_ قاسم! قاسم!
_ احمد! احمد! به گوشم!
_ قاسم! قاسم! کَرکَسا، بدجوری دارن رو سرتون میچرخن.
_ احمد! احمد! منم دارم میبینم. بعضیاشونم اومدن نزدیک لونههامون. حواسمون بهشون هست. نگران نباش.
_ قاسم! قاسم! من خیلی نگران کَرکَسا نیستم؛ ولی عجیب نگران اون کبوترای خوش خط و خالم!
_ احمد! احمد! چرا نگران کبوترا؟!
_ قاسم! قاسم! آخه اینا کبوتر نیستن. پرندههای خطرناکی هستن که اگه اَزَشون غفلت کنید، حساب بچّههاتون رو میرسن.
_ احمد! احمد! رو سرِ لونههامون، پُر شده از این کبوترا. یه عالمهشون رو مردم بُردن تو خونههاشون. اگه این طوریه که تو میگی، خیلی باید تلاش کنیم. تا مردم با این کبوترا اُنس نگرفتن، باید یه فکری کرد.
#یادداشت_شبانه
#کتاب_هشتم
#من_دیگر_ما
_ قاسم! قاسم! عیبی نداره پشت بیسیم، برات قصّۀ این کبوترای خوش خط و خال رو بگم؟
_ احمد! احمد! حتماً بگو. با جون و دل میشنوم.
_ قاسم! قاسم! خودت میدونی که کَرکَسا، بالای سرِ کسی که میخواد جون بده، میچرخن تا همین که مُرد، برن سراغش و حسابش رو برسن. چند سالی که ما با شُغالا جنگیدیم، حسابی زنده شدیم؛ زندهتر از اونی که کَرکَسا فکرش رو بکنن. اون جنگ، هم زندهترمون کرد و هم یه عالمه درس بهمون داد. تو اون جنگ هر چه قدر کرکسا منتظر مرگ ما شدن؛ فایدهای براشون نداشت؛ امّا انگار ناامیدی تو قاموسِ زندگی کَرکَسا نیست. اگه از یه راهی نتیجه نگیرن، میرن سراغ یه راه دیگه. اونا، تصمیم گرفتن یه جور دیگه به جون مردم شهر بیفتن. این کبوترای خوش خط و خالی رو که میبینی، پرندههای خطرناکی هستن که نقشۀ کَرکَسا رو اجرا میکنن.
_ احمد! احمد! چه نقشهای؟
#یادداشت_شبانه
#کتاب_هشتم
#من_دیگر_ما
مقدمه کتاب هشتم.pdf
446.5K
این، فایل کامل مقدمهست. چهار صفحه بیشتر نیست. ادامۀ مقدمه رو تو این فایل بخونید.
#یادداشت_شبانه
#کتاب_هشتم
#من_دیگر_ما