eitaa logo
عباس موزون.کانال رسمی
50.9هزار دنبال‌کننده
859 عکس
1.8هزار ویدیو
3 فایل
✍️پیشینه: پژوهشگر نویسنده تهیه کننده کارگردان مجری تلویزیون گوینده رادیو ✍دانشگاه: کارشناسی: مهندسی تکنولوژی کارشناسی: کارگردانی سینما کارشناس ارشد: مدیریت اجرایی دکتری: مدیریت رسانه دانشجوی دانشگاه تهران مدیر: عباس موزون ادمین کانال: @My_Eita_Admin
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و ششم فصل دوم) 🔸زمستان سال ۸۶، شب یلدا، چند روزی بود که حال خوبی نداشتم، به اصرار خانواده مرا به درمانگاه بردند، تزریقاتی برایم انجام شد، به منزل برگشتیم و تا آنجایی یادم هست که باران شدیدی می‌آمد، خوابیدم یکی دو ساعتی که گذشت خانواده به من سر زدند و دیدند رختخواب پُر از خون شده و سریعاً مرا به بیمارستان منتقل کردند... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/I6rhY 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و ششم فصل دوم) 🔸دیدم بیمار تخت یک به طرفم آمد، اصلا نمی‌شناختمش، آقای محمدی نامی بود، سلام علیک کردیم، گفتم: مگر مرا می‌بینی؟ گفت: بله آقا می‌بینمت. گفتم شما مرخص شدی؟ خندید گفت: مرخص؟؟!! ادامه حرف‌ها را یادم نیست، فقط دیدم رفت روی تخت خوابید و آمدند ملحفه روی سرش کشیدند، خداحافظی کرد و ایشون را از بخش بیرون بُردند. 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/nvbEu 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و ششم فصل دوم) 🔸وقتی بهوش آمدم اولین کسی که بالای سرم آوردند خانمم بود، ولی نمی‌توانستم حرف بزنم، چون شیلنگ‌های ساکشن هنوز به من وصل بود. 🔸دو روز بعد که دستگاه‌ها و ساکشن را از دهانم جدا کردند، دوباره همسرم آمد، ولی خوشحال بود، به همسرم گفتم: چرا صورتت را چنگ زدی؟ گفت: چطور؛ تو کجا دیدی؟ گفتم: من همه صحنه‌ها را دیدم، آنجا که کت و شلوار و لباس‌هایم را جلوی خودت گذاشته بودی و گریه می‌کردی... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/OTuCW 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و ششم فصل دوم) 🔸هر وقت از آنجا دور می‌شدم، مثلاً سمت خانه می‌رفتم، دستگاه‌ها آلارم می‌داد که این دارد تمام می‌کند و پزشک و پرستار می‌آمدند تزریق و رسیدگی، نزدیک جسمم که می‌آمدم می‌گفتند: دوباره برگشت... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/SUrZG 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و ششم فصل دوم) 🔸متوجه شدم آرام آرام از تخت کنده می‌شوم و آرام آرام خیلی دور می‌شوم و به طرف بالا می‌روم، از وحشت چشمانم را محکم بسته بودم و نمی‌دانستم چه عاقبتی دارم و به کجا می‌روم... 🔸در این مسیر که می‌رفتم از بدو تولد را می‌دیدم، تمام وقایع را کمتر از کسری از ثانیه، بیشترین دوران زندگیم را از بدو تولد تا روز انتقال به بیمارستان می‌دیدم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/2tWmb 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و ششم فصل دوم) 🔸 گفتم: چهل روز است فراموش می‌کنند، تمام می‌شود، من نه اولی هستم نه آخری، بعد چهل روز برایشان طبیعی می‌شود. گفت: اصلا تو وقتت نشده چه می‌گویی؟! نهیبم می‌داد؛ نه برمی گردی مادرم امر کرد... 🔸مادر که دستش را گذاشت پشت شانه‌ام و گفت: برو، خدا نگهدارت دیدم مانیتورهای بالای سرم شروع کرد به حرکت‌های دوباره و منظم، قبلاً نامنظم بود. خانم صادقی پرستار بالای سرم داشت قرآن می‌خواند که فریاد پرستار آمد در راهرو می‌دوید تخت ۳ زنده شد... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/GrwvD 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و ششم فصل دوم) 🔸یک روز گرم تیرماه آبادان، بچه‌ها و همسرم برای عیادت مادر بیمارش رفته بودند، در خانه تنها بودم، حوصله‌ام سر رفته بود، آمدم حیاط را آب‌پاشی کنم تا وقتم بگذرد، در همین حین خانم بسیار زیبایی پیدایش شد و از من طلب آب کرد... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/iDEw5 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و ششم فصل دوم) 🔸در زمانی که برای آن خانم پول واریز می‌کردم، به مدت زمان ۶ الی ۷ ماه بود که بعد رئیس بانک گفتند: آن خانم دیگر برای دریافت وجه مراجعه نمی‌کند، گفتم: حتماً مشکلش حل شده، ولی نگران بودم که حادثه‌ای برایش اتفاق افتاده باشد. 🔸یک روز به پسر کوچکم گفتم: برایم صندلی بگذار جلوی مغازه مشهدی احمد بنشینم، در حال صحبت کردن بودیم که آن خانم آمد و گفت: خدا را شکر که خوب شدی... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/vGPq1 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 گر نگهدار تو آنست که خود میدانی،... شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد... 🔸 چندین پست پیش‌تر در همین کانال را ببینید صید را در کام گرفته، اما خود مرده است گاه تقدیر این است که صیاد بمیرد و ناجیان بمانند و صید نجات یافته از بلع... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هفتم فصل دوم) 🔸من شهریور سال ۹۲ بود که از کرج برگشتم اومدم مشهد و شب بعدش قرار بود بریم جشن عروسی یکی از اقوام بین راه تصادف کردم، تصادف خیلی بدی بود، استخوان مفصل دست راستم کلاً کنده شد، یکی از پزشکان شهر مشهد حاضر شدند بنده رو جراحی کند 🔸علیرغم اینکه همیشه سعی می‌کردم ارتباطم رو با خداوند به بهترین وجه ممکن نگه دارم، اما همیشه نسبت به زندگی بعد از مرگ تردید داشتم و این تردید باعث می‌شد خیلی خیلی خیلی از مرگ بترسم و هراس داشته باشم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/0cnN8 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هفتم فصل دوم) 🔸نگاهم باز شد، اما چون هیچ تجربه‌ای نسبت به این مسئله نداشتم، فکر کردم چشم‌هام باز شد ولی در واقع یه بُعد دیگه‌ای بود، من با چند تا از دوستان عزیزی که تجربه نزدیک به مرگ داشتند، صحبت کردم، مشکل عمده ما اینه که نمی‌تونیم توضیح بدیم، چون ما می‌خوایم یه مسئله ی فرا فیزیکی رو با قوانین فیزیک توضیح بدیم 🔸اولین حسی که سراغم اومد سبکی و آرامش مطلق بود و خیلی حال خوبی داشتم، یه حال خوب که هیچوقت تجربه‌اش نکرده بودم، همینجوری که دراز کشیده بودم روی تخت، اومدم بالا... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/Alyhb 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هفتم فصل دوم) 🔸یه لحظه علیرغم اینکه من نگاهم رو به تخت بود، بدون اینکه سرم رو برگردونم، پشت سرم رو دیدم، دیوار اتاق عمل رو دیدم و لحظه‌ای بعد دیدم که دیوار کنار رفت، همه چیز در کنترلم بود. 🔸خیلی حس عجیبی بود، احساس می‌کردم وحدانیت خاصی بین همه چیز هست، نه اینکه استنباطم این باشه، اصلاً لمسش می‌کردم، می‌خواستم پشت دیوار رو ببینم دیوار می‌رفت کنار، برعکس اگر می‌خواستم درون دیوار رو هم ببینم تا مولکول مولکولش رو هم می‌تونستم ببینم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/dNOTX 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هفتم فصل دوم) 🔸وقتی اومدم بالای سر تختم، خودم رو برای اولین بار دیدم که روی تخت دراز کشیدم و دستم روی گیره مانندی بود و کاملاً بُرِش خورده بود. 🔸نسبت به خودم و نسبت به نگاهم و حواسی که ما به عنوان حواس پنجگانه می‌شناسیم کاملاً مسلط بودم و علاوه بر اون، یه سری توانایی‌های جدید پیدا کرده بودم. 🔸دیدم همون آقایی که منو بیهوش کرده، به همراه یه کمک، خیلی در حال تکاپو کردن هستند، یادمه که یه سرنگی دستش بود داشت به رگم تزریق می‌کرد و به کمکش می‌گفت: سریعتر! سریعتر! زود باش! 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/31JN7 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هفتم فصل دوم) 🔸اون چیزی که خواست من بود، فشاری به خودم نمی‌آوردم که خواسته‌ام رو تأمین کنم، به محض اینکه خواسته‌ام به ذهنم می‌اومد، این جهان اطرافم انگار با من در تله پاتی بود، در ارتباط بود، در تعامل بود، بلافاصله به بهترین نحو این موانع می‌رفتن کنار تا پشت سری‌اش رو ببینم. 🔸در تمام این مدت، من سر جام ثابت بودم، مثلاً اگر می‌خواستم روبرو رو ببینم، من نمی‌رفتم اونجا، انگار که لنز چشمم تنظیم می‌شد و تصویر رو می‌آورد جلو. نگاهم رو برداشتم، پایین پام یا یه متر جلوتر، در بالای سقف، یه حفره‌ای ایجاد شد!... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/qXFwO 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هفتم فصل دوم) 🔸نکته‌ای که هوش از سرم پراند، داخل این حفره، یه نوری بینهایت درخشنده بود، رنگش سفید نبود، ولی خیلی روشن بود، نه اینکه بگم رنگ تیره داشت، همچنین رنگی با چنین درخششی من تا حالا ندیدم تو دنیا، جنس اون نور فرق داشت! 🔸رفتم که ببینم ته این دالان کجاست، بینهایت طولانی بود، یعنی اگر بخوام یه تعبیر زمینی بیارم، شاید چندین کهکشان رو رد می‌کرد و هنوز ادامه داشت، تنها چیزی بود که هر چقدر من روش زوم کردم، نتونستم انتهاش رو ببینم، واقعاً بیکران بود... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/K9J2e 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هفتم فصل دوم) 🔸 یه لحظه نمی‌دونم به چه دلیل نگاهم از این نور برداشته شد و دیدم که مرحوم پدرم پایین تخت سمت راست پام ظاهر شد، پدرم رو با لباسی در اونجا دیدم که آخرین بار در زمان حیاتشون پوشیده بودند، با همون آراستگی و مرتبی، پدرم رو که دیدم اینجا فهمیدم که من احتمالاً مُردم. 🔸تنها چیزی که اونجا از ذهنم گذشت این بود که حالا که من مردم، بچه‌ام می‌خواد چکار کنه و کی می‌خواد بزرگش کنه و چه اتفاقی براش می‌فته، آنقدر ترسیده بودم که قادر به حرف زدن نبودم، فقط به بابام نگاه می‌کردم، بابام با یه لحن خیلی خیلی مهربون و قاطع بهم گفت: نترس پسرم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/1BNGo 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هفتم فصل دوم) 🔸اینکه پدرم گفت نترس پسرم، به فاصله خیلی کوتاهی، یکدفعه من احساس سنگینی بی‌نهایت وحشتناکی کردم، انگار از چهار طرف روی من بتن ریختند و چشم‌هام سیاه شد و چیزی ندیدم. 🔸وقتی که دیگه منو از ریکاوری آوردن بیرون که ببرن تو بخش توی اتاقم، داداشم پشت در خیلی نگران شده بود، بی اندازه بی تاب شده بود، همینجور لابلای صحبت‌هایی که با داداشم می‌کردند، یکیشون اصطلاح سی پی آر (CPR) رو به کار برد، من اون موقع نمی‌دونستم یعنی چی، بعدا که پرسیدم گفتند یه جور عملیات احیا هست... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/NFSbY 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯🕯🕯🕯شمع🕯🕯🕯🕯 💠 با تب دستان تو افروختیم شمع تبستان شده و سوختیم این تن داغی که همه اشک بود با نخ تسبیح به هم دوختیم دست تهی، پای پتی، دوره گرد نور تو را جز به تو نفروختیم کنج شب تار نگجیده ایم گنج شد این رنج که اندوختیم چشمه و دریا و من از چشم تو اشکی و جاری شدن آموختیم 🔸️ سرایش: عباس موزون دی ماه ۱۴۰۲ 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
26.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (تأثیر دعای مادر در مشاهده احوالات تجربه‌گران) 🌸مادر: امروز هستی‌ام به امید دعای توست فردا کلید باغ بهشتم رضای توست 🌸میلاد با سعادت سرور زنان عالمین حضرت فاطمه زهرا(س) و روز مادر مبارک🌸 🎬 از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/fIDG1 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هشتم فصل دوم) 🔸کرمان بودیم در شهر بم، ترم اول دانشگاه، یکی از اون شبها که مهمان دوستان بودیم، خیلی شوخی داشتیم با همدیگه، یکدفعه همه چی کات شد، یه تونلی رؤیت شد که به شکل استوانه‌ای بود و مارپیچ 🔸قطعه دومش یادم هست که توی اتاق تاریکی هستم و دیوارها همه سیاه بودن و نمی‌تونستم خارج از اون محیط برم، خودم رو به شکل یه جسم نمی‌دیدم، مثل یک مرکزی از یک نگاه بودم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/70srK 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هشتم فصل دوم) 🔸انگار قراردادم تمام شده بود با خانواده خانواده‌ام رو دیدم که اون طرف در هستند، جالب بود که اونها رو به حالت خواب‌آلوده می‌دیدم که پشت در هستند و نمیتونند بیان تو این اتاق، نعره می‌کشند، جیغ می‌کشند، طوری‌که رگ‌هاشون می‌خواد به آستانه پاره شدن برسه و می‌گفتند برگرد. 🔸یه غریزه در من وجود داشت که حالا موقع پرواز کردنه، بیام و پرواز کنم، یه چنین استعدادی در من هست، توی این تفکرات بودم که کات شد و همه چیز تمام شد... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/a7Azs 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هشتم فصل دوم) 🔸اوهام تمام شد، وقتی شما بیدار می‌شید، یقین دارید که بیدار شدید، حالا همین حس رو میلیون‌ها برابر بیشتر کنید 🔸یکدفعه همه چی واقعی شد، کامل وارد فاز جان شدم، فازی که تعریف عالم ماده دیگه توش نمیگنجه یه احساس شعف عجیب باشکوه، یه مواجهه عظیم غیر قابل انکار و واقعی که سرشار از یقین بود... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/WAT0C 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و هشتم فصل دوم) 🔸هویتی که از من گذر کرد؛ من متعلق به اینجام، کجا بودم؟! خیلی بهجت و شعف به من دست داد. 🔸من چنین چیزی استنباط کردم که می‌تونه تمام اون صحنه‌هایی که اونجا وجود داره، همه رو ما خودمون خالقش باشیم، یعنی چنین اجازه‌ای به ما داده شده. 🔸سومین چیز موسیقی بود که از آسمون می‌اومد، از اشیاء می‌اومد و از طبیعت می‌اومد... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/ZfVRX 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links