🍃 بهانه زندگی
خدا را شکر که دوستت دارم.
بگذار کمی فکر کنم شاید از محبّت تو
نعمت بزرگتری هم پیدا کردم
که سایهاش روی سرم گسترده است و خودم خبر ندارم.
تو هم مرا کمک کن
و نشانم بده آن نعمتی را که بزرگتر از نعمت محبّت توست.
فاصلۀ نعمتهای دیگر تا این نعمت
به قدری زیاد است که با یک نظر میشود فهمید
هر چه قدر که فکر کنم نتیجه عوض نمیشود
بزرگتر از نعمت تو نعمتی در زندگیام نیست.
به اندازۀ عظمت و بزرگی این نعمت
خدا را شکر که دوستت دارم.
صبح تا شب خورشید و ماه
به همراه این سؤال از روی سرم رد میشوند
و ستارهها با نور این سؤال به من نگاه میکنند:
«تو چه چیزی را دوست داری و از چه کسی خوشَت میآید؟»
از وقتی خیال و چشم و زبان و گوش و پا و دوستیهایم را
سپردهام به پاسخ این پرسش
احساس میکنم خدا بیشتر از پیش دارد نگاهم میکند.
تا به حال زندگی در تیررس نگاه خدا را
این طور حس نکرده بودم.
گاهی که از پاسخ این پرسش دور میشوم
قشنگ میفهمم که چشمان خدا به رویم بسته میشوند.
زندگی برای کسی که خدا نگاهش نمیکند
تاریکی در تاریکی است.
وقتی که از اندیشیدن در بارۀ این پرسش فاصله میگیرم
کم سو شدن نور و رفتن به سوی تاریکی را
با همۀ وجودم میفهمم.
حالا دیگر عادت کردهام به زندگی کردن روی خط نگاه خدا.
زندگی را طور دیگری نمیتوانم تاب بیاورم.
هر چه بیشتر میگذرد، بیشتر میفهمم
که دلشورۀ این سؤال اگر به جان کسی بیفتد
خدا خودش پاسخ آن را در گوشش نجوا میکند.
شنیدن صدای خدا
برای کسی که این پرسش، دلنگرانی اصلی زندگی اوست
کار سختی نیست.
اگر کسی همۀ وجودش شد مشغول شدن به این سؤال
وقتی در میان دوراهی و چند راهیها
خدا فانوس هدایتش را در برابر چشمان او روشن کرد
و از میان آن راهها یکی را نشان داد
چندان جای شگفتی نیست.
خدا دوست دارد کسی که زندگیاش را با این سؤال معنا میبخشد
و وقتی خدا کسی را دوست بدارد
برایش خرج میکند، بیش از آن که در خیال بگنجد.
آقا!
حالا که عادت کردهام به زندگی در تیررس نگاه خدا
التماس میکنم وقتی که از این پرسش غافل شدم
با چوب سرزنش هم که شده
مرا برگردان به دامن این سؤال.
لحظهای نفس کشیدن خارج از دایرۀ نگاه خدا
دیگر برایم تاب آوردنی نیست.
شبت بخیر بهانۀ زندگی!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#محسن_عباسی_ولدی
https://eitaa.com/abbasivaladi
بازی با آینه
قدیم ترها که این اندازه تلویزیون📺، خانه های ما را تسخیر نکرده بود، آینهبازی، یکی از بازیهای متداول میان بچّه ها👦👧 بود.
یک آینۀ کوچک بردارید و در مقابل نور خورشید🌞 بگیرید. نوری را که از آینه منعکس میشود💫، روی دیوار خانه بیندازید. کودک را به سمت نورِ منعکس شده، هدایت کنید. وقتی خواست آن را بگیرد، آینه را حرکت بدهید تا جای نور منعکس شده هم عوض شود.😉
گاهی هم اجازه بدهید نور 💫را بگیرد. در این هنگام، شما ابراز شکست کنید و برای او که پیروز شده، دست بزنید👏👏 تا احساس موفّقیت کند.
اگر این بازی را با دو آینه انجام دهید، بازی، جذّابتر میشود.
جاهای تاریک را میشود با نور آینه روشن کرد. این کار برای بچّه ها جالب است.😁
با نور منعکس شده، برخی از اشیا را نشان بدهید 🎩☎️و از کودک بخواهید نام آن اشیا را بیان کند.
در این بازی، کودک با برخی از قوانین حاکم بر دنیای نور✨💫، آشنا میشود.
📚 بازی ، بازوی تربیت ص۳۳_۳۲
#بازی_بازوی_تربیت
#محسن_عباسی_ولدی
http://eitaa.com/abbasivaladi
محسن عباسی ولدی
http://eitaa.com/abbasivaladi
بعضی از عربها
گوسفند نشان کردهای را
پا به پا با خودشان
میکشاندند به سوی کربلا.
کربلا قربانگاه این گوسفندان بود
و من تردید ندارم
که خودشان میدانستند
دارند کجا و برای چه میروند.
چقدر غبطه خوردم به حالشان
خوش به حالشان!
خوش به حالشان!
زادگاهشان نجف
قتلگاهشان کربلا
آخرین راهی که پیمودهاند
راه نجف تا کربلا.
از طرز راه رفتنشان
قشنگ میشود فهمید
که این گوسفندها
شوق رسیدن به قتلگاهشان را دارند.
دارند میروند
که غذای زائران حسین شوند
میخواهند خرج حسین شوند
خوش به حالشان!
خوش به حالشان!
#اربعین
#محسن_عباسی_ولدی
https://eitaa.com/abbasivaladi🌹
🍃یار شیرینم
خدا را شکر که دوستت دارم.
شکر شکر شکر.
من از کلمۀ شکر به شعف میآیم.
چه قدر این واژه، شیرین است!
بوی هر چه خوبی است
از «شکر» به مشامم میرسد.
بوی خدا، بوی تو، بوی بندگی.
وقتی که شکر میکنم
انگار خدا باران معطر میبارد روی سرم.
شکر شکر شکر.
نکند شُکر و شِکر واژههای هم خانواده بودهاند
باید از ادیبان پرسید
شاید اگر تحقیقی دوباره کنند
شُکر و شِکر را فرزندان یک خانواده بیابند.
چرا این دو همخانواده نباشند
وقتی که شُکر را بر زبان جاری میکنم
گویی دارم شِکر میخورم
این قدر شیرین است شُکر.
خدا را شکر که دوستت دارم
و هزار مرتبه شکر، که شکر محبّتت
شیرین کرده به کامم.
شیرینی شِکر این شُکر
از آنهایی نیست که زیادش دل را بزند.
هر چه قدر بیشتر خدا را برای محبّتت شکر میکنم
حرصم برای خوردن این شِکر بیشتر میشود.
نیهای این شِکر ریشه در زمین ندارند
نیشکرهای شُکر محبّت تو را
باید در آسمانهای بالا پیدا کرد.
من به محبّتت که فکر میکنم
از شوق اشکم جاری میشود
و وقتی این اشک، با شِکر شُکر محبّت تو همراه میشود
شربتی میسازند که برای مست کردن زمین و زمان کافی است.
با یک قطره از این شربت
میشود کام عالمی را از محبّت تو شیرین کرد.
خدا را شکر که دوستت دارم.
شِکر شُکر محبّت تو از یک سو
و شِکر شُکر دغدغۀ این سؤال از سویی دیگر
دارند طعم وجود مرا شیرین میکنند
«تو چه چیزی را دوست داری و از چه کسی خوشَت میآید».
من اگر شِکر این شُکرها را برای خودم نگهدارم
نگاهم شیرین میشود
کلامم شیرین میشود
سکوتم شیرین
لبخندم، خشمم، فریادم، محبّتم
همه شیرین میشوند.
من پیدا کردهام راز تلخ بودنمان را
ما اگر حواسمان به نعمت محبّت تو نباشد
و دلمان گرفتار آن سؤال
عسلهایمان هم همه تلخ میشود
چرا غافلیم از این حقیقت!؟
شیرینم کن و شیرین نگهم دار و شیرین بمیران مرا!
شبت بخیر یار شیرینم!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#محسن_عباسی_ولدی
https://eitaa.com/abbasivaladi
محسن عباسی ولدی
http://eitaa.com/abbasivaladi
در کنار یک موکب
پیرزنی نشسته بود.
چند خرمای خشک
توی سینی گذاشته بود.
موکب قبلش
خرمای اعلی داشت.
روی خرماها
ارده هم ریخته بودند
و روی اردهها کنجد.
در کنار خرماها
توی یک عالمه استکان کمر باریک
چای اعلای عراقی میریختند.
موکب بعدی هم
در منقلی طولانی
ذغالهای افروخته
زیر گوشتهای تازه
داشتند بوی کباب را
به مشام تک تک زائرها میرساندند.
پیرزن با نگاهش
که از چشم پر از التماسش
پخش میشد میان زائرها
از همه تمنّا میکرد
شده حتی یک خرما
از توی سینی بردارند.
و هر که به موکب پیرزن میرسید
همۀ پاسخش به تمنّای پیرزن
نیم نگاهی به خرماهای خشکیده بود.
پیرزن داشت دلش میشکست
این را از اشکی که حلقه زده بود
دور چشمانش
و میخواست جاری شود روی گونهاش
میشد به خوبی فهمید.
همان جا ایستادم
میدانستم که میآیی
و مهمان موکب پیرزن میشوی
و چند خرمای خشکیده میخوری.
خدا خدا میکردم
کسی نیاید به سوی موکب پیرزن
اما نمیدانم تو چه انداختی
به دل یک جماعت
که از خرمای تازه و چای اعلای عراقی گذشتند
و پای موکب پیرزن
خیمۀ محبت زدند.
جماعت که رفت
سینی خالی شده بود
پیرزن پَرِ لبخندش را
در اشک شوقش خیس کرد
و کمی از آن را مکید
بعد هم رفت
تا شب نشده
خانۀ دیگری را رفت و رو کند
و رختهای دیگری را شست و شو کند
تا پول چند کیلو خرمای خشک دیگر را
برای فردای موکبش فراهم کند.
#بهانه_بودن
#اربعین
#محسن_عباسی_ولدی
https://eitaa.com/abbasivaladi
📚🌼📚🌼📚🌼📚🌼📚🌼📚🌼📚🌼
در کلاس، سی، چهل نفر مادر نشسته بودند.
بحث تربیت فرزند، داغ بود و مادرها هم حسابی خوششان آمده بود.
در میانۀ بحث بود که پرسیدم:
❓چه کسی تا به حال، 📚ده کتاب تربیتی خوانده است؟
منتظر بودم که دستی بالا برود.
حتّی یک دست هم بالا نرفت. ❗️
مادرانی که جلو نشسته بودند، سرشان را برگرداندند تا کسی را در پشت سرِ خود ببینند که دستش را بالا برده باشد؛
امّا کسی پیدا نشد.
📗یک کتاب، پایین آمدم و گفتم:
چه کسی تا به حال، نُه کتاب تربیتی خوانده است.
باز هم منتظر دستی ماندم که بالا برود؛ امّا همۀ دستها پایین بود.
همین طور آمدم پایین تا این که به چهار، پنج کتاب📙رسیدم.
در این هنگام، یک نفری دستش☝🏻را بلند کرد.
وقتی که رسیدم به یک کتاب📕، فهمیدم که بسیاری از این افراد، حتّی یک کتاب📖هم در زمینۀ تربیت فرزندشان مطالعه نکردهاند.😔
پیش خودم گفتم:
🤔 چرا در میان این تعداد مادری که در مقابل من نشستهاند، مباحث تربیتی این اندازه باید غریب باشد؟
✔️یکی از پاسخهای این سؤال را میشود در گیر و دار زندگی و در دل بهانهای به نام «وقت»⌚️، پیدا کرد.
⚠️باز هم تصمیم گرفتم که یک آمار دیگری بگیرم.
برای همین هم پرسیدم:
چه کسانی در روز، تنها به دیدن یک فیلم یا یک سریال🖥، بسنده میکنند؟
منتظر بودم دستی بلند شود، امّا هیچ دستی بلند نشد؛
یعنی باید باور میکردم هیچ کدام از این مادرها، در طول روز، بیش از یک فیلم یا یک سریال را تماشا میکنند.❗️
پیش خودم محاسبه کردم، تماشای یک فیلم یا یک سریال در هر روز، یعنی صرف حدّاقل چهل دقیقه تا یک ساعت و نیم زمان⏰.
⁉️از خودم پرسیدم:
چرا یک مادر برای دیدن سریال یا فیلم در هر روز وقت دارد؛
امّا برای مطالعۀ کتاب در زمینۀ اصلیترین وظیفۀ خود، یعنی تربیت فرزند👶🏻، وقت ندارد؟
⚠️به سراغ سومین آمارگیری رفتم و از مادران پرسیدم:
تا به حال چند نفر از شما با دیدن فیلم یا سریالی، یک تغییر رفتاری مثبت در زندگیتان رخ داده یا یک رفتار منفی از زندگیتان حذف شده است؟
دستها، همه پایین بود ‼️
✅و من هم سؤال آخرم را پرسیدم:
چرا برای چیزی که پس از سالها حتّی نتوانسته یک تغییر مثبت در زندگیمان ایجاد کند، وقت داریم؛
امّا برای مسئلهای که میتواند در تربیت نسل ما مؤثّر باشد، وقت نداریم؟
📚🌼📚🌼📚🌼📚🌼📚🌼📚🌼📚🌼
📚من دیگر ما، کتاب اول، ص48
#من_دیگر_ما
#کتاب_اول
#تربیت_فرزند
#ناآگاهی_از_روشهای_تربیت_صحیح
https://eitaa.com/abbasivaladi
🍃همسفر اربعینم
خدا را شکر که دوستت دارم.
دوستی تو از وقتی کنار آن سؤال قرار گرفته، مرا امیدوار کرده.
سؤال «تو چه چیزی را دوست داری و از چه کسی خوشَت میآید»
دارد مرا به مأموم شدنم امیدوار میکند.
همیشه از این که تو امام من بودی بدون شک
و من مأموم تو نبودم بدون تردید
دلنگران بودم و پر از وحشت.
من تو را امام میخواندم، ولی میدانستم که تو مرا مأموم خویش نمیدانی.
مگر میشود مأموم تو شد، بی آن که اصلیترین سؤال زندگی
«تو چه چیزی را دوست داری» باشد؟
مگر غیر از این است که مأموم به کسی میگویند
که وقتی مردم نگاهش میکنند، امامش را در رفتارش میبینند.
وقتی سخنش را میشنوند، صدای امامش در گوششان طنینانداز میشود.
وقتی دلش را میشکافند
جز محبّت آنچه که امام دوست دارد در دلش نمییابند.
وقتی به سراغ سرش میروند
جز اندیشۀ امامش چیز دیگری پیدا نمیکنند.
من مأموم تو نبودم، تردید ندارم.
حالا هم نمیتوانم خودم را مأموم تو بخوانم، یقین دارم
امّا وقتی سؤال اوّل و آخر زندگیام
«تو چه چیزی را دوست داری» باشد
صدای پای مأموم شدن را میشنوم
که با آهنگی طربناک و دلانگیز به سویم میآید.
آقا!
من آرزوهایم را هم میخواهم همرنگ آرزوهای تو بسازم.
بگو از آرزوها کدام را در سر داری تا سرم را اگر خانۀ آن آرزوها نشد، بر باد دهم
و بگو به کدام آرزو نمیاندیشی تا اگر لحظهای به آن فکر کردم
به جرمی نابخشودنی خودم را در سیاهچالی محبوس کنم.
آرزویی که دل تو در هوای آن میتپد، راز تپش قلب زندگی است
و آرزویی که توفیق گام نهادن در دلت را نیافته
رمز مرگ سیاهی است که دامن زندگی ما را گرفته.
ما اگر فقط به همان آرزوهایی که تو میاندیشی فکر میکردیم
این قدر پنجه در پنجۀ مرگ تدریجی نمیانداختیم.
بگذار کمی از آرزوهایم بگویم
اگر خوب نبود، بگو که پاکشان کنم.
من آرزو دارم مثل تو بشوم.
آرزوی بدی که نیست. هست؟
آرزو دارم سرباز لشکرت شوم
و در مقابل نگاهت با کسی که کینۀ تو را به دل دارد بجنگم.
آرزو دارم احسنتهای تو را به هنگام رزمم بشنوم.
میخواهم سپر بلای جان تو شوم
و آرزو دارم وقتی که دشمنت هل من مبارز میگوید
تو مرا انتخاب کنی برای جنگیدن.
الهی که هر زخمی که میخواهد روی تنت بنشیند
مسیرش را کج کند و روی پیکر من خانه کند
امّا اگر زبانم لال تنت زخمی شد
آرزو دارم مرا بخوانی تا مرهمی بگذارم روی زخمت.
آرزوهای من یکی دو تا نیست
حتّی یک کتاب هم نیست
یک کتابخانه آرزو دارم.
یکی دیگر از آرزوهایم را میگویم و میروم.
آقا!
آرزو دارم یک بار هم که شده برای چند قدم
دست در دست تو، اربعین، راه نجف تا کربلا را طی کنم.
شبت بخیر همسفر اربعینم!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#محسن_عباسی_ولدی
https://eitaa.com/abbasivaladi
محسن عباسی ولدی
http://eitaa.com/abbasivaoadi
🔹آقا! میشود دلم را تنگِ خودت کنی؟
دوست دارم همۀ روزهای هفته را
به انتظار جمعه بنشینم
اما نه برای تعطیلیاش
برای این که جمعه به نام تو گره خورده.
دوست دارم وقتی جمعه میرود
قلبم را از پشت میلههای زندان سینهام
بیرون بیاورم و در مقابلم بگذارم
و دست و پا زدن محتضرانهاش را ببینم.
آقا! میشود دلم را تنگِ خودت کنی؟
کاش دلم آن قدر تنگ تو میشد
که تا نامت را میشنیدم
آسمان چشمم ابری میشد و میبارید.
میبارید و میبارید
تا مرا در دریای اشک غرق میکرد.
چه مردن شیرینی!
نام این مرگ را خودکشی هم اگر بگذارند
با شهادت رقابت میکند
آقا! میشود دلم را تنگِ خودت کنی؟
#بهانه_بودن
#محسن_عباسی_ولدی
http://eitaa.com/abbasivaladi
محسن عباسی ولدی
http://eitaa.com/abbasivaoadi
مهمان نوازی عربها را که دیدم
تمام وجودم شد حقارت و احساس کوچکی.
چطور زائرانت را در آغوش میکشیدند
ودستهایشان را میگرفتند
و با التماس به خانه میبردند
و هر چه داشتند را
سر سفرۀ کرم خویش میگذاشتند
و بیمنت تقدیم زائرانت میکردند.
اینها با آباء و اجدادشان با هم
در مهمان نوازی
به گرد پای تو هم نمیرسند.
برای همین هم بود که وقتی
پا به کربلا گذاشتم
بی فاصله احساس کردم
سرم را به آغوش چسباندهای
و گرمای لبهایت را روی پیشانیام احساس کردم.
حسین در همۀ حرم پخش بود.
با چشم کور هم میشد دید
که چطور دانه دانۀ زائرهایت را
به آغوش میکشی
و سر سفرۀ کرمت مینشانی.
#اربعین
#محسن_عباسی_ولدی
https://eitaa.com/abbasivaladi
🍃حضرت آسمان
خدا را شکر که دوستت دارم.
من بارها شنیده بودم
که برای پریدن به سوی آسمان
باید سبکبار شد تا بالی پیدا کرد برای پرواز.
از زمینی بودنم خسته بودم، از زمین فراری
و دیگر حوصلۀ زمینیها را نداشتم.
خودم هم که زمینی بودم و زمینیتر از همه
برای همین هم بیشتر از همه حوصلۀ خودم را نداشتم.
به دنبال کوچ کردن از زمین بودم
چون پوچ بودن را داشتم با همۀ وجودم میچشیدم.
کسی که زمینی است و میل کوچ کردن به آسمان را ندارد
ولی احساس پوچ بودن هم نمیکند
یقیناً آدم نیست.
امّا چه باید میکردم با حس پوچ بودن.
آن دو جو دینی که در ته کشکولم مانده بود
نمیگذاشت فکر خودکشی را بکنم
ولی زجر پوچ بودن هم کمی از مردن نداشت
یک مرگ تدریجی بود برای خودش با همۀ معنایش.
در زمین بودم و به آسمان نگاه میکردم
میخواستم بپرم؛ امّا پایم بند غل و زنجیر بود
و دیگر تابی برای تحمّل پوچ بودن نداشتم.
باید از زمین کوچ میکردم.
در آن لحظههایی که امیدم داشت
دست و پای مرگش را میزد
تو به فریادم رسیدی و ته ماندهای از محبّتت را
از ته دلم بیرون کشیدی
غبار از روی آن محبّت زدودی و نشانم دادی.
امیدم جان گرفت
مثل رو به قبلهای که با معجزه، حالش رو به راه میشود.
محبّتت را با همۀ وجودم گرفتم
و عزیزترین سرمایۀ زندگیام شد.
به من یاد دادی که روز و شبم را وقف این سؤال کنم:
«تو چه چیزی را دوست داری و از چه کسی خوشَت میآید؟»
حالا مدّتی است که زندگیام را بستهام به محبّت تو و دغدغۀ این سؤال.
خاصیت این محبت و سؤال، سبکبار کردن است.
به قدری سبک میکند آدم را
که آرام آرام یقین میکند که هیچ است، هیچ هیچ.
کسی که محبّت تو را دارد، فقط تو را میبیند
و کسی که دلش مشغول آن سؤال است
جز به خواستۀ تو، به هیچ چیز دیگری فکر نمیکند.
تو به من یاد دادی راه رها شدن از پوچ بودن
رسیدن به مقام هیچ دیدن خویش است.
کسی که خودش را در برابر تو هیچ میبیند
لازم نیست بال بزند تا به آسمان برسد
او را فرشتهها به خال آسمان میبرند
درست پیش خود خدا.
من هنوز در زمینم؛ ولی دیگر احساس پوچ بودن ندارم
و دارم به تو و محبّت تو و آن سؤال طلایی فکر میکنم
تا به مقام هیچ دیدن خویش برسم.
این روزها آسمان را خیلی نزدیکتر از روزهای گذشته میبینم
هر روز نزدیکتر از دیروز.
شبت بخیر حضرت آسمان!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#محسن_عباسی_ولدی
http://eitaa.com/abbasivaladi
محسن عباسی ولدی
http://eitaa.com/abbasivaladi
🍃می خواهم بزرگ باشم
گاهی احساسهایم را از خودم جدا میکنم، در مقابلم میگذارم و به تماشایشان مینشینم: احساس خوشبختی، احساس بدبختی، احساس عزّت، حقارت، موفّقیت و شکست، احساس فقر و احساس بینیازی و... .
پشت هر کدام از اینها، دلیلی قایم شده. راستش خودم خجالت میکشم این احساسها را کنار بزنم و آن دلیلها را ببینم.
دوست ندارم پشتِ سرِ احساسهایم را نگاه کنم. آنچه آن پشتها خودش را مخفی کرده، سند کوچکیِ من است. نمیخواهم باور کنم که به اندازۀ ریشههای احساساتم، کوچکم. دوست دارم پشت سرِ احساسهایم اینها باشد:
پشت سرِ احساس خوشبختی: نزدیک شدن به برترین موجود.
پشت سرِ احساس بدبختی: کمی فاصله گرفتن از او.
پشت سرِ احساس موفّقیت: چشم گفتن به تک تک دستورهای خالقم.
پشت سرِ احساس شکست: کم آوردن در بندگی.
پشت سرِ احساس عزّت: تحسین خدا.
پشت سرِ احساس حقارت: رو برگرداندنِ او.
پشت سرِ احساس فقر: نداشتن خدا.
پشت سرِ احساس بینیازی: از خدا لبریز بودن.
خدایا! من میخواهم بزرگ باشم؛ به اندازهای که تو و فقط تو به بزرگیام ببالی. کوچک بودن، خستهام کرده. آن چیزهایی که بر دنیای احساسات من حکومت میکنند، حتّی لایق رعیّت شدن من را هم ندارند؛ امّا حالا من شدهام بردۀ آنها و آنها شدهاند ارباب من. تو که مرا برای بزرگ شدن آفریدی، میشود دستم را بگیری و ببری آن بالاها؛ جایی که حاکمان امروز من، به قدری کوچک شوند که حتّی غبار خیالشان هم روی خاطرم ننشیند؟
📚تا ساحل، کتاب اول، ص۵۱
#تا_ساحل_آرامش
#کتاب_اول
https://eitaa.com/abbasivaladi
محسن عباسی ولدی
http://eitaa.com/abbasivaladi
به کربلا که رسیدیم
پسرم که دستش در دست من بود گفت:
میخواهم با پای برهنه تا حرم بیایم.
میخواستم بگویم نه
ولی زبانم نچرخید.
پسرم کفش از پای خویش بیرون کشید.
چند قدم که راه رفتیم
یک لحظه به من گفت بایست!
من ایستادم
خار کوچکی رفته بود به پایش.
حتی یک قدم نمیتوانست بردارد.
شکر خدا
پسر بود؛ دختر نبود
وپدر کنارش بود، نه دشمن
و پدر فهمید و ایستاد.
پسر حتی یک قدم با خار، پا روی زمین نگذاشت.
#اربعین
#محسن_عباسی_ولدی
https://eitaa.com/abbasivaladi