🍃همسفر اربعینم
خدا را شکر که دوستت دارم.
دوستی تو از وقتی کنار آن سؤال قرار گرفته، مرا امیدوار کرده.
سؤال «تو چه چیزی را دوست داری و از چه کسی خوشَت میآید»
دارد مرا به مأموم شدنم امیدوار میکند.
همیشه از این که تو امام من بودی بدون شک
و من مأموم تو نبودم بدون تردید
دلنگران بودم و پر از وحشت.
من تو را امام میخواندم، ولی میدانستم که تو مرا مأموم خویش نمیدانی.
مگر میشود مأموم تو شد، بی آن که اصلیترین سؤال زندگی
«تو چه چیزی را دوست داری» باشد؟
مگر غیر از این است که مأموم به کسی میگویند
که وقتی مردم نگاهش میکنند، امامش را در رفتارش میبینند.
وقتی سخنش را میشنوند، صدای امامش در گوششان طنینانداز میشود.
وقتی دلش را میشکافند
جز محبّت آنچه که امام دوست دارد در دلش نمییابند.
وقتی به سراغ سرش میروند
جز اندیشۀ امامش چیز دیگری پیدا نمیکنند.
من مأموم تو نبودم، تردید ندارم.
حالا هم نمیتوانم خودم را مأموم تو بخوانم، یقین دارم
امّا وقتی سؤال اوّل و آخر زندگیام
«تو چه چیزی را دوست داری» باشد
صدای پای مأموم شدن را میشنوم
که با آهنگی طربناک و دلانگیز به سویم میآید.
آقا!
من آرزوهایم را هم میخواهم همرنگ آرزوهای تو بسازم.
بگو از آرزوها کدام را در سر داری تا سرم را اگر خانۀ آن آرزوها نشد، بر باد دهم
و بگو به کدام آرزو نمیاندیشی تا اگر لحظهای به آن فکر کردم
به جرمی نابخشودنی خودم را در سیاهچالی محبوس کنم.
آرزویی که دل تو در هوای آن میتپد، راز تپش قلب زندگی است
و آرزویی که توفیق گام نهادن در دلت را نیافته
رمز مرگ سیاهی است که دامن زندگی ما را گرفته.
ما اگر فقط به همان آرزوهایی که تو میاندیشی فکر میکردیم
این قدر پنجه در پنجۀ مرگ تدریجی نمیانداختیم.
بگذار کمی از آرزوهایم بگویم
اگر خوب نبود، بگو که پاکشان کنم.
من آرزو دارم مثل تو بشوم.
آرزوی بدی که نیست. هست؟
آرزو دارم سرباز لشکرت شوم
و در مقابل نگاهت با کسی که کینۀ تو را به دل دارد بجنگم.
آرزو دارم احسنتهای تو را به هنگام رزمم بشنوم.
میخواهم سپر بلای جان تو شوم
و آرزو دارم وقتی که دشمنت هل من مبارز میگوید
تو مرا انتخاب کنی برای جنگیدن.
الهی که هر زخمی که میخواهد روی تنت بنشیند
مسیرش را کج کند و روی پیکر من خانه کند
امّا اگر زبانم لال تنت زخمی شد
آرزو دارم مرا بخوانی تا مرهمی بگذارم روی زخمت.
آرزوهای من یکی دو تا نیست
حتّی یک کتاب هم نیست
یک کتابخانه آرزو دارم.
یکی دیگر از آرزوهایم را میگویم و میروم.
آقا!
آرزو دارم یک بار هم که شده برای چند قدم
دست در دست تو، اربعین، راه نجف تا کربلا را طی کنم.
شبت بخیر همسفر اربعینم!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#محسن_عباسی_ولدی
https://eitaa.com/abbasivaladi
محسن عباسی ولدی
http://eitaa.com/abbasivaoadi
🔹آقا! میشود دلم را تنگِ خودت کنی؟
دوست دارم همۀ روزهای هفته را
به انتظار جمعه بنشینم
اما نه برای تعطیلیاش
برای این که جمعه به نام تو گره خورده.
دوست دارم وقتی جمعه میرود
قلبم را از پشت میلههای زندان سینهام
بیرون بیاورم و در مقابلم بگذارم
و دست و پا زدن محتضرانهاش را ببینم.
آقا! میشود دلم را تنگِ خودت کنی؟
کاش دلم آن قدر تنگ تو میشد
که تا نامت را میشنیدم
آسمان چشمم ابری میشد و میبارید.
میبارید و میبارید
تا مرا در دریای اشک غرق میکرد.
چه مردن شیرینی!
نام این مرگ را خودکشی هم اگر بگذارند
با شهادت رقابت میکند
آقا! میشود دلم را تنگِ خودت کنی؟
#بهانه_بودن
#محسن_عباسی_ولدی
http://eitaa.com/abbasivaladi
محسن عباسی ولدی
http://eitaa.com/abbasivaoadi
مهمان نوازی عربها را که دیدم
تمام وجودم شد حقارت و احساس کوچکی.
چطور زائرانت را در آغوش میکشیدند
ودستهایشان را میگرفتند
و با التماس به خانه میبردند
و هر چه داشتند را
سر سفرۀ کرم خویش میگذاشتند
و بیمنت تقدیم زائرانت میکردند.
اینها با آباء و اجدادشان با هم
در مهمان نوازی
به گرد پای تو هم نمیرسند.
برای همین هم بود که وقتی
پا به کربلا گذاشتم
بی فاصله احساس کردم
سرم را به آغوش چسباندهای
و گرمای لبهایت را روی پیشانیام احساس کردم.
حسین در همۀ حرم پخش بود.
با چشم کور هم میشد دید
که چطور دانه دانۀ زائرهایت را
به آغوش میکشی
و سر سفرۀ کرمت مینشانی.
#اربعین
#محسن_عباسی_ولدی
https://eitaa.com/abbasivaladi
🍃حضرت آسمان
خدا را شکر که دوستت دارم.
من بارها شنیده بودم
که برای پریدن به سوی آسمان
باید سبکبار شد تا بالی پیدا کرد برای پرواز.
از زمینی بودنم خسته بودم، از زمین فراری
و دیگر حوصلۀ زمینیها را نداشتم.
خودم هم که زمینی بودم و زمینیتر از همه
برای همین هم بیشتر از همه حوصلۀ خودم را نداشتم.
به دنبال کوچ کردن از زمین بودم
چون پوچ بودن را داشتم با همۀ وجودم میچشیدم.
کسی که زمینی است و میل کوچ کردن به آسمان را ندارد
ولی احساس پوچ بودن هم نمیکند
یقیناً آدم نیست.
امّا چه باید میکردم با حس پوچ بودن.
آن دو جو دینی که در ته کشکولم مانده بود
نمیگذاشت فکر خودکشی را بکنم
ولی زجر پوچ بودن هم کمی از مردن نداشت
یک مرگ تدریجی بود برای خودش با همۀ معنایش.
در زمین بودم و به آسمان نگاه میکردم
میخواستم بپرم؛ امّا پایم بند غل و زنجیر بود
و دیگر تابی برای تحمّل پوچ بودن نداشتم.
باید از زمین کوچ میکردم.
در آن لحظههایی که امیدم داشت
دست و پای مرگش را میزد
تو به فریادم رسیدی و ته ماندهای از محبّتت را
از ته دلم بیرون کشیدی
غبار از روی آن محبّت زدودی و نشانم دادی.
امیدم جان گرفت
مثل رو به قبلهای که با معجزه، حالش رو به راه میشود.
محبّتت را با همۀ وجودم گرفتم
و عزیزترین سرمایۀ زندگیام شد.
به من یاد دادی که روز و شبم را وقف این سؤال کنم:
«تو چه چیزی را دوست داری و از چه کسی خوشَت میآید؟»
حالا مدّتی است که زندگیام را بستهام به محبّت تو و دغدغۀ این سؤال.
خاصیت این محبت و سؤال، سبکبار کردن است.
به قدری سبک میکند آدم را
که آرام آرام یقین میکند که هیچ است، هیچ هیچ.
کسی که محبّت تو را دارد، فقط تو را میبیند
و کسی که دلش مشغول آن سؤال است
جز به خواستۀ تو، به هیچ چیز دیگری فکر نمیکند.
تو به من یاد دادی راه رها شدن از پوچ بودن
رسیدن به مقام هیچ دیدن خویش است.
کسی که خودش را در برابر تو هیچ میبیند
لازم نیست بال بزند تا به آسمان برسد
او را فرشتهها به خال آسمان میبرند
درست پیش خود خدا.
من هنوز در زمینم؛ ولی دیگر احساس پوچ بودن ندارم
و دارم به تو و محبّت تو و آن سؤال طلایی فکر میکنم
تا به مقام هیچ دیدن خویش برسم.
این روزها آسمان را خیلی نزدیکتر از روزهای گذشته میبینم
هر روز نزدیکتر از دیروز.
شبت بخیر حضرت آسمان!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#محسن_عباسی_ولدی
http://eitaa.com/abbasivaladi
محسن عباسی ولدی
http://eitaa.com/abbasivaladi
🍃می خواهم بزرگ باشم
گاهی احساسهایم را از خودم جدا میکنم، در مقابلم میگذارم و به تماشایشان مینشینم: احساس خوشبختی، احساس بدبختی، احساس عزّت، حقارت، موفّقیت و شکست، احساس فقر و احساس بینیازی و... .
پشت هر کدام از اینها، دلیلی قایم شده. راستش خودم خجالت میکشم این احساسها را کنار بزنم و آن دلیلها را ببینم.
دوست ندارم پشتِ سرِ احساسهایم را نگاه کنم. آنچه آن پشتها خودش را مخفی کرده، سند کوچکیِ من است. نمیخواهم باور کنم که به اندازۀ ریشههای احساساتم، کوچکم. دوست دارم پشت سرِ احساسهایم اینها باشد:
پشت سرِ احساس خوشبختی: نزدیک شدن به برترین موجود.
پشت سرِ احساس بدبختی: کمی فاصله گرفتن از او.
پشت سرِ احساس موفّقیت: چشم گفتن به تک تک دستورهای خالقم.
پشت سرِ احساس شکست: کم آوردن در بندگی.
پشت سرِ احساس عزّت: تحسین خدا.
پشت سرِ احساس حقارت: رو برگرداندنِ او.
پشت سرِ احساس فقر: نداشتن خدا.
پشت سرِ احساس بینیازی: از خدا لبریز بودن.
خدایا! من میخواهم بزرگ باشم؛ به اندازهای که تو و فقط تو به بزرگیام ببالی. کوچک بودن، خستهام کرده. آن چیزهایی که بر دنیای احساسات من حکومت میکنند، حتّی لایق رعیّت شدن من را هم ندارند؛ امّا حالا من شدهام بردۀ آنها و آنها شدهاند ارباب من. تو که مرا برای بزرگ شدن آفریدی، میشود دستم را بگیری و ببری آن بالاها؛ جایی که حاکمان امروز من، به قدری کوچک شوند که حتّی غبار خیالشان هم روی خاطرم ننشیند؟
📚تا ساحل، کتاب اول، ص۵۱
#تا_ساحل_آرامش
#کتاب_اول
https://eitaa.com/abbasivaladi
محسن عباسی ولدی
http://eitaa.com/abbasivaladi
به کربلا که رسیدیم
پسرم که دستش در دست من بود گفت:
میخواهم با پای برهنه تا حرم بیایم.
میخواستم بگویم نه
ولی زبانم نچرخید.
پسرم کفش از پای خویش بیرون کشید.
چند قدم که راه رفتیم
یک لحظه به من گفت بایست!
من ایستادم
خار کوچکی رفته بود به پایش.
حتی یک قدم نمیتوانست بردارد.
شکر خدا
پسر بود؛ دختر نبود
وپدر کنارش بود، نه دشمن
و پدر فهمید و ایستاد.
پسر حتی یک قدم با خار، پا روی زمین نگذاشت.
#اربعین
#محسن_عباسی_ولدی
https://eitaa.com/abbasivaladi
🏴سلام دوستان و همراهان همیشگی.
به علت فرارسیدن ایام اربعین حسینی و شرکت تعداد زیادی از مخاطبین ثابت ما در مراسم باشکوه پیاده روی اربعین، این هفته درس جدید نخواهیم داشت.
▪️ ان شاءالله، درس صد، در تاریخ شنبه ۱۲آبان ماه، ارائه خواهد شد.
http://eitaa.com/abbasivaladi
🍃 دنیای من
خدا را شکر که دوستت دارم.
هنوز هم نمیخواهی بگویی
چه کار کنم تا کمی از بار شکرت سبک شود؟
بیا و کمکم کن!
آخرش زیر این بار میمیرم.
زبان شکر من گویا نیست
من الفبای شکر را بلد نیستم.
با زبان خودم هر چه قدر هم که قشنگ حرف بزنم
نمیتوانم واژههایی را پیدا کنم
که توان ادای شکر محبّتت را داشته باشد.
دارم به این نتیجه میرسم
که زبان شکر، زبانی است برای خودش
و با زبانی که ما با آن حرف میزنیم فرق دارد.
کسی جز تو اگر هست
نشانم بده تا بروم پای کلاسش بنشینم و زبان شکر را یاد بگیرم.
زبان شکر را که بلد نیستم
احساس میکنم که لالم.
من حس و حال آدمهای گنگ را خوب میفهمم
و شاید من گنگتر از آنها باشم.
آدمهای گنگ، با زبانشان اگر حرف نمیزنند
با اشارههایشان میفهمانند آنچه را که در دل دارند
من نه زبان شکر را بلدم
و نه با هیچ اشارهای توان ادای اندکی از شکر محبّتت را ندارم.
حالا چه کار باید کرد با این گنگزبانی؟
در میان همۀ زبانها
زبانی هست که برای ادای هر حرف ناگفته
هزار هزار واژه دارد در دل خودش.
من این زبان را دوست دارم.
به گمانم بشود با این زبان
کمی و فقط کمی از آنچه از شکر محبّتت در دلم هست را
طوری ادا کنم که احساس کنم سبک شدن بار شکرت را.
من میدانم که تو هم این زبان را دوست داری
و میدانم که آرزو داری با همین زبان از خدایت تشکّر کنی.
زبان قربانی شدن را میگویم.
قشنگترین زبانی که تا به حال شناختهام.
آقا!
میشود التماس کنم برای ادای شکر محبّتت
مرا قربانی خودت کنی؟!
میدانم که تو نیازی نداری به قربانی شدن من
ولی سراپای وجود من نیاز است
نیاز به قربانی شدن برای تو.
مرا قربانی خودت کن!
نگو که حواسم نیست
حواسم هست که قربانی شدن برای تو
خودش نعمتی دیگر است
نعمتی که نصیب هر کسی نمیشود
تو مرا قربانی خودت کن
و به خدا بگو که در برابر قربانی شدن برای تو
به خودش قسم بهشت نمیخواهم.
قربانیان تو را میبرند به بالاترین درجات بهشت
من پایینترین درجۀ بهشت را هم نمیخواهم
فقط قربانی شدن برای تو
آن هم برای سبک شدن بار شکر محبّتت.
شبت بخیر دنیای من آخرت من نعمت من بهشت من!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#محسن_عباسی_ولدی
http://eitaa.com/abbasivaladi
سلام
قسمت چهاردهم از بحث #شخصیت_محوری رو تقدیم میکنیم به همۀ کسایی که توی سینه شون یه قلبه که به عشق علی و اولاد علی علیهم السلام میتپه.
یاعلی
#تربیت_فرزند
https://eitaa.com/abbasivaladi
👇👇👇👇👇
محسن عباسی ولدی
http://eitaa.com/abbasivaladi
داشتم میرفتم کنار حرم
دیدم چقدر خدا ریخته روی سر و صورتت.
هر طرف را که نگاه میکردم
خدا میدیدم.
خدا خدا خدا
اصلاً بگو ببینم
این جا حرم توست یا خدا؟
نکند این لبّیک یا حسینی که زائران میگویند
همان لبّیک اللّهم لبّیکی است
که زائران بیت الله الحرام میگویند؟
این همه خدا چه کار میکند در حرم تو؟
#اربعین
#محسن_عباسی_ولدی
https://eitaa.com/abbasivaladi
🍃 یار مهربانم
خدا را شکر که دوستت دارم.
از همان اوّلی که خدا را برای دوست داشتنت شکر میکردم
در خیالم چیزی رفت و آمد میکرد
که تا به امشب حرفی از آن نگفتهام.
با این خیال خوشم.
میترسم حرفی از آن بزنم
و چیزی از تو بشنوم
که هر چه بافته بودم را رشته کند.
همین طور نگه داشتم پیش خودم
و هر بار که خدا را برای دوست داشتنت شکر کردم
با آن خیال، شب را به صبح رساندم.
از طرفی هم با خودم میگفتم:
تو که از عهدۀ شکر محبّت یارت بر نیامدی
اگر این خیالت درست باشد
میخواهی با بار شکر آن چه کار کنی؟
مگر این همه نمینالی از سنگینی بار شکر این محبّت؟
فکرش را کردهای که اگر خیالت درست باشد
چند کهکشان بار شکرش سنگینتر از این شکر است؟
راستش به بزرگی آن نعمت و کوچکی خودم که میاندیشیدم
گاهی هم میترسیدم که خیالم درست باشد.
من خیالم را میگویم
ولی تو چیزی نگو.
میگویم چون دیگر تاب نگهداشتن آن را در دلم ندارم
یعنی دلم جایی ندارد برای این خیال بزرگ.
باید بگویم و آرام شوم.
تو چیزی نگو چون میترسم از شنیدن.
اگر بگویی نه، چه خاکی به سر کنم
اگر آری، ...
آقا!
مدّتهاست که خیالم این است
اگر روزی خدا پرده از مقابل نگاهم برداشت
و دلت را نشانم داد
میشود سر به سجده بگذارم و با صدای بلند بگویم:
خدا را شکر تو دوستم داری!
و خدا را شکر که خیلی دوستم داری!
میشود؟
کسانی که میدانند تو دوستشان داری
چگونه زندگی میکنند؟
اصلاً کسی هست که شنیده باشد تو دوستش داری و زنده مانده باشد؟
اگر هست، نشانم بده
میخواهم با او حرف بزنم.
کسانی که میدانند تو دوستشان نداری
چگونه زندگی میکنند؟
اصلاً کسی هست که شنیده باشد تو دوستش نداری و زنده مانده باشد؟
اگر هست نشانم بده.
میخواهم با او حرف بزنم.
کاش جرأت میکردم و میتوانستم التماست کنم
که بگویی دوستم داری یا نه!
ولی میشود التماست کنم
هر اندازه هم که بد هستم
اگر دوستم نداری، دوستم داشته باش.
قول میدهم خوب شوم آقا!
شبت بخیر یار مهربانم!
#بهانه_بودن
#شب_بخیر
#محسن_عباسی_ولدی
http://eitaa.com/abbasivaladi
n012 تاساحل پرسشهای گام دوم، انتخاب نادرست، زندگی یا طلاق.mp3
2.91M
#تا_ساحل_آرامش
#کتاب_اول
#کتاب_صوتی
#فانوس_دانایی
#شناختهای_لازم_در_زندگی_مشترک
🎧❓پرسش های گام دوم، انتخاب نادرست. زندگی یا طلاق؟
https://eitaa.com/abbasivaladi