eitaa logo
محسن عباسی ولدی
57.3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
350 فایل
صفحه رسمی حجت الاسلام #محسن_عباسی_ولدی متخصص | نویسنده | مدرّس 🌱 مسائل تربیتی و سبک‌زندگی‌دینی 🌐 پایگاه‌های اطلاع رسانی: ktft.ir/v 📬 ارتباط با مدیر: @modir_abbasivaladi 📱نشـانی صفحات مجازی حاج‌آقا در پیام‌رسان‌ها: @abbasivaladi
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃باید خرج تو شد باید خرج تو شد. جز این، راهی برای نجات نیست. تو وجه خدایی و قرآن به ما آموخت: همه چیز فانی می‌شوند جز وجه خدا. ما به اندازه‌ای که خرج تو می‌شویم، می‌مانیم. هر اندازه‌مان که خرج تو نشد، محکوم به فناست. چه بیچاره‌اند فانی‌ها! باید خرج تو شد. جز این، راهی برای زیاد شدن نیست. تنها خدایی‌ها هستند که برکت پیدا می‌کنند. هیچ کس جز با اتّصال به تو خدایی نمی‌شود. ادّعاهای توخالی و حرف‌های شعاری چیزی را ثابت نمی‌کند. ما به اندازه‌ای که خرج تو می‌شویم، به تو متّصل می‌شویم. کسی که خرج تو نشود، برکت ندارد. چه بیچاره‌اند بی‌برکت‌ها! باید خرج تو شد. جز این، راهی برای آسمانی شدن نیست. تو هر جا که باشی، همان جا آسمان است. ما به اندازه‌ای که خرج تو می‌شویم، آسمانی می‌شویم. هر اندازه‌مان که خرج تو نشد، زمینی می‌ماند. چه بیچاره‌اند زمینی‌ها! باید خرج تو شد. مرا خرج خودت کن. آقا! نخواه از زمرۀ بیچاره‌ها شوم. شبت بخیر چارۀ بیچاره‌ها! @abbasivaladi
🍃یک روز خرج تو خواهم شد یک روز خرج تو خواهم شد. این را از خدا خواسته‌ام. خدا التماس بنده را بی‌جواب نمی‌گذارد. او را به تو قسم داده و التماس کرده‌ام. مگر می‌شود قسم تو ردخور داشته باشد؟! یک روز خرج تو خواهم شد. حتّی اگر روز آخر عمرم باشد. می‌شود خدا روز آخر عمرم را به قدری طول دهد تا به اندازۀ یک عمر، خرج تو شوم. مگر می‌شود قدرت خدا نشد داشته باشد؟! یک روز خرج تو خواهم شد. اصلاً اگر آن یک روز هم طول نکشد وقتی خرج تو می‌شوم خدا آن را به اندازۀ عمری برکت می‌دهد. مگر می‌شود برکت خدا این جا معنایی نداشته باشد؟! یک روز خرج تو خواهم شد. خرج شدن برای تو حتّی اگر در نفس آخرم باشد همان یک نفس می‌شود ضمانتی برای ابدیتم. نگو میان یک نفس و ابدیت چه نسبتی است؟ مگر می‌شود حساب‌های خدا رنگ حساب‌های ما را داشته باشد؟! یک روز خرج تو خواهم شد. شاید آن یک روز، همین فردا باشد. من هر روز که بیدار می‌شوم امید دارم که روز خرج شدنم همان روز باشد. مرا ناامید نکن آقا! شبت بخیر امید ناامیدان! @abbasivaladi
محسن عباسی ولدی
❓چگونه روحیّۀ نقدپذیری پیدا کنیم؟ ❓برای پیدا کردن روحیّۀ نقدپذیری، چه باید کرد؟ 📌تفکّر ✨بپذیری
📌باز کردن راه دیگران برای انتقاد ✅ پس از فکر کردن روی مطالبی که در نکتۀ اوّل گفته شد، حالا نوبت عمل است. ✳️ حتّی اگر برایتان سخت هم هست؛ امّا با دیگران، بویژه همسرتان طوری برخورد کنید که به خودش جرئت انتقاد بدهد. وقتی هم که انتقادی از شما شد، حتّی اگر درست نبود، موضعِ دفاعی نگیرید. 💢عادت کنید که پس از انتقاد، کمی فکر کنید. اگر انتقاد درست نبود، می‌توانید با زبانی نرم و رویی خوش، دلیل نادرست بودن آن را بگویید. اگر هم انتقاد به‌جایی از شما شد، حتماً از انتقاد کننده، تشکّر کنید. ⚠️ممکن است این نوع برخورد، در ابتدا برخلاف روحیّۀ شما باشد؛ امّا اگر این کار با تفکّر روی مطالبی که در نکتۀ اوّل گفتیم، همراه شود، آرام آرام، روحیّۀ شما به گونه‌ای خواهد شد که از انتقاد، ناراحت نمی شوید. 📚تا ساحل آرامش، کتاب اول،ص ۲۲۸ @abbasivaladi
هدایت شده از لالایی خدا
0155 ale_emran 45-48.mp3
7.74M
۱۵۵ آیات ۴۸ - ۴۵ «بشارت های خدا به حضرت مریم» ✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب 📣 بچّه‌های لالایی خدا! رزمنده‌های جبهه مواسات! از لشگر بچّه‌های صاحب زمانی جا نمونید. 🔴 بچه های سحری لالایی خدا! کسایی که دوست دارن عمو عباسی شب جمعه بهشون زنگ بزنن و قرار بچه های سحری رو یاد آوری کنن، اسمشون رو به همراه شماره تلفن به این آدرس ارسال کنن👇👇👇👇👇 https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSceo3c6E4RaXJp9vGI0QRANsN-vI1ufr4ieLuzLhb5gYc-IPw/viewform?usp=sf_link @lalaiekhoda
🍃حرمت زمین و آسمان خوش به حال کسانی که خرج تو می‌شوند! اگر بناست حسرتی به حال کسی بخوریم باید به حال کسانی غبطه بخوریم که سرمایۀ عمرشان را خرج تو کردند. زندگی وقتی معنا می‌یابد که هستی آدم خرج تو شود. آنهایی که خودشان را خرج تو کردند هم خودشان معنای زندگی را فهمیدند و هم زندگی را برای ما معنا کردند. آدم به حال اینها غبطه نخورد به حال چه کسی غبطه بخورد. تو وقتی می‌خواهی قله را نشان دهی کسانی را نشان می‌دهی که خرج تو شدند. خوش به حالشان که کمک کار تواند در فهماندن حقیقت. از این بالاتر چه توفیقی؟! وقتی خرج شدگان تو را می‌بینم حسّ خرج شدن پیدا می‌کنم. سعادتی بالاتر از این هست که میل خرج شدن برای تو را در دنیا منتشر کنیم؟! خوش به حال آنهایی که خرج تو می‌شوند. حیف توست که باشی و کسی خرجت نشود. آنها که خرج تو می‌شوند حافظ حرمت تو هستند روی زمین. ما که خودمان را خرج جز تو کردیم حرمتت را شکستیم. حرمت شکن باید غبطۀ حافظ حرمت را بخورد. شکر خدا که هنوز این قدر زنده هستیم که غبطۀ خرج شدگان تو را بخوریم. التماس می‌کنم مرا فراموش نکن! فکری به حالم کن تا من هم خرج تو شوم. شبت بخیر حرمت زمین و آسمان! @abbasivaladi
🔰داستان واره🔰 🍂از وقتی که توانسته بود با اطرافش ارتباط برقرار کند، واژه‌های آشنا با گوشش اینها بود: آب را نریز، با تلفن بازی نکن، این را نخور، خط نکش، مچاله نکن، داد نزن، اسباب‌بازی را خراب نکن و... . 🍂کاش این جمله‌ها با محبّت و احترام به او گفته شده بود. داد و فریاد، آهنگی بود که همیشه با این جمله‌ها همراه می‌شد. چند بار هم این آهنگ، هم‌آوای خشنْ آهنگِ کتک و پسْ‌گردنی شده بود. 🍂او به یاد می‌آورد زمانی را که با همۀ وجودش، شوق شکستن ماشینِ اسباب‌بازی‌‌اش را داشت؛ امّا وقتی گوشت‌کوب را بالا بُرد، دستانش در همان بالا به دستان مادرش گِره خورد و گوشش از فریاد پدر، سوت کشید. بعد هم ماشینش رفت آن بالا بالاها و دکوری قرار گرفت تا هر روز در مقابل چشمانش به نمایش در بیاید و دل او را آتش بزند و همیشه این سؤال در ذهنش باشد که در درون ماشین من، چه خبر است؟ 🍂هیچ وقت یادش نمی‌رود که به دور از چشم مادر، موقعی که پدر در خانه نبود، با مداد رنگی‌اش یک نقّاشی روی دیوار کشیده بود و وقتی مادر دید، از این جسارت کودک، بهت‌زده شد. بعد هم حسابی دعوایش کرد. پدر هم که آمد... بمانَد. خاطره‌اش خیلی تلخ است. او دوست داشت آن روز، پدر و مادرش، عکسی را که کشیده بود، ببینند و او را ببوسند؛ امّا ... . 🍂او خاطرات کودکی‌اش را خیلی خوب به یاد دارد. معلّمش گفته بود: این که خاطرات کودکی‌ات را به یاد داری، نشانۀ نابغه بودن توست. 🍂یک بار کتاب‌های پدر را روی هم چید. تا جایی که دستش می‌رسید، کتاب روی کتاب گذاشت. کمی از آن فاصله گرفت و به تماشا نشست. بعد جلو رفت و با نوک انگشتانش، ساختمان ساخته را خراب کرد. صدای ریختن کتاب‌ها، پدر را به اتاق کشانْد. بعضی از کتاب‌ها خراب شده بود. پدر هم با دیدن کتاب‌ها، بی‌تاب شد و باز هم همان قصۀ همیشگی: داد و فریاد، دعوا و یک گوشمالی. 🍂همۀ اینها را در گوشۀ ندامتگاهی به یاد می‌آورد که چند ماهی است مهمان آن است. نوجوان چهارده ساله‌ای که در اوج نبوغ، باید در گوشۀ از ندامتگاه (بخوانید زندان)، کودکی خود را مرور کند. درسش می‌توانست خوب باشد؛ امّا به قدری به شرارت علاقه داشت که فقط از آزار و اذیّت دیگران، لذّت می‌بُرد. 🍂 یک بار به صندلی معلّم، چسب می‌زد، یک بار ماشین مدیر را پنچر می‌کرد، بار دیگر، روی نیمکت همکلاسش پونز می‌گذاشت و یک بار هم... . امّا این دفعۀ آخر، زندگی او را زیر و رو کرد. 🍂 نشانه‌گیری‌اش خیلی خوب شده بود، از بس که در راه برگشت از مدرسه، چراغ‌ تیربرق‌ها را شکسته بود. این بار وقتی مدرسه تعطیل شد، درست همان دَم درِ مدرسه به جای تیر برق، سرِ دوستش را نشانه گرفت. قبلاً هم این کار را کرده بود؛ امّا کسی نفهمیده بود، جز دوستان شرورش. سنگ، کمی نوک‌تیز بود. 🍂 مثل همیشه دوباره تیرش به هدف خورد؛ امّا با دو تفاوت: اوّل آن که تیر، درست در وسط چشم دوستش نشست و چشم او پُر از خون شد دوم آن که مدیر و ناظم، پشت سرِ او بودند و همۀ قصّه را با چشم خود دیدند. الآن دوستش در خانه، در غم از دست دادن یک چشمش نشسته و او در ندامتگاه، خاطرات دوران کودکی‌اش را مرور می‌کند. 📚منِ دیگرِ ما، کتاب سوم، صفحه ۵۰ @abbasivaladi