eitaa logo
عباس موزون.کانال رسمی
50.9هزار دنبال‌کننده
859 عکس
1.8هزار ویدیو
3 فایل
✍️پیشینه: پژوهشگر نویسنده تهیه کننده کارگردان مجری تلویزیون گوینده رادیو ✍دانشگاه: کارشناسی: مهندسی تکنولوژی کارشناسی: کارگردانی سینما کارشناس ارشد: مدیریت اجرایی دکتری: مدیریت رسانه دانشجوی دانشگاه تهران مدیر: عباس موزون ادمین کانال: @My_Eita_Admin
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃💎🌸🍃💎🌸🍃💎🌸🍃💎
🌸🍃💎🌸🍃💎🌸🍃💎🌸🍃💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هفتم فصل دوم) 🔸من شهریور سال ۹۲ بود که از کرج برگشتم اومدم مشهد و شب بعدش قرار بود بریم جشن عروسی یکی از اقوام بین راه تصادف کردم، تصادف خیلی بدی بود، استخوان مفصل دست راستم کلاً کنده شد، یکی از پزشکان شهر مشهد حاضر شدند بنده رو جراحی کند 🔸علیرغم اینکه همیشه سعی می‌کردم ارتباطم رو با خداوند به بهترین وجه ممکن نگه دارم، اما همیشه نسبت به زندگی بعد از مرگ تردید داشتم و این تردید باعث می‌شد خیلی خیلی خیلی از مرگ بترسم و هراس داشته باشم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/0cnN8 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هفتم فصل دوم) 🔸نگاهم باز شد، اما چون هیچ تجربه‌ای نسبت به این مسئله نداشتم، فکر کردم چشم‌هام باز شد ولی در واقع یه بُعد دیگه‌ای بود، من با چند تا از دوستان عزیزی که تجربه نزدیک به مرگ داشتند، صحبت کردم، مشکل عمده ما اینه که نمی‌تونیم توضیح بدیم، چون ما می‌خوایم یه مسئله ی فرا فیزیکی رو با قوانین فیزیک توضیح بدیم 🔸اولین حسی که سراغم اومد سبکی و آرامش مطلق بود و خیلی حال خوبی داشتم، یه حال خوب که هیچوقت تجربه‌اش نکرده بودم، همینجوری که دراز کشیده بودم روی تخت، اومدم بالا... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/Alyhb 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هفتم فصل دوم) 🔸یه لحظه علیرغم اینکه من نگاهم رو به تخت بود، بدون اینکه سرم رو برگردونم، پشت سرم رو دیدم، دیوار اتاق عمل رو دیدم و لحظه‌ای بعد دیدم که دیوار کنار رفت، همه چیز در کنترلم بود. 🔸خیلی حس عجیبی بود، احساس می‌کردم وحدانیت خاصی بین همه چیز هست، نه اینکه استنباطم این باشه، اصلاً لمسش می‌کردم، می‌خواستم پشت دیوار رو ببینم دیوار می‌رفت کنار، برعکس اگر می‌خواستم درون دیوار رو هم ببینم تا مولکول مولکولش رو هم می‌تونستم ببینم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/dNOTX 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هفتم فصل دوم) 🔸وقتی اومدم بالای سر تختم، خودم رو برای اولین بار دیدم که روی تخت دراز کشیدم و دستم روی گیره مانندی بود و کاملاً بُرِش خورده بود. 🔸نسبت به خودم و نسبت به نگاهم و حواسی که ما به عنوان حواس پنجگانه می‌شناسیم کاملاً مسلط بودم و علاوه بر اون، یه سری توانایی‌های جدید پیدا کرده بودم. 🔸دیدم همون آقایی که منو بیهوش کرده، به همراه یه کمک، خیلی در حال تکاپو کردن هستند، یادمه که یه سرنگی دستش بود داشت به رگم تزریق می‌کرد و به کمکش می‌گفت: سریعتر! سریعتر! زود باش! 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/31JN7 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هفتم فصل دوم) 🔸اون چیزی که خواست من بود، فشاری به خودم نمی‌آوردم که خواسته‌ام رو تأمین کنم، به محض اینکه خواسته‌ام به ذهنم می‌اومد، این جهان اطرافم انگار با من در تله پاتی بود، در ارتباط بود، در تعامل بود، بلافاصله به بهترین نحو این موانع می‌رفتن کنار تا پشت سری‌اش رو ببینم. 🔸در تمام این مدت، من سر جام ثابت بودم، مثلاً اگر می‌خواستم روبرو رو ببینم، من نمی‌رفتم اونجا، انگار که لنز چشمم تنظیم می‌شد و تصویر رو می‌آورد جلو. نگاهم رو برداشتم، پایین پام یا یه متر جلوتر، در بالای سقف، یه حفره‌ای ایجاد شد!... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/qXFwO 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هفتم فصل دوم) 🔸نکته‌ای که هوش از سرم پراند، داخل این حفره، یه نوری بینهایت درخشنده بود، رنگش سفید نبود، ولی خیلی روشن بود، نه اینکه بگم رنگ تیره داشت، همچنین رنگی با چنین درخششی من تا حالا ندیدم تو دنیا، جنس اون نور فرق داشت! 🔸رفتم که ببینم ته این دالان کجاست، بینهایت طولانی بود، یعنی اگر بخوام یه تعبیر زمینی بیارم، شاید چندین کهکشان رو رد می‌کرد و هنوز ادامه داشت، تنها چیزی بود که هر چقدر من روش زوم کردم، نتونستم انتهاش رو ببینم، واقعاً بیکران بود... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/K9J2e 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هفتم فصل دوم) 🔸 یه لحظه نمی‌دونم به چه دلیل نگاهم از این نور برداشته شد و دیدم که مرحوم پدرم پایین تخت سمت راست پام ظاهر شد، پدرم رو با لباسی در اونجا دیدم که آخرین بار در زمان حیاتشون پوشیده بودند، با همون آراستگی و مرتبی، پدرم رو که دیدم اینجا فهمیدم که من احتمالاً مُردم. 🔸تنها چیزی که اونجا از ذهنم گذشت این بود که حالا که من مردم، بچه‌ام می‌خواد چکار کنه و کی می‌خواد بزرگش کنه و چه اتفاقی براش می‌فته، آنقدر ترسیده بودم که قادر به حرف زدن نبودم، فقط به بابام نگاه می‌کردم، بابام با یه لحن خیلی خیلی مهربون و قاطع بهم گفت: نترس پسرم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/1BNGo 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هفتم فصل دوم) 🔸اینکه پدرم گفت نترس پسرم، به فاصله خیلی کوتاهی، یکدفعه من احساس سنگینی بی‌نهایت وحشتناکی کردم، انگار از چهار طرف روی من بتن ریختند و چشم‌هام سیاه شد و چیزی ندیدم. 🔸وقتی که دیگه منو از ریکاوری آوردن بیرون که ببرن تو بخش توی اتاقم، داداشم پشت در خیلی نگران شده بود، بی اندازه بی تاب شده بود، همینجور لابلای صحبت‌هایی که با داداشم می‌کردند، یکیشون اصطلاح سی پی آر (CPR) رو به کار برد، من اون موقع نمی‌دونستم یعنی چی، بعدا که پرسیدم گفتند یه جور عملیات احیا هست... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/NFSbY 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links