eitaa logo
عباس موزون
50.2هزار دنبال‌کننده
972 عکس
2.3هزار ویدیو
7 فایل
مدیرکانال: عباس موزون ✍️پیشینه: پژوهشگر نویسنده تهیه کننده کارگردان مجری تلویزیون گوینده رادیو ✍دانش ها: کارشناسی: مهندسی تکنولوژی کارشناسی: کارگردانی سینما کارشناس ارشد: مدیریت اجرایی دکتری: مدیریت رسانه دانشجوی دانشگاه تهران ☎روابط عمومی @My_net_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
7.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 و باز سلام و نور مهربانی خداوند بر شما تابنده‌تر از همیشه 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
26.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و چهارم فصل چهارم) 🔸۱۷ خرداد سال ۱۳۸۰ ساعت بین ۹ یا ۱۰ شب، بعد از اینکه دور هم جمع شدیم و قرار شد شام حاضر کنیم. صاحبخانه ما همسایه‌مان بود و آشپزخانه برای استفاده مشترک بود و همسایه‌مان آن شب مهمان داشتند، برای همین من از مادرم خواهش کردم برای تهیه شام به آشپزخانه نرویم و داخل حریم منزلشان نشویم بهتر است و غذا را روی چراغ علاءالدین گرم کنیم. به محض اینکه چراغ را روشن کردم، مقداری آتش داخل محفظه را گرفت و از آنجایی که ممکن بود آتش بیشتر شود من خودم اقدام کردم برای بُردن چراغ به بیرون. چراغ را از پایین گرفتم و به سمت درب رفتم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/YMJyO 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
31.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و چهارم فصل چهارم) 🔸وقتی بویایی من کار می‌کرد، بوی دود و سوختگی، بوی لباس سوخته از بدن سوخته را تفکیک می‌کردم. حس شنوایی: به تفکیک مکالمات داخل خانه را می‌شنیدم؛ صحبت خواهر کوچکتر با برادر بزرگتر و تفکیک صدای هر کدام و حتی صدای تلویزیون را. 🔸دید و نگاهم بُعد باز داشت. با یک‌ ارتفاع چهار متری زاویه ۹۰ درجه داخل خانه را می‌دیدم که داداشم هول و شوکه شده بود و داخل چهارچوب (ایستاده بود) مرا نگاه می‌کرد... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/gNQzt 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
33.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و چهارم فصل چهارم) 🔸تا لحظه‌ای که دیگر آتش خاموش شد، ذهنم درگیر بود. یکهو‌ این حس بد را احساس کردم که سنگین شدم. آن حسی که بالا فارغ از همه چی بود دید داشت، راحت بود، حس دردی نداشت، حس سنگینی در ابتدا القاء شد؛تا رسیدم به فاصله نیم متری جسمم یک روزنه‌ای از نور به اندازه یک سکه باز شد و بیشتر هم نشد. وقتی نزدیک این نور رسیدم یک نگرانی من را گرفت که شما با ۱۶۰-۱۵۰ سانت قد و ۵۰ کیلو‌ وزن، چطور می‌توانی از این روزنه زد شوی؟!! 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/cynoK 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
28.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و چهارم فصل چهارم) 🔸صدایی پشت سر من توجه منو جلب کرد. من که برگشتم به پشت سر نگاه کردم یک موجودی رو دیدم که انسان نبود ولی مثل ما چشم داشت، گوش داشت... کم مو، چشم‌های درشت و صدای خیلی خشن... 🔸دیدم به زبون ما حرف می‌زنه: «میخوای همینجا بمونی؟ بیا از اینجا بریم اون سمت نرو» چند لحظه‌ای مقاومت کردم که با این نَرَم. یه مسیری رو باهاش رفتم. هی شرایط سخت‌تر می‌شد؛ سنگلاخ می‌شد؛ خار می‌شد... ولی اون داشت به من می‌گفت نه بیا. متوجه شدم که داره دروغ می‌گه... لحظه‌ای که ناامید شدم، یه ندایی پشت سرم شنیدم... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/CG6Hr 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
29.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و چهارم فصل چهارم) 🔸هر چقدر نزدیک‌تر می‌آمد، احساس می‌کردم که یه اسبه با یه اسب‌سوار. اون اسب واقعا قد بلند و هیکل بزرگی داشت و اون شخصی هم که بالای اسب نشسته بودند، واقعا هیبتشان هیبت عظیمی بود... 🔸تا اینکه می‌شه گفت ایشان به فاصله ده متری من رسید و توقف کرد. یه لحظه دیدم سرشو از پشت اسبش آورد به من نگاه کرد و یه جمله‌ای گفتش که هنوز که هنوزه منو تحت تأثیر قرار می‌ده... منو به اسم کوچک صدا کرد، انگار که سال‌ها منو می‌شناسه: «محسن تو اینجا چکار می‌کنی؟!....» 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/IfbRj 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
29.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و چهارم فصل چهارم) 🔸زمانی متوجه شدم که تو چه زمانی هستم که از پشت اسب اومد بیرون... مَشکش رو دیدم، اونجا یه نهیبی به من زد ، مگه میشه ؟! مگه میشه همچین شخصیتی رو تو به چشم ببینی؟ انگار به من بدون اینکه صحبت کنه گفت ؛آره خودمم اینجا کربلاست روز عاشورا ، برو توام وانستا اینجا 🔸رسالتش این بود که برو تعریف کن برو بگو که اتفاق افتاده، روز عاشورا اتفاق افتاده،کربلا بود کشیده شدم احساس کردم بیشتر از دو طرف ، دورتادورم یه نوریه یه تونل بود .. تولدی که لحظه ای میخوام متولد بشم رو دیدم تو اون تونل 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/mzsv6 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
32.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و چهارم فصل چهارم) 🔸 فیلم طفولیت و مسیر چیزهایی که برام اتفاق افتاده بود رو دیدم. تمام مراحل زندگی رو یعنی سفری که رفتم، درس خوندن، مدرسه، بزرگ شدن تا لحظه‌ای که اون لحظه سوختن و صدای جز جز گوشتم 🔸و بعد دوباره اون حس بدی که از اون روزنه کوچیکی که وارد شده بودم من، خیلی حس بدی بود، دوباره داشت بهم دست می‌داد، فشردگی اصطحکاک بین جسم و یه دیواره خیلی خشن اون دفعه شما سقوط کردی ایندفعه داری کشیده میشی... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/lb0tq 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links
24.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت بیست و چهارم فصل چهارم) 🔸اون لحظه‌ای که من توی عفونت بودم و تب کردم و تشنج کردم، من که نبودم جسم بوده که تشنج می‌کرده، روز قبلش ظاهراً تماس می‌گیرن با خانواده که چه حالی داره، میگن حالش خیلی بده، ۶۰ درصد سوختگی داره احتمال برگشت نداره 🔸 ایشون (خاله) همسایه‌ها رو، یه همسایه دارن که روحانی هست ایشون و همسایه‌های دیگه رو جمع می‌کنن می‌رن حرم امام رضا (علیه‌السلام) توی صحن طبرسی بودن دقیقا من اینو دیدم من ایشون رو با همسایه‌ها دیدم که «امن یجیب» و دعا می‌خوندن برای سلامتی من، فکر می‌کنم یکی از دلایلی که اون شخصیت می‌گفت تو برمی‌گردی، اون لحظه‌ای بود که اونجا تو حرم داشتن برای من دعا می‌خوندن... 🎬 با کیفیت بالاتر از اینجـا در آپــــارات ببینید: https://aparat.com/v/IU09J 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🆔 @abbas_mowzoon 🆔 @abbas_mowzoon_links