران هستی اگر تو را به صدایی شبیه باید کرد صدای خُردشدن‌های استخوان هستی در این زمانه که از راستی نشانی نیست اگر دروغ بگوییم مهربان هستی هزار بار تو را از دلم بُرون کردم نگاه کردم و دیدم که همچنان هستی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسته شده چشم‌های تو ماه آمد غــم بـا نـفـس تـازه‌ای از راه آمد خـوابیـدی و انـگار نـدیدی اصلا در هر نـفـسـم نـام تـــو با آه آمد
گیرم که در قمار محبت ضرر کنم باید که از شکست نترسم، خطر کنم دیدارِ آخر است، کمی بیشتر بمان می‌خواستم که دردِدلی مختصر کنم فرزند آدمم که زِ سیبی گذر نکرد پس من چگونه از لبِ سرخت حذر کنم؟ از من عبور کردی و حالا تمامِ عمر باید کنارِ خاطره‌های تو سر کنم هر جایِ شهر یادِ تو را زنده می‌کند راهی نمانده! باید از اینجا سفر کنم
بی‌حرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست باور کنید پاسخ آیینه سنگ نیست  سوگند می‌خورم به مرام پرندگان در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست   در کارگاه رنگرزان دیار ما رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست از بردگی مقام بلالی گرفته‌اند در مکتبی که عزت انسان به رنگ نیست  دارد بهار می گذرد با شتاب عمر فکری کنید که فرصت پلکی درنگ نیست  وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست  تنها یکی به قله‌ی تاریخ می‌رسد  هر مرد پاشکسته که تیمور لنگ نیست
بی‌تفاوت می‌نشینیم از سر اجبارها مثل از نو دیدن صدباره‌ی "اخبار"ها خانه هم از سردی دل‌های ما یخ می‌زند در سکوت ما، صدا می‌آید از دیوارها هر شبم بی‌تابی و  بی‌خوابی و بی‌حاصلی حال و روزم را نمی‌فهمند جز شب کارها دوستت دارم ولی دیگر نخواهم گفت چون "دوستت دارم" شده قربانی تکرار ها خنده های زورکی را خوب یادم داده ای مهربان بودی ولیکن مثل مهماندارها گفت تا امروز دیدی من دلی را بشکنم بغض کردم، خود خوری کردم، نگفتم بارها
رسیده‌ام به چه جایی... کسی چه می داند رفیق گریه کجایی؟ کسی چه می داند میان مایی و با ما غریبه ای... افسوس چه غفلتی! چه بلایی! کسی چه می داند تمام روز و شبت را همیشه تنهایی «اسیر ثانیه هایی» کسی چه می داند برای مردم شهری که با تو بد کردند چگونه گرم دعایی؟ کسی چه می داند تو خود برای ظهورت مصمّمی اما نمی شود که بیایی کسی چه می داند کسی اگرچه نداند خدا که می داند فقط معطل مایی کسی چه می داند اگر صحابه نباشد فرج که زوری نیست... تو جمعه جمعه می‌آیی کسی چه می‌داند
نـه فـقـط از تـو اگــر دل بـکنـم می‌میرم سایـه‌ات نـیـز بـیـفـتـد به تنـم می‌میرم بین جان من و پیراهن من فرقی نیست هـر یکی را کـه بـرایـت بـکَـنـم می‌میرم بـرق چـشمـان تــو از دور مـرا می گـیـرد مـن اگـر دسـت بـه زلفـت بزنم می‌میرم بـازی مـاهی و گـربـه است نظر بـازی مـا مثل یک تنگ شبی می شکنم می‌میرم روح ِبرخاسته از من ...! ته ِ این کوچه بایست بیش از ایـــن دور شوی از بـدنـــم میمیرم...