eitaa logo
کانال دوستداران شهید مدافع حرم برادرم عباس کردانی
1هزار دنبال‌کننده
30.8هزار عکس
22.5هزار ویدیو
123 فایل
کانال دوستداران شهید مدافع حرم شهید عباس کردانی لینک کانال @abbass_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ارتباط با خادم کانال،، @mahdi_fatem313
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 💠 قطره‌ ے اشڪے آرام روے گونہ ام سُر میخورد،اشڪِ شادے! مرور ڪردن خاطراتش زیباست... زیباتر از هر چیزے! بہ اطراف نگاہ میڪنم،گلزار شهدا خلوت است. چند دختر چادرے باهم صحبت میڪنند و قبر شهداے گمنام را مے شویند. نسیم ملایم خودش را بہ صورت و ڪنارہ هاے چادرم مے ڪوبد،با دقت اطرافم را نگاہ میڪنم. هوا ڪمے تاریڪ شدہ نزدیڪ غروب است،گورستان ها همیشہ دلگیرند اما اینجا آرامش عجیبے دارد. اینجا واقعا بهشتِ زهراست! بوے گلاب در بینے ام‌ مے پیچید و هم‌ زمان صداے مداحی: با اذن رهبرم،از جانم بگذرم،در راہ این حرم،در راہ یار یا حیدر گویم و شمشیرے جویم و اندازم لرزہ بر جان ڪفار بہ عڪس هادے زل میزنم،بہ لبخند مهربانش،بہ پایین عڪس ڪہ شانہ هاے پر صلابتش را میان لباس نظامے نشان میدهد. بہ برقِ چشمانش... بہ این مداحے ڪہ چقدر وصفِ حالش بود! چقدر واقعیست! انگشت اشارہ ام را با احتیاط روے مژہ هایم میڪشم اما فایدہ اے ندارد،هجوم اشڪ هایم بیشتر میشود و لبخندم عمیق تر! بہ سنگ‌ قبرش خیرہ میشوم،حسش میڪنم. میدانم رو بہ رویم نشستہ و با من خاطراتمان را مرور میڪند. همراہ خندہ با صدایے ڪہ بغض دو رگہ اش ڪردہ میگویم:چقد بچہ بودما! و توقعے ندارم او با خندہ بہ زور بگوید:آرہ! مخاطبم پا بہ پایم از خاطراتمان نمیگوید و با یادآورے بعضے چیزها قرار نیست دستم بیاندازد،من هم توقعے ندارم. عادت ڪردم بہ نبودن هایش... سهمِ من از این مرد یڪ مشت خاطرہ و یڪ قاب عڪس است! هر هفتہ پنجشنبہ ها آمادہ میشوم و با یڪ دستہ گل بہ دیدنش مے آیم،من میگویم،میخندم،شوخے میڪنم،اشڪ میریزم و در و دل میڪنم،او لطف میڪند و از این دیوانہ بازے هایم خستہ نمیشود... شاید براے همہ عجیب باشد اما هادے نَمُردہ! او زندہ است،زندہ تر از ما زمینے ها... حتے زندہ تر از بهارهایے ڪہ بے حضورش مے گذرند... زندہ است و همہ از درڪ زندہ بودنش عاجزیم،مردانِ راہ خدا هرگز نمے میرند! این را خدا گفتہ! فقط حسرتِ دورے مان هنوز در دلم ماندہ،او زیر خاڪ است و بہ اندازہ ے هفت آسمان از من دور! دستانم را در هم قفل میڪنم و نفس عمیقے میڪشم و شاید آہ! در دل میگویم:از آمدن هایم خستہ نشدے؟! از اینڪہ همیشہ من حرف میزنم‌ و تو ساڪتے! خندہ هایم دیگر برایت دلبرے نمیڪند؟! دلت نمے لرزد از هجوم اشڪ هایم؟! میشود چشمانم را ببندم و زمانے ڪہ باز ڪردم ببینم در خانہ مان هستم، تو پشت میز نشستہ اے و غذا میخورے،من دستم را زیر چانہ ام گذاشتم و با لبخند تماشایت میڪنم. سرت را بلند ڪنے و با شیطنت بگویی:حواست ڪجاس؟! و من بدون حتے پلڪ زدنے بگویم:بہ تو آقا! اما هربار بعد از این فڪر و خیال ها نبودنت روے سرم آوار میشود. چشمانم را میبندم،اشڪانم دوبارہ راہ مے افتند. بلند رو بہ سنگ قبرش میگویم:چشمامو میبندم باز ڪردم باش!فقط باش باشہ؟! و هق هقم شدت میگیرد... تمام بودن هایت جلوے چشمانم نقش مے بندد. این اے ڪاش ها سستم میڪند،این ڪہ میتوانستے باشے... با ڪف دو دست صورتم را مے پوشانم،زجہ میزنم "اگر بودن هایش را" دستانم را پایین مے برم،چطور توانستم انقدر خودخواہ شوم ڪہ براے روے زمین بودن بخواهمش...؟! بخاطرہ ڪم آوردن هایم...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💐 وقتی به محل اتراق رسیدند و بار و بندیل را زمین گذاشتند ،اول بساط ورق را چیدند و شروع کردند به بازی.سرشان که به قمار گرم بود،مجید از غفلت رفقا استفاده کرد و همان دُور و اطراف جیم شد‌.کمی بعد،با وسیله ای برگشت پیش شان و بقیه تازه فهمیدند که مجید جایی رفته بوده.با خودش ظرفی آورده بود که تهش حبابی شیشه ای داشت.رویش زغال بود و نی کوتاهی هم از سوراخ حباب زده بود بیرون.بچه ها از دیدن این وسیله،که بیشتر به صنایع دستی شباهت داشت، چشم شان گرد شده بود و با تعجب به عتیقه ی توی دست مجید،زل زده بودند. _مجید این دیگه چیه؟ _قلیونه،خیلی باحاله،بیاین اول یه نفس ازین بگیریم،بعد میریم سر ورق بازی. _از کجا آورریش؟ _از یه راننده تاکسی گرفتم. _ما که بلد نیستیم بکشیم. _کاری نداره. بعد طرز کار وسیله را،به صورت نمایشی برای رفقا توضیح داد: _این نی رو میذارید روی لب تون،چند تا مَک می زنید، بعد از دم دهنتون ،برش می دارید و دودش رو،از دماغ یا دهنتون می دید بیرون. بار اول،آدم یه کم سردرد و سرگیجه می گیره،ولی بعد عادت می کنه.چند وقت که کشید،بعدش دوست داره،روزی یه دفعه هم که شده بکشه. مهرشاد ولی بیشتر از همه می ترسید. حتی از نگاه کردن به قلیان .اول از ترس پدرومادر،بعد هم‌ از برادرهایش.خوف این را داشت که اگر دو تا پک به قلیان بزند،معتاد شود و آنها بفهمند و تا چند ماه،از سرزنش و غرولندشان آسایش نداشته باشد.ولی مجید آنقدر از مزایای قلیان، به قول خودش،توی گوش مهرشاد و دوستانش خواند،تا این که آنها هم هوس کردند،یک بار هم که شده،قلیان را امتحانش کنند و ببیند ،چی هست و آخرش چه می‌شود. کشیدن آن روز همان و بعدش ،هرروز که مدرسه تمام می‌شد، با پانصد تومان می رفتند و به قول خودشان؛((قلیون به بدن می زدند)).سر دسته مجید بود.همه را دنبال خودش می کشید و می رفتند قهوه خانه،آنجا یک دل سیر چای می‌خوردند و قلیان می کشیدند. بعد هم هرکی می رفت سر کار و زندگیش.اما برای مجید ،تازه رفیق بازی اش گل کرده بود.با چهار پنج دسته رفیق،می‌رفت قهوه خانه.هر دسته پنج شش نفری می شدند. از این دسته می رفت سراغ دسته دیگر .تا چند سال ،این کار هر روزش بود.از صبح تا آخر شب ،پابند رفیق های جورواجور بود.روزی هم ده پانزده تا قلیان می کشید. 🌷🕊 💥ادامه دارد...